✨﷽✨
#سلام_امام_زمانم
تویى بهارِ دلم با تو احْسَنُ الحالَم
بيا بهار شود چهارفصلِ امسالم
بـيـا، مُقَلّبِ قلبم دليل نـوروزم
بـيـا کناره بگیرد بـدي از اقبالم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهفتادسوم♻️
🌿﷽🌿
فرھاد به سختی مھارش می کند. از مچ ھر دو دستش می گیرد و محکم می کوبدش به
دیوار. نفسم بند می رود. فک شایسته را محکم می گیرد و توی صورتش می غرد.
-حتما نخواستمت که ولت کردم. فقط یه بار دیگه. یه بار دیگه بیای اینجا مزاحم برادر شوھرت
شی. پته تو می ریزم رو آب.
شایسته کم نمی آورد و از میان دندانھای به ھم کلید شده اش می گوید:
-میرم به بیژن میگم که می خواستی بھم دست درازی کنی. فقط خدا خدا می کنم زیر گلوم
کبود شه.
فرھاد عقب می کشد. ھر دو به نفس نفس افتاده اند. از بازوی شایسته می گیرد و ھلش
می دھد طرف در.
-ازتو ھیچی بعید نیست. حالا گورتو گم کن.
شایسته تلوتلو می خورد. با دست گرفتن به دیوار می ایستد. اشک به چشمانش می
نشیند. با بغض می گوید:
-بھت اجازه نمی دم کسی دیگه رو به جز من دوست داشته باشی. ھیشکی مثل تو نمی
شه فرھاد. من فقط تو رو می خوام. حالا فھمیدم تو برام چی بودی؟!. غلط کردم عزیزدلم.
فرھاد چشم می بندد. دست به کمر می شود و پشت می کند به او.
-رعنا بندازش بیرون.
رعنا قدمی جلو می گذارد که شایسته جیغ می کشد و چشم ھایش از حدقه می زند بیرون.
-من فقط تو رو میخوام. تو برگرد پیشم از بیژن جدا میشم. به خدا جدا میشم. اصلا... اصلا من
و با اون مقایسه کن. تو ھنوز منو میخوای. منو نگاه. من ھمون شایسته ام که برای لمس
کردنم دنیا دنیا خرید می کردی!. آخه این چی داره؟!
راست می گوید. او در مقابل من الھه زیبایی است. بی نقص ِ بی نقص. فرھاد از سر شانه
نگاھم می کند. چشمانش و لبخندش گرم است.
-لیلی مثل یه پنجره است تو دنیای تاریک من.
انگار کسی فتیله ی شمع قلبم را روشن کرده باشد و آرام آرام مومش آب شود و بریزد پایین.
دلم گرم می شود. شایسته گر می گیرد. عقب عقب به سمت در می رود. انگشت حلقه
اش را بالا می گیرد. انگشتری با نگین درشت زمردی برق می زند.
-می بینی برای من خام کردن مردھا کاری نداره. حتی بیژن سرد و یخی. ولی من احمق
چشمم ھنوز دنبال توئه. اذیتم نکن فرھاد.
و ناگھان دستانش را روی صورتش می گذارد و ھای ھای گریه می کند. فرھاد می رود و از
بازویش می گیرد و به طرف در ھلش می دھد. وقتی از اتاق بیرونش می کند می گوید:
-حوصله امو سر بردی. گورتو گم کن.
در را محکم می بندد. صدای گریه بلند شایسته از پشت در می آید. فرھاد سیگاری روشن
می کند. دستی به بغل می زند و تکیه می دھد به دیوار. نمی دانم باید چکار کنم. بمانم؟!.
بروم؟!. با قدم ھای آھسته به طرف در می روم. دستم روی دستگیره می نشیند که می
گوید:
-گلا رو با خودت می بری؟!.
به طرفش می چرخم و گیج می گویم:
-ھا؟!.
با ابرو به گل ھای توی بغلم اشاره می کند.
-اگه مال منن می خوامشون.
-آره. آره. برای تو گرفتم.
گل ھا را روی ویلنش می گذارم. سوال ھای زیادی در سرم شکل گرفته که روی پرسیدنشان
را ندارم. نمی دانم رنگم پریده یا نگاھم چیز خاصی دارد که از مانتویم می گیرد و روی صندلی
می نشاند.
-بشین حرف بزنیم.
بی حواس می گویم:
-من برم.
لبخند می زنم و دود سیگارش را می دھد بیرون.
-نه تا وقتی حرفھای منو نشنیدی.
خودش روبرویم می نشیند.
-این ھمون شایسته ایه که برات تعریف کردم.
نگاھم را ازش می گیرم و می دوزم به نوک کفشھایش.
-وقتی صیغه محرمیت خونده شد شایسته رنگ عوض کرد. دلم گیر موسیقی بود ولی
شایسته گفت فقط پول. آقابزرگ سھم الارثمو داد و من ریختم تو کار. رفتم تو کار واردات و
پخش لوازم دندانپزشکی. اولش ضرر دادم ولی با کمک یه خبره تو این کار کم کم به
سوددھی رسیدم. وضعم توپ شد.
سیگارش را محکم پک می زند. سرش را بالا می گیرد و دودش را سرحوصله می دھد بیرون.
چرا حالم این جوریست؟!. چرا حس بدی در دلم می نشیند وقتی از شایسته می گوید؟!.
باید بلند شوم و بروم.
-اجازه نمی داد بھش دست بزنم. نمی دونم شاید می دونست حاضرم براش ھر کاری کنم.
ھر چی اون فاصله می گرفت من تشنه تر می شدم. محبت می کردم بھش. ھر چی می
گفت نه نمی گفتم ولی بازم انگار بسش نبودم. درد می کشیدم ولی تحمل می کردم.
رعنا در را باز می کند و سرش را می آورد تو. نگاھی به ھر دو ما می اندازد.
-شاگردت اومده. چکار کنم؟! بفرستم تو؟!.
فرھاد بلند می شود و سیگار را توی زیرسیگاری خاموش می کند.
-ده دقیقه دیگه بفرستش.
رعنا می رود و فرھاد شانه ھایش را تکیه می دھد به دیوار. نفس پردردی می کشد. سرش
پایین است.
-یکی از دوستام اومد گفت شایسته رو با یکی از بچه ھای محل دیده.
سرش را بالا می گیرد و نگاه غمگینش را می دوزد در نگاه ناباور من.
-لیلی باید مرد باشی و بفھمی وقتی ھمه زندگیت با یکی دیگه میره این ور و اون ور چه
حالی میشی. میره سینما و می بینی تو تاریکی دست مرد زیر لباسش می لغزه یعنی
چی!. چند شب تا صبح باید پرسه بزنی تو خیابونا و سیگار بکشی و ھی از خودت بپرسی
چرا.
از شرم سرم را پایین می اندازم. صدایش درد دارد و قلب من برایش فشرده می شود.
-نتونستم آبروشو ببرم. اون بساطو علم کردم و اونام نامردی نکردن و انداختنم بیرون.
ھر دو سکوت می کنیم. ھوای اتاق خیلی گرفته است. نفسم سخت می شود. بلند می
شوم و کرخت و بی جان می روم طرف در.
-لیلی جان؟!.
وقت ماندن نیست. باید بروم. تنھایش می گذارم و می روم. می روم و فکر می کنم. نمی
دانم چه مرگم شده؟!. شده ام شایسته!. از این که فرھاد از کسی دیگر بگوید و از عشق
آتشینش حرف بزند، دلگیر می شوم. پیامی برایم می آید.
"لیلی گفتم تا نگفته بینمون نباشه. برگرد"
می نشینم روی چمن ھای سبز پارک. چشم می دوزم به بازی بچه ھا روی سرسره، تاب،
الاکلنگ. صدای جیغ شادشان ریخته است توی پارک. چقدر خوشحالند. چقدر بی غم!. در
تمام زندگی ام من "من" بودم و حس می کنم حالا دارم نرم نرمک می روم بالا و دوست دارم
بشوم "تو". تا حالا تنھا بودم و حالا یکی می خواھد با او باشم. می خواھد برگردم. بلند می
شوم و خیابان ھا را گز می کنم. دل گیرم از شوخ طبعی زندگی. از اینکه آنجا که نباید
شوخی اش می گیرد. حالا با این "تو" چکار کنم؟!. با این "من"ی که می خواھد "تو" بشود
چکار کنم؟!. با این باید و نبایدھا!. باید بروم. پا روی دلم که گیر کرده بگذارم و دوباره فرھاد را
تنھا بگذارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز سیزدهم)
🤲 خدایا مرا بر مقدراتت صبور کن...
➥ @hedye110
AUD-20220407-WA0014.mp3
3.89M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء سیزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@delneveshte_hadis110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
هر سخن جز سخنی از تو
شنیدن سخت است
همــه را دیــدن و روی تو
ندیـدن سخت است
فرج مولا صلواتـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهفتادچهارم♻️
🌿﷽🌿
صدای مردی که پشت وانتی نشسته و بلندگویی جلوی دھانش گرفته میپیچد میان خیابان.
-سبزی قورمه. سبزی آش. سبزی خوردن. خونه دار. بچه دار. زنبیل و بردار و بیار.
خنده ام می گیرد به جریان زندگی میان شریان ھای شھر تھران. به خودم می گویم: "یاد
بگیر لیلی. تو ھم جاری شو".
****
می روم آشپزخانه و کتری را پر آب می کنم و می گذارم روی گاز. صدای مامان می آید:
-بیا بشین کارت دارم.
دستم را به لبه گاز می گیرم. نفس عمیقی می کشم. پر از درد. از کجا باید شروع کنم؟!.
چطور باید بگویم که چند ماه دیگر تنھای تنھا خواھد شد؟!. چطور از رفتنم بگویم؟!. خدا کند
تحملش را داشته باشد. بغضم را قورت می دھم.
-اومدم مامان جان.
او را به زور با خودم به خیابان بردم و برایش لباس خریدم. با ھم میان خیابان شلوغ ولی عصر
پرسه زدیم. دستانم را دور بازویش حلقه کردم و او با تعجب به من نگاه کرد. از بغض خفه می
شدم و لبخند می زدم. شام رستوران نایب رفتیم و مامان را مھمان کردم. فھمیده بود چیزی
این میان غریب است ولی مثل ھمیشه سکوت کرده بود. پا به پای من ھمه جا آمد و در
سکوت ھمراھی ام کرد. بار این خبر دارد مرا تا می کند. بابی خواسته بود کمکی کند ولی
این لحظه فقط و فقط مال من و مامان است. کاش زیاد غصه نخورد!. کاش بدون من زیاد
سختش نشود!. لبخند به لبم می کشم و می روم داخل پذیرایی. روی کاناپه نشسته و
نگاھش منتظر است. روبرویش می نشینم. سکوت می کنیم. نگاھم را پایین می اندازم و او
مستقیم خیره است به من.
-بگو!.
لبم را تر می کنم و شروع می کنم.
-چند وقت پیش کنار خیابون یه موتوری کیفمو زد.
حواسش جمع می شود.
-من کیفو ول نکردم. خوردم زمین. پھلوم گرفت به جدول.
مامان تکیه اش را از کاناپه می گیرد. اخم می کند و دقیق می شود.
-رفتم دکتر. سونوگرافی نوشت. جوابشو بردم نشون دادم. گفت مریضم.
اشکم می ریزد پایین. جانم دارد به لبم می رسد. دلم دارد می ترکد. خیلی دست تنھام.
خیلی. مامان با تردید می گوید:
-مریضی؟!. چه مریضی؟!.
صدایم می لرزد. دلم می لرزد. شانه ام می لرزد و من دست تنھام.
-خوب.. می دونی... یه بیماری سخت مامان.
پلک می زند و من اشک می ریزم.
-چه بیماری؟!.
-من... من... یعنی... سرطان دارم مامان. متاسفم.
تکان نمی خورد. نگاھش را نمی گیرد. مثل یک تکه سنگ شده. لرزان می گویم:
-مامان.
گوشه لبش پرپر می کند. کم کم لبخند می زند . لبخندی پر درد. لبخندی از سرناباوری.
-تمومش کن لیلی. این بازی مسخره ای که راه انداختی رو تمومش کن. میخوای به خاطر
نبودن کتابات دعوات نکنم یا به خاطر نرفتن به کنفرانس مشھد؟!.
بعد زل می زند به چشمان من که حرفش را تایید کنم. اشک ھایم می ریزند. سرم را به دو
طرف تکان می دھم.
-متاسفم مامان.
با عصبانیت داد می زند:
-بھت می گم تمومش کن. نمی شنوی؟!.
من ھم صدایم را بالا می برم تا خوب به گوشش برسد.
-متاسفم مامان. ولی من سرطان دارم. نزدیک دو ماھه که فھمیدم. با بابی رفتیم و دکترھا
ھم تایید کردن.
روی چھار دست و پا می روم جلو. مقابلش می نشینم. دست می گذارم روی زانوھایش.
چشم از من و کارھایم برنمی دارد. لبخند می زنم.
-مامان من خوبم. حالم خوبه. ناراحت نشو. باشه ؟!.
حرف نمی زند. پلک نمی زند. روی حرفھایم اصرار می کنم.
-مامانم من باھاش کنار اومدم.
مامان ھلی به من می دھد که با پشت روی زمین می افتم. از جایش بلند می شود. یک
دور دور خودش می چرخد.حرکاتش را دنبال می کنم. برایش نگرانم. دست می گذارد روی
سینه اش. نگاھش می افتد روی دیوار، روی پنجره، روی قاب عکس بابا. سعی می کند نفس
بکشد ولی نمی تواند. حس می کنم چیزی توی گلویش گلوله شده و نفسش را بند آورده. از
جایم بلند می شوم. با دست پشتش را نوازش می کنم و با بغض می گویم:
-مامان نریز تو خودت.دھانش را مثل ماھی باز می کند و می بندد. دست روی گلویش می کشد. بمیرم برایت.
اشکم می ریزد. التماسش می کنم.
-مامان جانم جیغ بکش. بریز بیرون.
نفس مامان بالا نمی آید. از گوشه چشم نگاھم می کند و سرش را فقط تکان می دھد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اينم از نسل جديد
از قديم گفتن:
احمق ترين انسانها کسیست که فکر کنه طرف مقابلش احمقه
حتی کودکان را نباید احمق فرض کرد
اگر زبان ندارند که حرفشان را بزنند.
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل دین تسلیم شدن به خداست🍃🍃🍃
#سخنرانی
دکتر الهی قمشه ای
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸صبح است و
🍃دلم میل به اعجاز تو دارد
🌸صبح است و
🍃به لبخند تو محتاج ترینم
🌸تا هستی و
🍃آرامش چشمان تو اینجاست؛
🌸دیوانه تــرین
🍃عاشق خوشبخت زمینــم
🌸لب را بگُشــا،
🍃تا شِکر از کام تـو خیـــزد
🌸چشمی بگُشا تا به طلوعی بنِشینم
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸 سلام صبحتون بخیر
#انگیزشی
🦋🔷🦋
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶