eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
Silence -@shakiibaa.mp3
3.28M
🎼 |فردایی‌ روشن✨                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
خـــــ♡ـــــدایا تحمل سختی‌ها با من آخرش با تو ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
آمـدی در دل و برخواست به تعظیمِ تو جان بنشـین، ورنه محـال است که جان بنشیند ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به نام خدا هر وقت دانش آموزان سر کلاس حاضر شوند معلم نیز می‌آید ... غیبت از ماست نه او @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 و خودش رفت ... آمنه از بغلم پایین نمی اومد ... غیر از اون , تمام بچه ها ی کوچیک تر می ترسیدن منو رها کنن و به تقلید از آمنه به من می گفتن : مامان , نرو ... اون روز آقا هاشم وظایف همه رو گفت و از همه خواست زیر نظر من کار کنن ... و این طوری کار من دوباره شروع شد ... ولی چیزی که از اون روز تو پرورشگاه باب شد , این بود که من شدم مامان اون همه بچه ... و اشتیاق فراوانی که تو قلب و روح من برای موندن پیش اون بچه ها پیدا شد ... از خوشحالی سودابه و یاسمن لذت می بردم و از اینکه دوباره برگشته بودم پیش اونا , روی پاهام بند نبودم ... اون شب بین بچه ها خوابیدم و از فردا با انرژی و جسارت زیادی شروع به کار کردیم ... فردا بعد از ناشتایی دوباره کلاس رو تشکیل دادم و فقط خدا می دونه بچه ها با چه ذوق و شوقی درس ها رو یاد می گرفتن ... بعد از ظهر تو دفتر داشتم حساب و کتاب می کردم که زهرا اومد پیشم ... خوشحال شدم چون خودمم می خواستم باهاش حرف بزنم ... گفتم : بیا تو عزیزم ... چی می خوای ؟ ... گفت : مرسی که منو پیدا کردین ... گفتم : بیا اینجا تو بغلم ... ببینم , یادت نیست خودت داشتی برمی گشتی ؟ نزدیک همین جا بودی که من تو رو دیدم ... گفت : ولی اگر شما نبودین من می خواستم دوباره برگردم , نمی دونستم دارم می رسم ... ترسیده بودم ... گفتم : زهرا جون , می شه بگی چرا می خواستی بابات رو ببینی ؟ ... گفت : خوب بابامه ... بیاد ما رو ببره خونه ی خودمون ... گفتم : بابات ؟ ... یعنی اون زخم ها که روی بدنت بود , می دونم بابات نکرده ولی بهم بگو کی تو رو می زد ؟  گفت : مامانم ... اون ما رو می زد ... معتاد بود , چیز می کشید ... یک آقایی هم میومد پیشش , عصبانی می شد ما رو می زد و با سیگارش ما رو می سوزند و می گفت حق ندارین به بابات بگین ... بابام وقتی دید بازم منو و زهره رو زده , باهاش دعوا کرد ... اون آقاهه رو هم پیدا کرد ... نمی دونم چرا یک مرتبه دیوونه شد و اونا رو زد ... مرده فرار کرد ولی بابام مامانم رو زد ... اینجا زهرا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و خودشو انداخت تو آغوش من ... گفتم : نمی خواد دیگه چیزی بگی ... فراموش کن ... بعدا در موردش مفصل با هم درددل می کنیم ... من فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... یک حادثه بوده , پدرت گناهی نداشته ... مادرت هم بد شماها رو نمی خواسته چون اون دوستون داشته ... حتما داشته ... حالا تو داری بزرگ میشی , خانم میشی ... از خواهرت مواظبت می کنی ... پرسید : لیلا جون بابام نمیاد ؟ گفتم : چرا , عزیزم ... فدات بشم , تو حالا به این چیزا فکر نکن ... مدرسه رفتی ؟  گفت : بله , کلاس دوم بودم ... گفتم : چه خوب ... می تونی به من کمک کنی به بچه ها خوندن و نوشتن یاد بدم ؟ گفت : بله ... گفتم : حالا من و تو باید دست به دست هم بدیم تا بچه ها رو با سواد کنیم ... یک مرتبه چشم هاش برق زد ... گفت : چشم لیلا جون ... گفتم : خیلی خوب , حالا برو پیش خواهرت ... من بعدا باهات حرف می زنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟  خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ... تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ... این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها  همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ... تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ... زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ... خندیدم و رفتم با عجله گوشی رو برداشتم ... خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ... خنده روی لبم ماسید ... گفتم : خاله , تو رو خدا امشب هم بهم اجازه بده ... فردا شب قول میدم بیام ... گفت : نمی شه , زود بیا ... حسین و خانجانت با شوکت خانم و عزیز خانم اومدن , فکر می کنن من تو رو سر به نیست کردم یا شوهرت دادم ... بیا , هوا خیلی پسه ... گوشی رو گذاشتم ... اولش کمی ترسیده بودم ... دلشوره ای عجیب وجودم رو گرفته بود ولی بعد فکر کردم ای دختره ی بی شعور , از چی می ترسی ؟ ولشون کن ... برای کدوم یکیشون من مهم بودم ؟  باشه , به خاطر خاله می رم ... ولی تا کارم رو انجام ندم , منتظرم باشن ... دف توی کمد دفتر بود ... برداشتم , بین دستم گرفتم و گفتم : خدایا فقط از تو یاری می خوام ... می دونی قصدم چیه , پس کمک کن تا منو غمگین نبینن ... می خوام آهنگی رو که علی برام می خوند رو براشون بخونم ... و از همون جا شروع کردم به زدن و رفتم به اتاقشون ... یک یاری دارم خیلی قشنگه ... مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ... اونا بچه بودن و خیلی زود , گولزنک های دنیا اونا رو تحت تاثیر قرار می داد ... دست می زدن و می رقصیدن ... بعضی هاشون چنان قشنگ قر می دادن که انگار کسی به اونا آموزش داده بود ... و این همون موهبت های الهی ست که در وجود همه ی ما انسان ها هست ... نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت ... زدیم و رقصیدیم ... علی رو کنارم احساس می کردم ... این آهنگ رو بارها و بارها برای من خونده بود ... همینطور که روی دف می کوبیدم , فکر می کردم وقتی علی نیست من پیش این بچه ها از همه ی جای دنیا خوشحال ترم ... بعد زبیده خانم رو صدا کردم و گفتم : درا رو قفل کن ... من می رم خونه , صبح زود برمی گردم ... مراقب بچه ها باش ... گفت : زود بیاین ... آقا هاشم فردا می خواد خواربار بیاره , خودتون باید تحویل بگیرین ... گفتم : حتما میام ... یک ربعی هم طول کشید و من تاکسی پیدا نکردم و بالاخره سوار یک درشکه شدم و رفتم به طرف خونه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
Sami Beigi - Tazegia [320].mp3
8.23M
🌷 سامی بیگی ✔️ تازگیا                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
زنـدگی بالا و پایین دارد گاهی آرام و دل‌نواز گاهی سخت و خشن الهی قایق زندگیتون 🛶 همیشه در حال حرکت 🌊 به سوی بهترین‌ها باشه ... 🏖 🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
همیشه به یاد داشته باش: خــودت باشی بی همتا می شوی، ساده باشی عمیق می شوی، دوسـت داشـته باشـی محبوب می شوی، به خودت اعتماد کن بـاورت می کنند. ☕️🌿                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
تو آرامبخش ترین نسخه‌ی زندگیِ منی که سنجاق شده‌ای بـه قلبم، تا اَبد‌ 🖇❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹