#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتادهشتم♻️
🌿﷽🌿
به در و دیوار می زنم تا او را از خودم جدا کنم. می دانم حرف ھایم زھر دارد.
-اگه زن برادرته پس تو آموزشگاه چکار می کرد؟!. بگو این وسط چه خبره؟!
ساکت می شود و صاف زل می زند توی چشم ھایم. زیر نگاه مستقیمش نفسم بند می
رود. چیزی درونم فریاد می کشد" من دلم عاشقی می خواھد". نگاھم را می دزدم.
-دردت چیه لیلی؟!. اونو بگو!. داری شایسته رو بھونه می کنی واسه چی؟!. چرا اینھمه تغییر
کردی؟!.
دستم را می برم طرف موھایم. موھایی که روز به روز کم پشت تر می شوند. باید از جایی
شروع کنم. شاید از اصل موضوع. بگذار او مرا ترک کند.
-جواب ندادم چون بستری بودم بیمارستان.
نگاھش که روی انگشت و موی من ثابت مانده را بالا می آورد. نگران شده.
-بیمارستان؟! برا معده ات؟!. واسه ھمین لاغر شدی؟!.
پس متوجه لاغر شدنم شده. پس می داند دردی دارم!. آب دھانم را قورت می دھم. می
دانی فرھاد؟!. اسم مرگ در لحظه لحظه زندگی من پخش شده و حالا عشق تو دارد مرا
برای زندگی حریص تر می کند.
-باید یه چیزیو بدونی.
مکث می کنم. چشم از من برنمی دارد.
-خوب. من. یه چیزیو بھت نگفتم.
دستش را دراز می کند تا روی بازویم بگذارد. می خواھد دلداریم بدھد. عقب می کشم و با
تشر می گویم:
-نکن.
دستش را مشت می کند. لبھایش را روی ھم فشار می دھد. نگاھش کدر می شود. با
ھمان دست مشت شده راھش را بی ھیچ حرف دیگری کج می کند و می رود طرف اتاق.
می نشینم و زانوھایم را بغل می کنم. رفتارھایم مثل این شده که دست ھایش را محکم
محکم گرفته ام و با صدای بلندی می گویم " برو. برو و تنھایم بگذار". دارم ھر دومان را اذیت
می کنم. سرم را رو به آسمان می گیرم و می گویم:
-چکار کنم؟!. دلم نمیخواد شاھد زجر کشیدنم باشه. دلم نمیخواد وقتی من تو رختخواب
افتادم اون خندیدن رو فراموش کنه. دلم نمی خواد وقتی من مربضم و اون می خنده از
خودش متنفر شه. تو بگو چکار کنم؟!.
لک لک کنان می روم داخل اتاق. روی صندلی می نشینم. بچه ھا به ما نگاه می کنند. فرھاد
راه می رود و سیگار می کشد. سکوت عجیبی رو دل ھمه نشسته. ھیچ کس چیزی نمی
گوید. دست آخر خود فرھاد به حسین اشاره می کند که برود داخل اتاق باکس و تنھایی بزند.
کافکا روی تختش دراز می کشد. حسین شروع به زدن جازش می کند. چند بار فرھاد بھش
تذکر می دھد. ولی حسین توی باغ نیست. من می دانم به جای نت ھا روژین در ذھن او
نقش بسته. دوباره و دوباره می نوازد. فرھاد ، کلافه، به من نگاه می کند و من با خودم
کلنجار می روم که چشمم به او نیفتد.
فرھاد دکمه میکروفون را فشار می دھد و می توپد بھش.
-چه مرگت شد حسین؟!. چند بار بگم درست بزن. چرا نتارو گم کردی؟!.
حسین بلند می شود و چوب ھا را می گذارد روی صندلی. فقط و فقط روژین را نگاه می کند.
سر ھمه به طرف روژین می چرخد. دھان او ھم از کار حسین باز مانده. دست به سینه به
دیوار تکیه داده. حسین از اتاق می آید بیرون. جانی بلند می شود و چیزی کنار گوش فرھاد
می گوید که به من نگاه می کند. سرم را پایین می اندازم. سیگار دیگری روشن می کند.
حسین با تردید می رود جلوی روژین می ایستد. بازوی روژین را می گیرد. لبش را تر می کند.
روژین بازویش را می کشد بیرون و با اخم می گوید:
-ھا؟!. چته باز؟!.
حسین باز جلو می رود که روژین رو به فرھاد می گوید:
-یه چیزی بھش بگو فرھاد. بازم می خواد اذیت کنه.
فرھاد اعتراض می کند.
-حسین!. ولش کن.
حسین قدمی عقب می رود. نگاھی به من می اندازد. حدس اینکه می خواھد چکار کند
برایم سخت نیست. سرم را به نشانه تایید تکان می دھم. گلویی صاف می کند و خیره در
چشم روژین می گوید:
-چند ساله ھمو می شناسیم. از جیک و پوک ھم خبر داریم. خیلی وقته می خوام چیزی
بگم.
ھمه با دقت بھش گوش می دھیم. کنار گوشش را می خاراند و غر می زند.
-چه بدبختیه ھا؟!.
نفسی که می دھد بیرون لرزان است. خنده ام می گیرد. انگار دارد کوه می کند.
-آقا اصلا من اینطوری بلدم.
بعد با صدای بلندی می گوید:
"ھر آنچه دوست داشتم، برای من نماند و رفت. امید آخرین اگر تویی، برای من بمان"
سکوت ھمه جا را می گیرد. یکدفعه صدای سوت و کف بلند می شود. لبخند آرام آرام روی
لب روژین می نشیند. سرم را می چرخانم و نگاھم می افتد به فرھاد که از پشت دود
سیگارش خیره است به من. نگاھش سنگین و عجیب است. نفسم بند می آید. کاش منم سالم بودم و حق عاشق شدن را داشتم. کاش می شد من ھم از مردی سھم داشته
باشم. نگاھم را می گیرم. روژین دست به سینه می شود.
-چه عجب تو یه بار مثل آدم حرف زدی.
گل از گل حسین شکفته و نیشش باز می شود. دست میان موھایش می کشد.
-سخت می خوامت به مولا.
دست ھایش را باز می کند و می رود جلو تا روژین را بغل کند. روژین دست روی سینه اش
می گذارد و ھلش می دھد عقب.
-ھی کجا؟!. جوابی از من شنیدی؟!.
حسین وا می رود. روژین با لبخند معنی داری ادامه می دھد:
-حالا فکرامو کنم ببینم چی میشه.
حسین از شوق انگشتانش را داخل دھانش می گذارد و چند بار پشت ھم سوت می زند.
ھمه به خنده می افتیم حتی کافکا. فرھاد می گوید:
-امروز تعطیله. ھمه شام مھمون من.
می گویم:
-شماھا برید من باید برم خونه.
روژین کیفش را می اندازد دوشش و مرا با خودش می کشد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگ زیبای ترکی از گرشا رضایی 🌸❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✋ #سلام_بر_تو
🔹 سلام به تنها منجی بشریت از طرف لشکر نامرئی امام زمان
💚 فرقی نمیکند ز کجا میدهی سلام
او میدهد جواب سلام تو را...
☀️ هر روزمان را با سلام بر امامزمان شروع کنیم.
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتهشتادنهم♻️
🌿﷽🌿
-بیا ببینم. امشب حسین و فرھاد باید سور بدن. تو کجا می خوای بری؟!. بلاخره این یالغوز
دھن باز کرد.
می رویم ھفت حوض. فرھاد کنار خیابان پارک می کند. بیرون که می آییم دوباره رو به روژین
می گویم:
-من تعارف نمی کنم. شام نمی تونم بیرون بمونم.
فرھاد کنارم می ایستد.
-می ریم یه چیزی می خوریم و خودم می رسونمت خونه.
سرم را به علامت نه تکان می دھم. دوباره مھربان شده چشم ھایش.
-حواسم به معده ات ھست. برای تو جوجه می گیرم اذیت نشی. ھوم؟!
بغض می کنم. دوباره سرم را به طرف بالا تکان می دھم. فرھاد چشم می بندد و نفس می
کشد.
- دقیقا از چی دلخوری؟!.
سرم را پایین می اندازم.
-تمومش کنیم؟!.
حق با توست. باید تمامش کنم. ھر جور که شده. چیزی نمی گویم.
-لیلی؟!.
نگاھم می افتد به حسین که از شادی روی پایش بند نیست. چسبیده به روژین. ھمه منتظر
ما ایستاده اند. کمی نزدیک تر به من می ایستد.
-دختری رو می شناختم که دنیاش پر از رویا بود. راحت می خندید. زود می بخشید. نگاھش
برق می زد. کجا گمش کردی؟!.
چنگ می زنم به روسری ام.
عقب عقب می رود و وسط جمعیت دور میدان ھفت حوض می ایستد. نگاھش را دوخته به
چشمان من. قلبم بی قراری می کند. ھمه به او خیره ایم که می خواھد چکار کند. مردم از
کنارش می گذرند. صدایش را صاف می کند و یکباره با صدای گرمش بلند شروع می کند
خواندن.
کجا مانده ای ای لیلی قصه ھا
که مجنون شده کوھی از غصه ھا
برو ای کبوتر به یارم بگو
فتادم زپا بی وفا بی وفا.
صورتم از اشک خیس می شود. نکن فرھاد نکن. نگذار قصه عشقی بین ما سر بگیرد. آخ
خدایا!. من این مرد را می خواھم. چکار باید بکنم؟!. کسی می داند؟!. خواندنش که تمام
می شود جمعیت ایستاده برایش دست می زنند. جلو می آید و با لبخند می گوید:
-جور دیگه ای ھم باید حرفمو بزنم؟!.
نه!. خوب می فھمم که فرھاد مجنون لیلی شده!. اشک ھایم می ریزند. یک چیز برایم
روشن می شود. چیزی درون من اتفاق افتاده. "من عاشق شده ام"، و اگر درد سرطان مرا
نکشد، درد این یکی مرا خواھد کشت.
روژین با کیف به جان حسین می افتد.
-پس چرا مثل ماست وایسادی؟!. توام واسه من بخون.
حسین دست ھایش را سپر می کند و می نالد.
-آخه من از کجا ترانه واسه اسم تو گیر بیارم مسلمون؟!.
وما، لیلی و فرھاد مجنون، غرقیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻