هدایت شده از رای حلال | مجتبی رحماندوست
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجید صمدیان مدیر عامل بنیاد سادات دعوت از همه اقشار برای دادن رای قاطع به #مجتبی_رحماندوست؛
مجتبی رحماندوست با افکار بلند و پخته و تجربیات گرانبهای خویش در مجلس آینده نقش آفرین خواهد بود.
https://eitaa.com/rayehalal
ای گشایش آرزوهای من
دم به دم شکرت♥️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸🌸🌸🌼🌺🌼🌸🌸🌸
جمعه یعنی عطر نرگس در هوا سر میکشد
جمعه یعنی قلب عاشق سوی او پر میکشد
جمعه یعنی روشن از رویش بگردد این جهان
#جمعه یعنی انتظار مَهدی صاحب زمان
🌸#امام_زمان
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدچهلیکم♻️
🌿﷽🌿
نفس راحتی می کشم. جدی می شود. کمرش را صاف می کند. انگشتش را می گذارد توی
دستم. تعجب می کنم.
-می خوام باھام روراست باشی. حرف که نمی زنی ولی یه چیزیو می خوام ازت بپرسم. اگه
دوست داری اون پسر کنارت بمونه و من از سد مامانت عبورش بدم فقط کافیه انگشتم رو
فشار بدی بابا. شک نکن من میارمش پیشت. اون می خواد ولی برای من تو ھم مھمی. تو
می خوای که باشه؟!.
دستش را توی مشتم تکان می دھد. چشم در چشم ھمیم. دستم می لرزد. راستش را
بخواھی دلتنگشم بابی. خیلی زیاد!. ولی می ترسم. می ترسم دوباره پشتم را خالی کند.
نه بابی!. ترجیح می دھم ھمین طور دورادور دوستش داشته باشم و حالش را بدانم. دیگر
حساب خودم را با دلم صاف کرده ام. دستم به اندازه یک سانت عقب می کشم. ابروھای
بابی بالا می رود. دستش را بر می دارد و می گذارد روی عصایش. سرش را تکان می دھد
پایین یعنی " که اینطور".
-می دونی درد تو چیه بابا؟!. اینکه رو به غروب نشستی و در آرزوی طلوعی. ولی نمی دونی
خورشید از شرق طلوع می کنه و تو واسه دیدنش باید سرتو صد و ھشتاد درجه بچرخونی.
به طلوع نگاه کن لیلی. جایی که آفتاب بالا میاد. از اون غروب لعنتی دست بردار. لیلی امیدتو
از دست بدی دیگه ھیچی برات نمی مونه.
......-
نفس عمیقی می کشد که آه قاطی اش دارد. مایوسش کرده ام. بلند می شود و می رود
لب پنجره و شروع می کند.
-چند تیکه ابر سفید و کوچیک کنج آسمون نشسته. دیگه برفی روی کوه دیده نمیشه. چند
تا پسر بچه دارن تو خیابون گل کوچیک بازی می کنن. سروصواشون بالا نمیاد ولی مگه بازی
بی جیغ و داد میشه. یه دوچرخه سوار داره از تو خیابون رد میشه.
سکوت می کند. ھستی توی بغلم وول می خورد. بابی اینجور ادامه می دھد.
-یه گنبد فیروزه ای درست جلو چشمامه. با دو گلدسته بلند به ھمون رنگ. چند کبوتر دورش
می چرخن.
برمی گردد طرفم. زل می زند توی چشم ھای نیمه بازم و می گوید:
- تو فکر می کنی خدایی ھست لیلی؟!.
ھست بابی. ھست. میان سروصدای بچه ھا. میان بازی شان سر ظھر. میان قاب مستطیل
شکل پنجره اتاقم. میان دل تنگم. میان خواب نیم روزی. میان خواب معصومانه ھستی. میان
حمام وقتی مامان تنم را می شورد. میان صدای "الله اکبر" موذن وقتی صبح ھا باھاش بیدار
می شوم. میان گریه ھای شبانه مامان که دلم را ریش می کند. میان بودن تو، بابی، در وقت
مناسب توی زندگی ام. میان عاشقی بی سرانجامم با فرھاد. جدالم با امیریل سر عشق و
مردی. میان سینه پرسوزم. خدا ھمین جاست بابی. توی ھمین اتاق. نزدیک به من.
عصا زنان می رود بیرون و می گوید:
-اگه ھست پس چرا ناامیدی؟!.
جا می خورم. می رود و مرا با دنیایی فکر تنھا می گذارد.
****
کسی با انگشت چند ضربه به در اتاقم می زند.
-مھمون نمی خوای؟.
یکباره بغضی بزرگ توی گلویم می نشیند و راه نفسم را بند می آورد. می خواھم زار زار گریه
کنم از دیدنش میان چارچوب در بعد از مدت ھا. چقدر لاغر شده. زیر چشمانش گود افتاده.
موھایش را خیلی کوتاه کرده. خشکش زده و لبخند اولش دیگر نیست. نگاه از من نمی گیرد.
به ھم زل زده ایم. آخ امیریل. آخ. چقدر احمق بودم!. چقدر خودخواه که گفتم تا آخرش بمان!.
حالا که اینطور توی تخت افتاده ام می فھمم برایم چی بودی!. یک دلگرمی بزرگ!. یک
پشت!. چقدر نبودت حس می شد. چقدر جای صدایت کم بود میان لحظه ھایم!. چشم می
بندم و باز می کنم شاید سلامم را بفھمد و از شوک دیدن قیافه ام خارج شود. لبی تر می
کند و گلویی صاف. ابرویی بالا می اندازد و با لبخندی می آید جلو:
-سلام.
می آید و می نشیند کنارم. دستم را می گیرد. پشتش را نوازش می کند.
-حالت چطوره؟!.
.......-
سعی می کنم تمام مھربانی ام را بریزم توی چشمانم. نگاھش می کنم. نفسش را محکم
فوت می کند بیرون. ھنوز ھم غمش را حس میکنم.
-تا کی می خوای بخوابی؟!. وقتش نیست بلند شی؟! حرف بزنی؟!.
دیگر دیر است امیریل. آنقدر ضعیف شده ام که نمی توانم روی پاھایم بایستم. آنقدر سکوت
کرده ام که لب ھایم برای حرفی باز نمی شوند. کارم حماقت محض بود و لی کار از کار
گذشته!.
انگشتش را فشار کوچکی می دھم. با چشمان ریز شده نگاھم می کند.
-چیزی می خوای بگی؟!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدچهلدوم♻️
🌿﷽🌿
دوباره فشار می دھم. سرش را می آورد جلو. جلوتر. حالا این منم که پیشانی ام را می
چسبانم به پیشانی اش. خودش ھمیشه این کار را می کرد. وقتی می خواست از حسش
بگوید. فقط بمان امیریل. ھر جور که می خواھی. خودخواه بودم و تو ببخش!. ولی حالا با
التماس می گویم باش. تا ھر وقت که می توانی.
چند ثانیه که می گذرد یکدفعه سرش را برمی گرداند و بلند می شود. انگشتش را رھا نمی
کنم. صورتش را چرخانده طرف دیگر و با صدایی رگه دار است می گوید:
-جایی نمی رم. ھمین جام. برم ویلچرتو بیارم.
می رود و دست من می افتد.
کمی بعد با ویلچر برمی گردد. مامان ھم می آید تو با اخم کمرنگی روی پیشانی اش. امیریل
دست ھایش را زیرم می گذارد و بلندم می کند. حس می کنم استخوان ھایم شده اند چوب
خشک. دردی مبھم می پیچد تویشان. عضلاتم مثل لاستیک شده اند. ھیچ انعطافی ندارند.
دردم می گیرد. نفس عمیقی می کشم تا حالم جا بیاید. دست ھایم را می گذارد روی پایم.
مامان می پرسد.
-چکار می خوای بکنی امیر؟!.
امیریل که جلوی من زانو زده و دارد مرا مرتب می کند، سرش را بالا می گیرد و می گوید:
-ببرمش جلوی پنجره.
قیافه مامان در ھم می رود.
-ھمین جا خوبه. جلوتر نبرش.
امیریل با تعجب می گوید:
-ولی فرح جان...
مامان می آید توی حرفش. دستش را گذاشته روی دسته ویلچر.
-چه اینجا، چه اونجا. چه فرقی داره؟!. بذار ھمین جا بمونه.
ھنوز ھم می ترسد. ھنوز از اینکه چشمم به فرھاد بیفتد می ترسد. دلم می خواھد بگویم
مامان، دیگر این اتاق را تاب نمی آورم و تویش بند نمی شوم. این روزھا توی خلوت و سکوت
خانه، با رویای زندگی، رویای دویدن، حرف زدن، نوشتن و خندیدن و خیلی چیزھای دیگر
عشقبازی می کنم. ھمین چیزھای ساده که نعمت زندگی اند. راستش را بخواھی دلم تنگ
شده برای وقت ھایی که می دویدم پشت اتوبوس و راننده اش مرا می دید و بی خیال گاز
می داد و می رفت. دلم تنگ کوچه ھای کثیف تھران است. تنگ شلوغی ھای پنج شنبه
شب دربند. بوی جگر. بوی کباب ھای امیریل. دیگر تاب نمی آورم ولی پایی نمانده. اشتھایی
نمانده و تو ھم می ترسی مردم چشمشان به من بیفتد نکند بشکنم. نکند بشکنی.
انگشت امیریل را که کنار دستم است فشار می دھم. نگاھم می کند. چشم می بندم و باز
می کنم. بگذار ھر کاری مامان دوست دارد انجام دھیم. خوب یا بد بماند. بیا دل به دل مادرانه
ھایش بدھیم.
امیریل سرش را می اندازد پایین. نفسش را فوت می کند بیرون.
-چشم. ھر چی شما بگید. ھمین جا می مونه.
خیال مامان که راحت می شود تنھایمان می گذارد. امیریل صندلی می آورد و می گذارد
روبرویم. دست ھایم را می گیرد توی دست ھایش.
-خیلی وقته ندیدمت!.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#روز_دختر_مبارک
کمی بیشتر به دخترانی که امسال از سایه پدر و یا مادر محروم شدند و از تبریک پدرانه و مادرانه محروم شده اند.
#بخصوص_دختران_شهدای_مدافع_حرم
#دختران_مدافعین_امنیت
@delneveshte_hadis110
مداحی آنلاین - شبیه یه رویا - مهدی رسولی.mp3
3.32M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
شبیه یه رویا
یه رویای زیبا
🎤 #مهدی_رسولی
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد
@delneveshte_hadis110