eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی(ع)میفرمایند:به توانگری و رفاه شاد مباش و از تهیدستی و گرفتاری غمگین نباش زیرا طلا را با آتش آزموده میشود و مومن با بلا و گرفتاری.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 ای همه هستی فدای نام زیبای شما آسمان هرگز نبیند مثل و همتای شما کاش می شد کاسه چشمان ما روزی شود جایگاه اندکی خاک کف پای شما @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 دیگه نمی تونستم طاقت بیارم ... کنترلم از دستم خارج شد و با همون لحن بد خودش گفتم : شما راست می گین انیس الدوله ... روزی که من اومدم اینجا , کثافت از سر و کول این بچه ها بالا می رفت ... شپش همه جا رو برداشته بود ... سالک داشت به همه ی اونا سرایت می کرد ... هر روز بچه های بی پناه و بی کس اینجا از دست اون کسی که شما مسئول اینجا کردین , کتک می خوردن ... راست می گین , چون حکم و مجوز نبوده من باید بشینم و تماشا کنم ... من اختیار اینجا رو می خوام چیکار ؟ چه سودی برای من داشته ؟ غیر از اینکه می خواستم اوضاع اینجا رو بهتر کنم , چه کار بدی انجام دادم ؟ اینجا می خوابم چون تا دیروقت کار می کنم و اونقدر خسته ام که توان رفتن به خونه رو ندارم ... شما با خودت چی فکر کردی ؟ به قول شما منِ بچه جز به دوش کشیدن بار غم این بچه ها چی به دست آوردم ؟  اگر پیشنهاد دادم که دو تا از این بچه ها اینجا بمونن , برای اینکه جایی رو برای رفتن نداشتن ... خانم , آقا , من نمی دونم شما کی هستین ؟ ولی اینو می دونم که پرورشگاه با حکم و دستور اداره نمی شه ... تنها چیزی که این بچه ها بهش احتیاج دارن , عشق و محبته انیس الدوله صداشو بلند کرد و گفت : بسه لیلا , دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... اون زمان که اینجا زیر نظر بلدیه بود تا حالا , ما بودیم ... حالا تو اومدی می خوای کار یاد من بدی ؟ ... برو به کارت برس , فضولی هم تو کار دیگران نکن ... گفتم : ببخشید ,  شما منو اشتباه شناختین ... من اهل این کاری که شما میگین , نیستم ... نمی تونم , من باید به همه کار دخالت کنم ... باید زندگی این بچه ها بهتر کنم , باید به دردشون برسم و برای این کار هم توانشو دارم هم شعورش رو ... و اینو ثابت کردم ... ولی اختیار می خوام ... نمی دین ؟ باشه , من می رم ... نمی تونم اینطوری زیر دست زبیده کار کنم که خودش سواد خوندن و نوشتن نداره و زنی هست که احساسی نسبت به این بچه ها نداره ... ممنونم انیس الدوله که اینقدر به فکر این یتیم ها هستین ... درو زدم به هم و از اتاق اومدم بیرون ... با سرعت رفتم وسایلم رو جمع کردم و کیفم رو برداشتم ... بچه ها همه متوجه ی این جر و بحث ها شده بودن ... از اتاق هاشون اومده بودن بیرون و با نگاهی ملتمسانه ازم می خواستن کوتاه بیام ... ولی دیگه بعد از رفتاری که با من شد و حقم نبود , نمی تونستم اونجا بمونم ... اون سه نفر هنوز تو اتاق بودن و زبیده هم خودشو نشون نمی داد و جلو نیومد ... با سرعت وارد حیاط شدم ... صدای شیون بچه ها و لیلا جون گفتن اونا بلند شد ... می شنیدم ولی بغض کردم و رومو برنگردوندم ... بین اون صداها , صدای انیس الدوله رو شنیدم که صدام می کرد : لیلا , برگرد حرف بزنیم ... به راهم ادامه دادم چون نمی خواستم اشک های منو که صورتم رو خیس کرده بود , ببینن ... از در زدم بیرون و با عجله دویدم .... زود یک تاکسی گرفتم و سوار شدم ... خودمو به خونه رسوندم ... در حالی که بی اختیار تمام مسیر رو گریه کردم ... به این فکر می کردم که اگر آقا هاشم بفهمه چیکار می کنه ؟ آیا اونم با انیس خانم موافقه ؟ صدای گریه بچه ها تو گوشم بود ... می دونستم اونا بعد از من حال روز خوبی نخواهند داشت و این بیشتر دلم رو می سوزوند ... از در حیاط رفتم تو خونه تا خاله منو نبینه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 درو آهسته باز کردم تا کسی متوجه اومدنم نشه ... دلم می خواست تنها باشم ... ولی وارد اتاق که شدم , دیدم خاله نگران اونجا ایستاده ... گفت : چی شده ؟ زود باش برام تعریف کن ببینم ... چرا دیر رسیدی ؟ مُردم و زنده شدم ... گفتم : شما از کجا می دونستین من دارم میام خونه ؟ گفت : انیس بهم زنگ زد ... گفت تو قهر کردی و از پرورشگاه زدی بیرون ... برام تعریف کن ببینم ماجرا چیه ؟  پرسیدم : نگفت برای چی قهر کردم ؟ گفت : نه , بیچاره نگرانت شده بود ... گفتم : واقعا بیچاره ؟ هر چی از دهنش در اومد به من گفت , چیزی نبود که بارم نکرده باشه ... انگار اصلا منو نمی شناخت و جلوی اون بازرس ها داشت خودنمایی می کرد ... با تعجب گفت : بازرس ؟ فکر نکنم ... اون دو نفر که امروز باهاش بودن رو میگی ؟ اونا دو نفر خیرخواه بودن ... می خوان به پرورشگاه کمک مالی بکنن اومده بودن از نزدیک ببینن , همین ... ربطی به اونا نداره ... ببینم انیس بهت چی گفت ؟ ... گفتم : وای خاله نمی دونی , اگر این حرفا رو تو تنهایی به من می زد یا دوستانه بهم می گفت حرفی نبود ولی جلوی بچه ها منو سکه ی یک پول کرد ... خاله گفت : اون که به من گفت تو هر چی از دهنت در اومده بهش گفتی ... گفتم : خاله تو رو خدا روراست بگو من تو پرورشگاه مثل یک دختر بچه بودم ؟ نمی فهمیدم چیکار می کنم ؟ کارم بد بود ؟ اونجا تمیز و مرتب نشد ؟ من داشتم به بچه ها درس می دادم , این کار بدی بود می کردم ؟  اون به جای اینکه ازم حمایت کنه به من بد و بیراه گفت ... میگه حق نداری بچه ها رو باسواد کنی ... به کار زبیده هم نباید کار داشته باشم ... شب هم نمی تونم اونجا بمونم ... خاله شما بگو پس من برم اونجا برای چی ؟ چه غلطی بکنم ؟ ... من نمی تونم درد اون بچه ها رو ببینم و ساکت بمونم ... نمی تونم رفتار ظالمانه ی زبیده رو با اون بچه ها تحمل کنم و حرفی نزنم ... خاله سری با افسوس تکون داد و  گفت : لیلا فکر کنم تقصیر من شد , اما انیسم شورشو در آورده ... من بهش چی گفتم اون اومده چیکار کرده ... اصلا قرار نبود این طوری برخورد کنه , معلوم نیست دلش از کجا پر بوده ... با تردید  به خاله نگاه کردم و پرسیدم : شما با انیس الدوله حرف زدین ؟ ... گفت : آره , من حرف زدم ... خوب دلواپس تو بودم ... شب ها نمیای خونه , خسته میشی ... بار مسئولیت اونجا رو داری به تنهایی به دوش می کشی ... بهش گفتم یک کاری بکن وظایف تو معلوم باشه و شب ها بیای خونه و این طوری گرفتار نباشی ... ولی اون حق نداشت بعد از این همه زحمتی که تو کشیدی این کارو با تو بکنه ... خودم جوابشو می دم ... من آدمی هستم که جواب انیس رو ندم ؟ می دم , خوبشم می دم ... حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ نمی خوای که برگردی ؟ ... ولش کن , اصلا خودم یک کار درست و حسابی برات دست و پا می کنم ... می خوای معلم بشی ؟  آشنا دارم , می تونم معرفیت کنم ابتدایی درس بدی و راحت بری و بیای سر خونه و زندگی خودت ... نه غصه ی شکم اون همه بچه ها رو بخوری , نه لباس و کفش و کلاه اونا رو ... ول کن تو رو خدا اون پرورشگاه رو ... برای چندرغاز کف سالن می شوری ... اصلا خوب شد قهر کردی , من که خوشحالم ... به خدا اینجا بدون تو یک لقمه غذا تو گلوم زهر مار می شد ... حالا گوش کن یک خبر خوش برات دارم ... ملیزمان آبستنه , می خوای خاله بشی ... گفتم : وای تو رو خدا ؟ راست می گین ؟ چند وقته ؟ چه خوب شد ... گفت : خوشحال نشدی ؟  گفتم : چرا , مگه میشه خوشحال نباشم ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻