فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آدم ها ...
جدا از عطری که،
به #خودشون می زنن ...
عطر دیگه ای هم دارن
که #تاثیر گذارتره !
عطر نگاهشون
عطرحرفاشون ...
عطری که #فقط و فقط
مختصّ شخصیت اون هاست !
و در هیچ #مغازه ی عطر فروشی،
پیدا نمیشه ...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حل کردنِ پازلِ کلید...👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #الی_الحبیب
دل من وقف هوای حرمت
همیشه سائل لطف و کرمت
شب و روز گریه برای تو کمه
#صلی_الله_عليك_يا_ابا_عبدالله
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽
#سلام_امام_زمانم💚
مرده از فیض تو احیاگر جان میگردد
عالم پیر از این نشئه جوان میگردد
سر تسلیم بہ پاے تو فرود آوردم
ڪہ بہ انگشت ولاے تو جهان میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلششم
✨﷽✨
گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
گفت : صبر می کنم زنم رو می رسونم ...
گفتم : نه , تو رو خدا ... خانجانم اینجاست , از اون شب که منو با شما دید تنهام نمی ذاره ...
گفت : خوب با خانجان می برمتون ...
گفتم : نمی دونه ... امشب خاله می خواد ازش اجازه بگیره و جریان رو بگه ...
گفت : باشه , پس من می رم ولی نمی تونم از بابت ماشین بهت قول بدم ... حریفش نمی شم , ممکنه برگرده ... اگر اومد , تقصیر من نندازی ...
خنده م گرفت و با همون حال گفتم : تو رو خدا برین ...
سوار شد که بره , گفتم : راستی ازتون ممنونم ... دست شما درد نکنه ...
گفت : قابلی نداشت , ولی برای چی ؟
گفتم : حالا ...
با نگاهی که اشتیاق از اون می بارید , گفت : تو همیشه بخند ...
و گاز داد و رفت ...
منم مثل هر زنی نیاز به تایید و محبت داشتم ... اینکه یکی منو خوب ببینه و تحسینم کنه ...
و هاشم همونی بود که یک زن آرزوشو داشت ... احترام و محبت و عشق رو یکجا نثارم می کرد ...
این بود که دیگه تردید رو کنار گذاشتم و اونو انتخاب کردم ...
درست همین کارو یک روز با علی کرده بودم ... دوباره یادش افتادم ... یاد محبت هاش و اینکه هیچ وقت از گل بالاتر به من نگفت و تا آخرین لحظه ی عمرش , ازم حمایت کرد ...
دلم گرفت ...
البته می دونستم که با وجود عزیز خانم اگر علی زنده بود , عاقبت خوبی هم نداشتیم ...
دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
منم همین قصد رو داشتم ...
بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...
ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...
هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...
و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
گفتم : اسمش چیه ؟
گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهفتم
✨﷽✨
گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...
- سوادبه جان ایشون رو ببر تو خوابگاه بچه ها ... حرفی نزنن , فقط نگاه کنن و بیاین ...
سودابه با سر از من پرسید : چیکار کنم ؟
گفتم : برو نشونشون بده ...
اون که از در رفت بیرون , دستم رو گذاشتم رو صورتم و از ته دلم ناله زدم : خدایا چرا ؟ ... خدایا چرا نشونی این بچه رو به مادرش دادی ؟ حالا من چیکار کنم ؟ چطوری بهش بگم ؟ کاش الان دخترشو پیدا کنه و اسم اونو اشتباهی بهش داده باشن ...
زنگ زدم به خاله و با گریه گفتم : خاله یکم دیر میام , مادر آمنه پیدا شده ...
گفت : یا امام زمان به فریادش برس ... مطمئنی ؟
گفتم : ظاهرا اینطوریه , از شیرخوارگاه نامه داره ...
گفت : می خوای بیام ؟
گفتم : نه , شما الان مهمون دارین ...
گفت : دختر , اونا مهمون تو هستن ... باید بیای وگرنه انیس بهش برمی خوره ... زودتر یک کاری بکن ...
وقتی اون زن , نا امید و با گریه برگشت , حتم کردم که مادر آمنه اومده و من باید به اون حقیقت رو می گفتم وگرنه تا آخر عمر دنبال گمشده ی خودش می گرده و این , روا نبود ...
سودابه و زبیده هم اومده بودن ... گفتم : پیداش نکردین ؟
گفت : نه , من بچه ی خودمو از ده فرسخی می شناسم ... اینا نبودن ... حالا کجا برم؟ ... به کی بگم ؟ ... کجا دنبال بچه ام بگردم ؟ ... رفتم مشهد و دخیل شدم ... خانم , یک هفته خودمو بستم به ضریح ...
وقتی برگشتم نشونی گرفتم از بچه ام , می دونم پیدا می شه ... حالا چیکار کنم ؟
گفتم : بشین تا برات تعریف کنم ...
پرسید : شما می دونی باید چیکار کنم ؟
گفتم : آره ... تو می دونی تیفوس چیه ؟
گفت : بله , برا چی می پرسین ؟
گفتم : آروم باش ... صبور باش ... خواهش می کنم کار منو سخت نکن ...
سودابه و زبیده دو طرف اون نشستن ...
و این سخت ترین کاری بود که من در عمرم کردم ...
گفتم : دخترت اینجا بود پیش من ... باور کن خیلی دوستش داشتیم , خیلی خوب و مهربون بود ...
با چشم های از حدقه در اومده به من نگاه می کرد ...
خیس عرق شده بود و از شدت اضطراب نمی تونست حرکت کنه ...
در حالی که صدام به سختی در میومد , ادامه دادم : ولی متاسفانه اینجا خیلی ها تیفوس گرفتن و آمنه هم ....
دهنش رو باز کرد , سرشو برد عقب از ته دلش نعره کشید ...
زبون گرفت و گریه کرد ... ناله هایی که یک مادر دل سوخته باید می کشید رو سر داد ...
و ما هم پا به پای اون دلمون رو خالی کردیم ...
من که دیگه داغون بودم ولی زبیده و سودابه مدت زیادی از آمنه براش گفتن و اونم گریه کرد ...
وقتی می رفت , ساعت نزدیک شش و نیم بود ...
بی رمق و نا امید تا دم در بدرقه اش کردم و قرار شد دوباره بیاد و با هم بریم و خاک اونو نشونش بدم ...
دیگه حالی برام نمونده بود ...
کاش این خواستگاری انجام نمی شد ...
راه افتادم تا برم خونه ... خاله صد بار زنگ زده بود ...
دم در هرمز رو دیدم که اومده بود دنبالم
با چشمی گریون و بغضی تو گلو گفتم : آخه تو چرا اومدی ؟ باز لیتا ... یعنی نباید میومدی ...
گفت : لیتا چی ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ ...
گفتم : نه چه حرفی ؟ می ترسم باز غربیی کنه و بهانه بگیره , نباید تنهاش می ذاشتی ...
دستشو گذاشت رو شونه ی من و گفت : برو بشین به این چیزا فکر نکن , سعی کن فراموش کنی ...
ولی من نمی تونستم ... صورت آمنه و مادرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفتن ...
تا نشستم رو صندلی , دوباره بغضم ترکید و بی اختیار های های گریه کردم ...
دیگه حتی نمی تونستم خودمو دلداری بدم ...
گفت : تو رو خدا اینطوری نکن , من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ...
و یک دستمال طرف من دراز کرد ...
گفتم : کیفم کو ؟ خودم دارم , مرسی نمی خوام ...
گفت : بگیر تمیزه , مادر گذاشته تو جیبم ...
دستمال رو گرفتم رو صورتم ... همین طور شونه هام تکون می خورد ... دلم می خواست داد بزنم از این بی عدالتی که در حق اون زن شده بود ...
کلافه بودم ...
وقتی رسیدیم خونه , هرمز گفت : تو برو , من نمیام ...
گفتم : چرا خوب ؟ تو هم باش ...
گفت : به همون دلیل که تو وقتی من برگشتم , غیبت زد ... به همون دلیل که تو اتاق عقد من نیومدی ...
گفتم : اصلا ربطی به تو نداشت ... تو که نمی دونی , قبلا من چقدر از دست حسین ناراحت شده بودم ... بهت نگفتم چون فرصتش نبود ...
سر عقد هم خانجان می خواست چادر سرم کنه , از ترس اون نیومدم بالا ... باور کن راست می گم ...
آخه برای چی نخوام سر عقد تو باشم ؟ ... حالا تو می خوای تلافی کنی ؟
گفت : نه , نه ... تو برو , من بعدا میام ... گفتم که جایی کار دارم ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خدای بخشنده ی من
نعمت سلامتی
ابتدای تمام نیاز هاست
وعاقبت به خیری مقصد همه نیازها
آنرا به تمام عزیزان من عطا بفرما❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد
اگراز هرعملي در #عصر_جمعه غافل شدي از :صلوات
#ابوالحسن_ضراب_اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
💎 * فواید عجیب صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی+متن صلوات*
🎗️ *۱- دعای حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شامل او خواهد شد*.
🎗️ *۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد*.
🎗️ *۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد.*
🎗️ *۴- موجب وسعت روزی می شود.*
🎗️ *۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود*
🎗️ *۶_ نور امام زمان* *در دل انسان زیاد می شود*
🎗️ *۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد*
🎗️ *۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت*
🎗️ *۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود.*
🎗️ *۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود.*
🎗️ *۱۱- موجب کمال ایمان می شود.*
🎗️ *۱۲- موجب اجابت دعا می شود.*
🎗️ *۱۳-موجب دفع بلا می شود.*
🎗️ *۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود*
🌸 *صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم*
*این صلوات معجزه می کند به فضل الهی.*
💌
*اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ زِینَب کُبری*
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
از داغ غمت کمر خمیده ست، بیا
یک بار دگر جمعه رسیده ست، بیا
ای بـا خـبـر از راز دل بیـمـارم
تا عمر به آخر نرسیده ست، بیا
😔😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهشتم
✨﷽✨
ولی پیاده شد و در خونه رو زد و صدا کرد : خاله ؟ مادر ؟ لیلا اومد ...
هر دو شون اومدن جلو و پشت سرشم انیس خانم اومد و گفت : وای لیلا جون , چرا اینطوری می کنی دختر جون ؟ دنیاست دیگه , نباید برای هر چیزی خودتو اینقدر ناراحت کنی ...
همه ی ما رو هم به هم ریختی ... مثلا امشب شب خواستگاری توست , ببین چیکار کردی ..
خاله دستم رو گرفت و همین طور که خانجان نگرانم بود , رفتیم تو اتاق ...
هاشم و یکی از خواهراش , عفت خانم , ... ملیزمان و ایران بانو و لیتا , همه اونجا بودن ...
پلک هام قرمز شده بود ولی سعی کردم مجلس رو به هم نزنم ...
در حالی که بازم از دست هرمز که انگار می خواست چیزی رو به من بفهمونه عصبانی بودم , داشتم فکر می کردم شاید عمدا این کارو می کنه که ازدواج من و با هاشم به هم بزنه ...
در این صورت آدم خودخواه و بی ملاحظه ای بود که حساب احساسات منو نمی کرد ...
ولی من با تمام قوا تصمیم گرفته بودم این کارو بکنم و زن هاشم بشم ...
سلام کردم و نشستیم ... وقتی اونا رو نگاه کردم دیدم انگار من تنها کسی نبودم که اونقدر متاثر شدم ...
همه با دیدن من اشک تو چشمشون جمع شده بود و با من همدردی کردن ...
انیس خانم همینطور که نوک دماغش از گریه و ناراحتی قرمز شده بود , گفت : اگر ناراحت نمی شی , برامون تعریف کن ببینم چی شده بود ؟ ... این مادرش از کجا پیدا شد ؟
گفتم : شوهرش , آمنه رو وقتی هنوز دو سالش نشده بود برای گدایی فروخته ... مادرش تمام مدت دنبال بچه اش گشته و بالاخره تو شیرخوارگاه نشونی می ده و پیداش می کنه ...
اونجا هم نامه می دن و می فرستنش پیش ما ...
نمی دونم بیچاره الان چه حال و روزی داره ؟ خیلی خراب بود وقتی می رفت , من نمی تونم فراموش کنم ...
انیس خانم و خانجان هر دو گریه می کردن ... خاله گفت : بسه دیگه ... امشب نباید گریه کنین , خوبیت نداره ...
انیس خانم دماغشو گرفت و گفت : طفلک لیلا ... من که فکر می کنم تو به درد این کار نمی خوری , آدم باید جون سخت باشه که بتونه این چیزا رو تحمل کنه ...
از این موردها بوده و بازم پیش میاد , باید خودتو آماده کنی یا پرورشگاه رو ول کنی ...
بعدم راستش من عروس گریون نمی خوام , بهت گفته باشم ... از همین شب اولی شروع نکن ...
یالله بخند , امشب شب خوشحالیه ...
خاله گفت : منظر , یک اسپند دود کن ... همه باید صدقه بذارین ...
ملیزمان و ایران بانو کنار من نشسته بودن و خیلی هوای منو داشتن ...
شایدم خاله بهشون سفارش کرده بود که انیس خانم بدونه که من بی کس و کار نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهل نهم
✨﷽✨
به هر حال اون شب بیشتر در مورد همین چیزا حرف زدن و من گوش دادم ...
کمی بعد , انیس خانم گفت : خودتون می دونین که من شخصا لیلا رو دوست دارم , دختر خوبیه ... ولی جلوی دهن مردم رو نمی شه بست ... من باید برای پسرم سنگ تموم بذارم تا کسی فکر نکنه چون لیلا بیوه است ما نخواستیم عروسی درست و حسابی بگیریم ...
خاله گفت : وا ؟ تو به حرف مردم چیکار داری ؟ ببین خودت چی می خوای ؟
انیس گفت : می خوام یه قولی هم به من بدی لیلا ... اگر می خوای تو پرورشگاه کار کنی , باید طوری باشه که در شان خانواده ی ما باشه ...
هاشم گفت : مادر خواهش می کنم , کار کردن که شان نداره ... لیلا همون طوری کار می کنه که دلش می خواد ...
انیس خانم یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : ای وای , منظورم رو خوب نفهمیدین ... می خوام خودش اذیت نشه , زیادی با مشکلات پرورشگاه خودشو درگیر نکنه ...
خاله گفت : خودت می دونی انیس جان , نمی شه اونجا بود و بی تفاوت موند ... به هر حال مهم نیست , ول کنین این حرفا رو ... بریم سر اصل مطلب ...
انیس خانم گفت : آره بابا , مهم اینه که لیلا دختر خوبیه و می دونم عروس خوبی برای من می شه ... خودشم می دونه چقدر دوستش دارم ... تا حالا هواشو داشتم , بعد از اینم دارم ...
تعجب کرده بودم ...
از انیس خانم بعید بود اینطور نرم شده باشه ... هنوز مدت زیادی نگذشته بود اون همه حرف بار من کرده بود ...
حالا چی شده بود ؟ نمی دونستم !!!
اصلا موضع اون برای من روشن نبود , بوی ریا از حرفاش میومد ...
ولی من دلیلی برای این کار نمی دیدم که به حسم اعتماد کنم ...
خواهر هاشم , آذر بانو , به نظرم زن مهربونی اومد و مرتب منو دلداری می داد و با محبت به من نگاه می کرد ...
بالاخره قرار و مدار گذاشتن که ما رو نامزد کنن و پیش از محرم برامون عروسی بگیرن ...
و چند روز بعد برای خرید حلقه و چیزای دیگه بیان دنبال من ...
مجلس رو انیس خانم و خاله می گردوندن و من و خانجان تماشاچی بودیم ...
فقط نگاه می کردم ... نه خوشحال بودم نه ناراضی ... اونقدر فشار به مغزم اومده بود که به مرز بی تفاوتی رسیده بودم ....
بالاخره اونا رفتن ... خاله که باز برای من سنگ تموم گذاشته بود ...
پیشکش ها رو آورد و گذاشت جلوی من ...
بقچه های ترمه رو باز کرد ... مقدار زیادی پارچه های گرون قیمت , انگشتر و چند تا النگو ...
کله قند و شیرینی و آجیل رو خیلی قشنگ بسته بندی کرده بودن ...
از پیشکش های انیس خانم معلوم بود که نباید زیاد با این وصلت مخالفت داشته باشه ... به هر حال داشت ظاهر قضیه رو حفظ می کرد ...
اون شب فهمیدم چقدر اشتباه می کردم ... من این همه کس داشتم ...
با وجود همه ی اون نگاه هایی که منتظر و نگران من شده بودن , احساس می کردم خوشبختم و برای نداشتن چیزایی که حق من نبود یا صلاحم نبود , نمی تونستم ناشکری کنم ...
شایدم من خیلی بیشتر از سهمم تو این دنیا نصیبم شده بود ...
پس فکر حرفایی رو که هرمز به من زده بود رو از سرم بیرون کردم و تصمیم گرفتم تنها به هاشم فکر کنم و به ازدواجم با اون ...
فردا وقتی وارد پرورشگاه شدم تا بچه ها رو ببرم مدرسه , مادر آمنه رو جلوی در دیدم ...
صورتش مثل گچ سفید بود و چشماش ورم کرده بود ... فورا گفت : اومدم بریم سر خاک بچه ام ...
گفتم : چشم ... اول من باید کارامو بکنم , به محض اینکه سرم خلوت شد با هم می ریم ...
نزدیک ظهر بچه ها رو که از مدرسه آوردم , با فاطمه رفتیم سر خاک آمنه ...
❣️❣️😢😢😢
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻