eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اے يوسف زهرا، سفرت كے بہ سر آيد بادست تو كے، نخل عدالت بہ سرآيد از پيك صبا، كے شنوم آمدنت را كے بانگ اناالمهديت ازكعبہ برآيد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ در حالی که حسابی دست و پامو گم کرده بودم ولی باید مراقب می شدم که اونا متوجه نشن , گفتم : خوشوقتم , خیلی خوش اومدین ... مزین فرمودین ... و فورا از اونجا دور شدم و خودم رو رسوندم به خاله ... دیگه داشتم از هیجان غش می کردم ... انگار من واقعا هاشم رو دوست داشتم که تن به کارایی که بهش اعتقاد نداشتم , می زدم ... خصلت من این طوری نبود ... ساده بودم و بی ریا ... به خاطر فکر کسی خودمو عوض نمی کردم و حالا باید به مصلحت روزگار , تن به این کارم می دادم ... با صدای آهنگ مبارک باد , عروس و داماد از پله ها پایین اومدن ... ایران بانو و عروس خاله پشت سرشون بودن و یکی داشت اسپند دود می کرد ... لیتا خیلی خوشحال به نظر میومد ... بلند بلند می خندید و از کلمه هایی که یاد گرفته بود , مدام استفاده می کرد ... مرسی ... خوش اومدین ... خوشبختم ... سلام از من به شما ... و هر بار اینو می گفت , آدم خنده ش می گرفت ... من رفتم جلو تا تبریک بگم ... هرمز گفت : مرسی ... ای وای لیلا , تویی ؟ چقدر زیبا شدی ... آه , باورکردنی نیست ... لیتا فورا دست هرمز رو گرفت و گفت : بیا بریم ... و چند تا جمله هم به انگلیسی گفت و هرمز رو با خودش برد ...  من که جرات نمی کردم برم تو ساختمون , دوباره برگشتم پیش ملیزمان و شوهرش نشستم ... اما چیزی که برام عجیب بود اینکه انیس خانم مرتب به من نگاه می کرد و من مدام سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... مونده بودم چیکار کنم که عفت خانم و شوهرش اومدن و به دادم رسیدن ... زودتر از همه من اونا رو دیدم ... رفتم به استقبالشون و با هم دست دادیم و روبوسی کردیم ... نگاهی به من کرد و همین طور که دستم تو دستش بود , گفت : چقدر قشنگ شدی لیلا ... پس تو زیر پوستت یک چیز دیگه ای که دل پسر ما رو بردی ... گفتم : وای نگین عفت خانم , اگر انیس خانم بشنوه غوغا می شه ... گفت : نگران نباش ... از صبح تا شب هاشم داره تو گوشش می خونه , دیگه نمی تونه انکارت کنه ... جهانگیر , ایشون لیلا هستن ... همون خانمی که شاگرد منه و بهت گفتم خیلی با استعداد و باهوشه ... جهانگیر خان خیلی مودبانه گفت : خوشحال شدم از زیارتتون ... تعریف شما رو زیاد شنیدم , این روزا مرتب حرف شماست ... لیلا خانم جنجالی ؟ ... درست میگم ؟  از روی ادب خندیدم و گفتم : نمی دونم , ولی کاری نکردم که جنجال به پا کنم ... من دارم زندگی خودمو می کنم ... گفت : البته محض مزاح گفتم , حتما همینطوره ... از حرفای اونا خیلی چیزا دستگیرم شد ... اینکه هاشم با تمام قوا داره سعی می کنه انیس خانم رو راضی کنه و اینکه تونسته نظر بقیه رو جلب کنه و این مهر اونو بیشتر به دلم انداخت ... تعارف کردم و اونا رو بردم پیش انیس خانم و هاشم و با سرعت از اونجا دور شدم ...  تا موقع شام شد و من دیگه سرگرم کار شده بودم ... دو تا میز بزرگ ؛ هر کدوم نزدیک بیست متر تو حیاط بود و دو تا کوچیک تر تو سرسرا که از قبل آماده شده بودن برای شام و فقط باید غذاها رو می چیدن ... هوا سرد شده بود و باید با سرعت این کارو می کردیم ...  همینطور که من دوندگی می کردم , صدای هاشم رو شنیدم که گفت : بانو جان کمک نمی خوای ؟  برگشتم دیدم پشت سرمه ... یواش گفتم : از اینجا برو ... تو رو خدا آبرومو نبر ... برو دیگه ... خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رفت  بعد از شام , دیگه هوای سرد قابل تحمل نبود ... مهمون ها یا خداحافظی می کردن یا می رفتن تو اتاق و سرسرا ... طوری که به جز عده ای از مردا که سرگرم گفتگو در مورد اوضاع مملکت و بحث سیاسی بودن , کسی تو حیاط  نموند ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ انیس خانم می خواست بره ولی به اصرار خاله , اون و خانواده اش هم رفتن بالا تو ساختمون ... و من که خیلی وقت بود داشتم از سرما می لرزیدم و از ترس خانجان تو حیاط مونده بودم هم مجبور شدم برم ... تا وارد شدم , هرمز با صدای بلند گفت : کجایی تو لیلا ؟ پس قولت چی شد ؟ الان وقتشه , زود باش برامون ویولن بزن ... گفتم : نه تورو خدا , بذار بعدا می زنم ولی الان نه ... گفت : نمی شه , زود باش الان ... خاله گفت : برو سازت رو بیار , باید بزنی ... دیدم خانجانم نیست و همه دارن اصرار می کنن ... ولی راستش خودمم دلم می خواست بزنم چون از قبل  آماده شده بودم ... رفتم تو اتاق و در حالی که از شدت استرس دلشوره گرفته بودم , هر دو ویولن رو برداشتم و بردم جلوی عفت خانم و گفتم : اگر با من می زنین , منم می زنم ... خندید و گفت : با کمال میل ... تو دو تا ویولن داری ؟ خودتم خریدی ؟ گفتم : نه این یکی رو خاله و پسر خاله ام بهم هدیه دادن ...  کنار هم ایستادیم ... هر دو ساز رو عفت خانم کوک کرد و گفت : گل های شماره ی نه رو یادته ؟ بزنیم ؟ ... گفتم : بزنیم ... و بعد هر دو با هم بدون اینکه از قبل تمرین کرده باشیم , شروع کردیم به زدن ... چه لذتی به من داد ... انگار از این دنیا دور می شدم ... چشمم بسته بود و غرق در شادی بودم ... شادی لحظه ای که آرزو داشتم من ساز بزنم و کسانی باشن که نه با نفرت , بلکه از روی محبت به من نگاه کنن ... من به این معتقد بودم که موسیقی تو ذات طبیعت و زندگی ست ... چه کسی زمزمه آب رو می شنوه و انکار می کنه که موسیقی نیست ؟ ... لالایی مادری رو که کودکش رو می خوابونه می شنوه و انکار می کنه ؟ ... چه کسی صدای خروسی رو که صبح آواز سر می ده و صدای بلبلی رو که روی درخت چهچهه می زنه می شنوه و موسیقی طبیعت رو انکار می کنه ؟ ... و چه کسی هست که برخورد باد رو به خوشه های گندم که اونا رو به رقص در آورده ندیده باشه و از این رقص قشنگ , صدای موسیقی طبیعت رو نشنیده باشه ؟ ... و من در حالی که بین خوشه ها چرخ می زدم , آرشه رو روی سیم های ویولن می کشیدم ... دیگه من تو اون عروسی نبودم ... وقتی اون قطعه تموم شد و همه داشتن دست می زدن , بلافاصله نتی رو که آماده کرده بودم نواختم ... در یک آن همه ساکت شدن و به جز صدای ویولن من , کوچکترین صدایی نبود ... این بار دست هام تو دست هاشم بود ... غرق در رویای عشقی که شاید برای من دست نیافتنی بود و این غم که ته دلم تلمبار شده بود , تو صدای سازم اثر کرد و سوز دلم رو آشکار... و نواختم و نواختم ...  چند قطره ای اشک از گوشه ی چشمم بی اختیار فرو ریخت و وقتی تموم شد دیدم که اغلب نَمه اشکی به چشم دارن و این معجزه ی همدلی در یک آهنگ زیباست ... صدای دست ها و تشویق و تحسین , انگار همون چیزی بود که من می خواستم ... انگار ذاتم این بود , تایید دیگران برای من ... هرمز از خوشحالی دست می زد و سرشو تکون می داد و می گفت : بی نظیر بود ...  در میون اون تشویق ها , چشمم افتاد به هاشم ... گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و یک دستش روی صورتش بود و با اشتیاق و محبت نگاه می کرد .‌.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌺🌸💖⤵️⤵️
دوست داشتن آدما از توجهشون پیداست بیخودی دنبال کلمات نباشید                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اونی که لیاقت مارو نداره خب نداره دیگه غصه کم سعادتیه مردم رو هم ما بخوریم؟                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
به بعضیام باید گفت عزیزم اونی که شما سنگشو به سینه می‌زنی ما خیلی وقته تو حموم به پامون می‌زنیم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹