❖
برای خندیدن وقت بگذارید
زیرا موسیقے
قلب شماست.
برای عشق وقت بگذارید
زیرا عشق زندگی را میسازد.
برای زندگے کردن
وقت بگذارید زیرا زمان
میگذرد و هرگز باز نمیگردد
انسانیت ملاک پیچیده ای ندارد.
همینکه به همه موجودات عشق بدهیم
دلی را نشکنیم
و حقی را ناحق نکنیم
یعنی انسانیم...
🌹🌹🍃🍃
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
❖
ده فرمان زندگی
ﯾﮏ: ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﻧﺒﺎﺵ،
ﺩﻭ: ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ معطل ﻧﺒﺎﺵ،
ﺳﻪ: ﺳﺮ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻟﺞ ﺑﺎﺯ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭼﻬﺎﺭ: ﺻﺮﯾﺢ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﮔﺴﺘﺎﺥ ﻧﺒﺎﺵ،
ﭘﻨﺞ: ﺑﮕﻮ ﺁﺭﻩ ﻧﮕﻮ ﺣﺘﻤﺎ،
ﺷﺶ: ﺑﮕﻮ ﻧﻪ ﻧﮕﻮ ﻫﺮﮔﺰ،
ﻫﻔﺖ: ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺒﺎﺵ،
ﻫﺸﺖ: ﺷﺘﺎﺏ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺯﺩﻩ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﻦ،
ﻧﻪ: ﺑﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ می مونم ﻧﮕﻮ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ،
ﺩﻩ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
💌
مانده ام بی کس و از عشق شما دور شدم
خوب داری خبر از من که چرا دور شدم
رفتم آنقدر به دنبال گناهانْ که دگر
در ته چاهم و از شرم و حیا دور شدم
در قدیم از غمتان دیدهٔ تر داشته ام
حیف شد باز هم از حال بکا دور شدم
در جواب کرم و لطف زیاد تو به من
هِیْ بدی کردم و از رسم وفا دور شدم
یک شب جمعه ببر نوکرتان را به حرم
مدتی می شود از کرب و بلا دور شدم
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ..
التماس دعا ..
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 فاطمیّه با محرّم فرق داره ...
#فاطمیّه_آمد 🥀
@aksneveshteheitaa
🍄🍃🍄🍃🍄🍃🍄🍃🍄
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_9😍✋
بین شلوغی حیاط با نگاهم
دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد...
قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...
سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!!
با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم ....
صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم
ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم
_سالم آقا مرتضی!
نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!!
فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم..
آقا مرتضی
_سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن!
سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو
آروم می کرد!
دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت
بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی...
ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام!
_نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه!
با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم!
به نگاه یخ زده امیرعلی...
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...
اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش!!!
زیرلب غر زد:
_محیا..!!
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود...
و من مهربون گفتم:
میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره...
که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...
قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:
خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...
این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم!
🍄🍃🍄🍃🍄🍃🍄🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
4_270538606995571405.mp3
1.22M
#دعای_عهد
آغاز روز با دعای عهد👆
التماس دعا
🙏🙏🙏🙏🙏
https://eitaa.com/hebye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️با آغاز هر صبح
شاد باش
دوست بدار
فراموش کن
و مهربان باش …💕
☀️هر صبح خورشید فریاد میزند:
آی آدمها، کتاب زندگی چاپ دوم ندارد❗️
صبح بخیر زندگی...✨🌺
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه ی مادران سرزمینم
💞💞💞💞💞💞💞💞
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
یه وقت زشت نباشه که
به هوس یه غریبه میگیم عشق ورزیدن
ولی به دلواپسی مادر میگیم گیر دادن .
🌹🍃🍃😊😊😊
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
💖💖💖💖💖
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_10😍✋
سعی می کردم آرامش داشته باشم...
دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک
قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی!
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود:
_میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!!
پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت!
کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت :
_برو تو خونه درست نیست اینجایی!
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی...
که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو!
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت...
امشب فقط دلم تنهایی می خواست!
که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو...
صدای:
💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓
طنین انداخت تو همه خونه
و من بی اختیار دستم رو با
احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم
این زمزمه عاشقی رو که برام پر از
حرمت بود!
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن...
فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود!
زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر
علی گوش میکردم؟؟!
جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم،
مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم!
برام مثل یک خواب گذشت..
یک خواب شیرین!
که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود!
نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو...
ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد،
که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو...
جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست...
انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز...
که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون!
نمیدونم کی بود،
که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!!
قبلِ تصمیماتِ بقیه...
شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه!
چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام...
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم،
همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....
تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره ..
باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا!
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم
که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه!
عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده
چون حس غریبی داشتم و امروز
عمه رو مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ...
اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد
تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم...
دستها و پاهام یخ زده بود ...
برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ...
شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ...
_ببینید محیا خانوم؟!
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
💖💖💖💖💖💖💖
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa