خـــــ♡ـــــدایا
تحمل سختیها با من
آخرش با تو ...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
آمـدی در دل و برخواست
به تعظیمِ تو جان
بنشـین، ورنه محـال است
که جان بنشیند ...
#شاپور_تهرانی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
به نام خدا
هر وقت دانش آموزان سر کلاس حاضر شوند
معلم نیز میآید ...
غیبت از ماست نه او
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادسوم
و خودش رفت ...
آمنه از بغلم پایین نمی اومد ... غیر از اون , تمام بچه ها ی کوچیک تر می ترسیدن منو رها کنن و به تقلید از آمنه به من می گفتن : مامان , نرو ...
اون روز آقا هاشم وظایف همه رو گفت و از همه خواست زیر نظر من کار کنن ...
و این طوری کار من دوباره شروع شد ...
ولی چیزی که از اون روز تو پرورشگاه باب شد , این بود که من شدم مامان اون همه بچه ...
و اشتیاق فراوانی که تو قلب و روح من برای موندن پیش اون بچه ها پیدا شد ...
از خوشحالی سودابه و یاسمن لذت می بردم و از اینکه دوباره برگشته بودم پیش اونا , روی پاهام بند نبودم ...
اون شب بین بچه ها خوابیدم و از فردا با انرژی و جسارت زیادی شروع به کار کردیم ...
فردا بعد از ناشتایی دوباره کلاس رو تشکیل دادم و فقط خدا می دونه بچه ها با چه ذوق و شوقی درس ها رو یاد می گرفتن ...
بعد از ظهر تو دفتر داشتم حساب و کتاب می کردم که زهرا اومد پیشم ...
خوشحال شدم چون خودمم می خواستم باهاش حرف بزنم ...
گفتم : بیا تو عزیزم ... چی می خوای ؟ ...
گفت : مرسی که منو پیدا کردین ...
گفتم : بیا اینجا تو بغلم ... ببینم , یادت نیست خودت داشتی برمی گشتی ؟ نزدیک همین جا بودی که من تو رو دیدم ...
گفت : ولی اگر شما نبودین من می خواستم دوباره برگردم , نمی دونستم دارم می رسم ... ترسیده بودم ...
گفتم : زهرا جون , می شه بگی چرا می خواستی بابات رو ببینی ؟ ...
گفت : خوب بابامه ... بیاد ما رو ببره خونه ی خودمون ...
گفتم : بابات ؟ ... یعنی اون زخم ها که روی بدنت بود , می دونم بابات نکرده ولی بهم بگو کی تو رو می زد ؟
گفت : مامانم ... اون ما رو می زد ... معتاد بود , چیز می کشید ...
یک آقایی هم میومد پیشش , عصبانی می شد ما رو می زد و با سیگارش ما رو می سوزند و می گفت حق ندارین به بابات بگین ...
بابام وقتی دید بازم منو و زهره رو زده , باهاش دعوا کرد ... اون آقاهه رو هم پیدا کرد ... نمی دونم چرا یک مرتبه دیوونه شد و اونا رو زد ...
مرده فرار کرد ولی بابام مامانم رو زد ...
اینجا زهرا بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و خودشو انداخت تو آغوش من ...
گفتم : نمی خواد دیگه چیزی بگی ... فراموش کن ... بعدا در موردش مفصل با هم درددل می کنیم ...
من فهمیدم چه اتفاقی افتاده ... یک حادثه بوده , پدرت گناهی نداشته ... مادرت هم بد شماها رو نمی خواسته چون اون دوستون داشته ... حتما داشته ...
حالا تو داری بزرگ میشی , خانم میشی ... از خواهرت مواظبت می کنی ...
پرسید : لیلا جون بابام نمیاد ؟
گفتم : چرا , عزیزم ... فدات بشم , تو حالا به این چیزا فکر نکن ... مدرسه رفتی ؟
گفت : بله , کلاس دوم بودم ...
گفتم : چه خوب ... می تونی به من کمک کنی به بچه ها خوندن و نوشتن یاد بدم ؟
گفت : بله ...
گفتم : حالا من و تو باید دست به دست هم بدیم تا بچه ها رو با سواد کنیم ...
یک مرتبه چشم هاش برق زد ...
گفت : چشم لیلا جون ...
گفتم : خیلی خوب , حالا برو پیش خواهرت ... من بعدا باهات حرف می زنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادچهارم
اونو فرستادم تا بغض منو نبینه ... آخه دل کوچیک اون مگه چقدر طاقت داشت ؟
خدایا بهم کمک کن تا بتونم دل این بچه ها رو شاد کنم ...
تصمیم داشتم غروب بعد از شام , یک برنامه براشون درست کنم ... بزنم و بخونم تا اونا خوشحال بشن ...
این بود که بعد از شام , تند تند به کمک بچه ها همه جا رو مرتب کردیم و بهشون گفتم : برین تو یک اتاق , می خوام براتون دف بزنم ...
تو راهرو بودم ... از اونجا صدای زنگ تلفن رو تو دفتر شنیدم ...
زبیده گفت : شما برو جواب بده تا من کارمو بکنم و بیام ... ما هم یک قری بدیم , دیگه دلمون پوسید ...
خندیدم و رفتم با عجله گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : لیلا , زود بیا خونه ...
خنده روی لبم ماسید ... گفتم : خاله , تو رو خدا امشب هم بهم اجازه بده ... فردا شب قول میدم بیام ...
گفت : نمی شه , زود بیا ... حسین و خانجانت با شوکت خانم و عزیز خانم اومدن , فکر می کنن من تو رو سر به نیست کردم یا شوهرت دادم ...
بیا , هوا خیلی پسه ...
گوشی رو گذاشتم ... اولش کمی ترسیده بودم ... دلشوره ای عجیب وجودم رو گرفته بود ولی بعد فکر کردم ای دختره ی بی شعور , از چی می ترسی ؟ ولشون کن ... برای کدوم یکیشون من مهم بودم ؟
باشه , به خاطر خاله می رم ... ولی تا کارم رو انجام ندم , منتظرم باشن ...
دف توی کمد دفتر بود ... برداشتم , بین دستم گرفتم و گفتم : خدایا فقط از تو یاری می خوام ... می دونی قصدم چیه , پس کمک کن تا منو غمگین نبینن ...
می خوام آهنگی رو که علی برام می خوند رو براشون بخونم ...
و از همون جا شروع کردم به زدن و رفتم به اتاقشون ...
یک یاری دارم خیلی قشنگه ...
مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...
اونا بچه بودن و خیلی زود , گولزنک های دنیا اونا رو تحت تاثیر قرار می داد ...
دست می زدن و می رقصیدن ...
بعضی هاشون چنان قشنگ قر می دادن که انگار کسی به اونا آموزش داده بود ...
و این همون موهبت های الهی ست که در وجود همه ی ما انسان ها هست ...
نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت ... زدیم و رقصیدیم ...
علی رو کنارم احساس می کردم ... این آهنگ رو بارها و بارها برای من خونده بود ...
همینطور که روی دف می کوبیدم , فکر می کردم وقتی علی نیست من پیش این بچه ها از همه ی جای دنیا خوشحال ترم ...
بعد زبیده خانم رو صدا کردم و گفتم : درا رو قفل کن ... من می رم خونه , صبح زود برمی گردم ... مراقب بچه ها باش ...
گفت : زود بیاین ... آقا هاشم فردا می خواد خواربار بیاره , خودتون باید تحویل بگیرین ...
گفتم : حتما میام ...
یک ربعی هم طول کشید و من تاکسی پیدا نکردم و بالاخره سوار یک درشکه شدم و رفتم به طرف خونه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Sami Beigi - Tazegia [320].mp3
8.23M
🌷 سامی بیگی
✔️ تازگیا
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
زنـدگی
بالا و پایین دارد
گاهی آرام و دلنواز
گاهی سخت و خشن
الهی قایق زندگیتون 🛶
همیشه در حال حرکت 🌊
به سوی بهترینها باشه ... 🏖
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
همیشه به یاد داشته باش:
خــودت باشی بی همتا می شوی،
ساده باشی عمیق می شوی،
دوسـت داشـته باشـی
محبوب می شوی،
به خودت اعتماد کن
بـاورت می کنند. ☕️🌿
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
تو آرامبخش ترین
نسخهی زندگیِ منی
که سنجاق شدهای
بـه قلبم، تا اَبد 🖇❤️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹