دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
✍#حافظ
❖
تقدیم به خانومهای گل 🍂🌺🍃
🍂زن طلاییست که عاشق شدنش اجبار است
همچو برگیست که گریان شدنش اخطار است
🍃مثل ماه است که در پرده شب الماس است
همچو خورشید که زیبا شدنش تکرار است
🍂گاه در وقت سحر مثل هل چایی صبح
گاه چون لذت شیرینی یک افطار است
🍃زن همان مادر من هست که پابوسی او
صد ثواب است که در سختی ما انصار است
🍂چون درختیست که در زیر پرش آرامم
بهترین منزل دور از گنه و آوارست
🍃زن نشانیست که بر روی زمین آمده است
دیدنش لحظه ی ایمان به خدا اقرارست
🍂زن طلاییست که عاشق شدنش اجبارست
صد ثواب است که در سختی ما انصار است
🌸زندگی دوختن شادیهاست
🌼و به تن کردن پیراهن گلدار امید
💗زندگی هنر هم نفسی با غم هاست
💛زندگی هنر هم سفری با رنج است
🌸زندگی هنر سوختن اکنون
🌼با روشنی آینده است
💗زندگی هنر ساختن پنجره
💛بر بیداری است
🌸زندگی یافتن روزنه در تاریکی است
🌼زندگی گاهی آری به همین باریکی
💗در همین نزدیکی است
💛زندگی هنر بافتن پارچه زیبایی است
🌸زندگی دوختن شادیهاست و
🌼به تن کردن پیراهن گلدار امید
💗آری ذهن ما باغچه است ،
💛گـــل در آن باید کاشت
🌸ور نکاری گل سرخ
🌼علف هرز در آن میروید
.
🔹وﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺵ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﺋﯽ ﺑﻪ ﻣﺰﺭﻋﻤﻮﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺼﻮﻝﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ.
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﺲ ﻭ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﻧﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩ. ﺑﻬﺶ گفتم: ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﭼﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻮﺵ ﺧﻮﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺑﺸﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ!
🔻این ﺣﮑﺎیت ﺗﻠﺦ مثالی برای جوامع ﺁﻓﺖ ﺯﺩﻩ است
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ برای یک لقمه نان
به چاپیدن همدیگر عادت نکنیم👌
تا حالا به برگه های کاغذی دفترتون توجه کردید؟!
ظاهر آرومی داره و بیخطر بنظر میاد،
اما وقتی به دستت کشیده میشه و دستتو میبره سوزشِ وحشتناکی داره...
خیلی از آدم ها هم همین هستند...
مثلِ برگه های کاغذی یک دفتر آروم و بیخطر بنظر میان...
اما یهجایی که انتظارشو نداری جوری بهت زخم میزنن که علاوه بر شوکه شدن، زخمش سوزش عمیقی توی قلبت ایجاد میکنه و سالیان سال فراموشت نمیشه...
❣حواسمون به آرومهای پرخطرِ زندگیمون باشه...!
🌻هرچه قدر
دسترسى بهت سخت تر باشه
جذاب تر ميشى!
🌻هرچه قدر
بيشتر خودتو بگيرى
بيشتر دنبالتن!
🌻هرچه قدر وانمود كنى
كه سرت شلوغ تره
طرفدارات بيشتر ميشن!
🌻و اينجاست كه متوجه ميشين
آدما بر خلاف حرفاشون
ارزشى براى خلوص و راحتى
و خاكى بودن قائل نيستن
بلكه به سمت كسانى ميرن
كه خودشونو بى دليل ميگيرن
💫 امـا
بياين دنباله رو رفتارهاى غلط نباشيم
و به جاى كلاس گذاشتن براى هم
خونگرم و صميمى باشيم
تا روابطمون قشنگ تر بشه.
#پندانه
📚حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
✍در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
#ضرب_المثل
😎اگر پيش همه شرمنده ام پيش دزده رو سفيدم😎
😎يكي از ثروتمندان ، ميهماني باشكوهي ترتيب داد و از همهي اشراف و مقامات بلندپايهي شهر دعوت كرد تا در ميهمانياش شركت كنند.
😎همهي ميهمانان خوشحال بهنظر ميرسيدند. انواع و اقسام غذاها، ميوهها، نوشيدنيها، شيرينيها و خوردنيهاي ، براي پذيرايي از ميهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از ميهمانان پذيرايي ميكردند.
😎يكي از خدمتگزاران بيمار و ضعيف بود و قدرت حركت زيادي نداشت. به همين دليل كارش اين شده بود كه گوشهاي بنشيند و كفش ميهمانان را جفت كند.
😎بهخاطر بيماري حال و حوصلهي خنديدن و خوشآمد گفتن هم نداشت. سرش را پايين انداخته بود و كار خودش را ميكرد.
😎 ناگهان يكي از ميهمانان با صداي بلندي گفت: "ساعتم! ساعت طلاي گرانقيمتم نيست."
😎ميهمانان دور مردي كه ساعت طلايش گم شده بود، جمع شدند و هركس حرفي ميزد:
😎مطمئن هستيد كه آن را با خودتان آورده بوديد؟
نكند ساعتتان را توي خانهي خودتان جا گذاشته باشيد.
بهتر نيست جيب لباسهايتان را يكبار ديگر بگرديد؟
شايد كسي ساعت شما را دزديده باشد.
آخر اينجا كسي نيست كه اهل دزدي باشد.
بله، راست ميگفت. كسي باور نميكرد كه حتي يكي از آن ميهمانان ثروتمند و با شخصيت دزد باشد.
😎صاحب ساعت گفت: "بله حتماً يكنفر آن را دزديده است. من ساعت طلايم را با خودم به اينجا آورده بودم. مطمئنم، همين نيمساعت پيش بود كه به ساعتم نگاه كردم ببينم ساعت چند است."
😎صاحب ساعت از اينكه ساعت باارزش و طلاي خودش را از دست داده خيلي ناراحت بود. اما ميزبان از او ناراحتتر بود. او اصلاً دلش نميخواست ميهماني باشكوهش بهم بخورد و آن همه هزينه و دردسري كه تحمل كرده از بين برود.
😎ميهماني تقريباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا ميگشتند . اوضاع ناجور ميهماني را فرياد يكنفر ناجورتر كرد: "هر كس خواست از باغ خارج شود بگرديد تا شك و ترديدها از بين برود."
😎اين حرف، توهين بزرگي به آن ميهمانان عاليقدر به حساب ميآمد.
😎صداي اعتراض همه بلند شده بود كه ناگهان يكي از ميهمانان رو كرد به بقيه و با صداي بلند گفت: "ما آدمهاي با شخصيتي هستيم. مسلماً دزدي ساعت كار هيچ يك از ما نيست. اما من فكر ميكنم دزد ساعت را پيدا كردهام."
😎همه به حرفهاي او توجه كردند. او با اطمينان خدمتگزار بيمار و ضعيف را نشان داد و گفت: "رفتار او خيلي مشكوك است. حتماً ساعت را او دزديده است."
😎پيش از اينكه صاحب ميهماني واكنشي از خود نشان بدهد، خدمتگزاران ديگر به سر آن خدمتگزار بيچاره ريختند و تمام سوراخسمبههاي لباسش را جستجو كردند.
😎خدمتگزار بيچاره كه گناهي نداشت، با ناله گفت: "اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد رو سفيدم. لااقل يكنفر توي اين جمع هست كه به بيگناهي من اطمينان دارد. و او كسي جز دزد ساعت طلا نيست."
😎نگاه خدمتگزار بيچاره، هنگامي كه اين حرف را ميزد، بهسوي همان كسي بود كه او را متهم به دزدي كرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. ميزبان بهطرف او رفت و گفت: "چه ناراحت بشوي و چه نشوي بايد تو را بگردم." و پيش از آنكه مرد فرصت دفاع از خود را پيدا كند، به جستجوي جيبهاي او پرداخت.
😎خيلي زود ساعت طلا از توي جيب بغل ميهمان ثروتمند پيدا شد. همه فهميدند كه بيهوده به خدمتگزار بيچاره اتهام دزدي زدهاند. ميهمان با سري افكنده ميهماني را ترك كرد.
😎از آن به بعد، وقتي آدم بيگناهي امكان دفاع از خود را نداشته باشد، ميگويد: "اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد روسفيدم.
📚
#داستان_کوتاه
آئینه
صفحه مانیتور میمون های مقلد را نشان می دهد در کنار گرگ وحشی، و جنگلی از روباه ها و کفتار پیر که سر در گوری کرده است، دکمه کیبورد شیفت می شود سالن بورس، سقوط شاخص سهام، یک نفر توی سرش می زند، لب تاب را خاموش می کند می رود سمت یخچال، بطری آب ته کشیده است، سرش را می گیرد زیر شیر سینک ظرفشویی، آب ولرم پوستها و رگ و ریشه های مغز را نوازش می دهد، فردا روز تخلیه خانه است، صاحبخانه با حکم دادستانی آمده بود دو روز مهلت داده بود، باکس سیگار را تکانی می دهد و تنها پاکت باقیمانده می افتد بیرون، مرد در ذهنش حسابش را که به صفر رسیده بود چک می کند، زنش، بچه ها را برده بود منزل بابا بزرگ تا له شدن پدر را جلوی صاحبخانه را نبینند، مرد یک جشن تولد به دوقلوها بدهکار بود، و یک جشن مردن به خودش، شمع های کیک تولد می سوزند و کوچک و کوچکتر می شوند، فقط پنج دقیقه زودتر از ترانه اومدی پوپکم ، چقدر بزرگ شدی، پنجاه ساله بودی که من هنوز بچه بودم، بچه ها زودتر از پدرها پیر می شوند شاید عقلشان جلوتر است، شاید این دنیا را شوخی گرفته اند، ذهن مرد می رود از برهوتی داغ می افتد کف موکت و می خورد به چند تا تکه سنگ نوک تیز که دلش را خراش می دهند، طولِ هال پذیرایی را فقط در یک چشم به هم زدن رفت و آمد می کند، آخرین نخ سیگار را آتش می زند، آتش سیگار قبلی را روی مخچه اش خاموش می کند، مغزش می سوزد مثل دلش، مثل زندگی اش، مثل رویاهایش، کاش سالن بورس هم بسوزد، هاردها، دستگاه های ضبط حساب ها، صفحه دیجیتال آتش بگیرد، مرد جلوی آینه خودش را در حال سوختن می بیند، برمی گردد نامه اخطاریه اداره مالیات را دوباره می خواند، حکم جلبش را گذاشته بودند اجرا، رئیس کل پوزه اش را از توی گور درمی آورد، مرد پرنده می شود می خواهد بپرد، خانه بدون سارا، بدون پوپک بدون ترانه، بدون تابلوهای رنگارنگ، بدون گلدان های اطلسی، قشنگ نیست،
و فقط میخ های توی دیوار مانده اند که تا دیروز تابلوها را نگه می داشتند، و بابت زخمی کردن دیوارها باید پول خونش را بدهد، پول هستی نداشته اش، پول عمر نرفته اش، و پول عشقبازی های نکرده اش، زنگ گوشی روی ویبره بود، دلش را لرزاند، نکند طلبکار باشد، گوگل همه چیز را می داند، شماره تلفن طلبکارها، بدهکارها، زمین خوارها، چپ ها، راستها، مذهبی های کودن، با هوش های مذهبی، رییس بورس، رئیس کل، رئیسِ رئیس کل، الو سلام، شما؟؟؟ گفتم شما؟ چرا فحش میدی مگه زبون نداری؟ چرا لالی؟ باشه فردا از این قبرستونت میرم خدا، یه قبرستون دیگه، خیالت راحت، کلیدو میدم بنگاهی، مرد دوش می گیرد، آرام می شود، روی تراس می رود، توی خیابان گله دلار فروش ها زوزه می کشند، سکه امامی امروز چند؟ برمی گردد داخل خانه جلوی آینه می ایستد، آینه چیزی را نشان نمی دهد، برق اتاق را می زند، داخل آینه روشن می شود ولی مرد داخل آئینه نیست، می ترسد، برمی گردد همه جای خانه را وارسی می کند، دنبال لباس هایش می گردد...
✍ علیرضا جمشیدی
مجله کاریکلماتور
خدایا ...
از بد کردن انسان ها به درگاهت شکایت داشتم
اما شکایتم را پس می گیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدم هایت، نگاهم به تو باشد ...
گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام اگر تو را نداشتم چه می کردم ...!
دوستت دارم ، خدای خوب من ...
#تأثیر_دعای_مادر
روزی حضرت موسی (ع) در ضمن مناجات خود عرض کرد:
خدایا میخواهم همنشین خود را در بهشت ببینم.
جبرئیل بر حضرت موسی نازل شد و عرض کرد:
یا موسی، فلان قصاب در فلان محله همنشین تو خواهد بود.
حضرت موسی (ع) به آن محل رفت و مغازہ قصابی را پیدا کرد
و دید که جوانی مشغول فروختن گوشت است.
شامگاہ که شد ، جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل خود روان شد.
حضرت موسی (ع) از پی او تا در منزلش آمد و سپس به او گفت:
میهمان نمیخواهی؟
جوان گفت : خوش آمدید.
آنگاہ او را به درون منزل برد.
حضرت موسی (ع) دید که جوان غذایی تهیه نمود،
آنگاہ زنبیلی از سقف به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون آن خارج کرد
او را شستشو دادہ و غذایش را با دست خویش به او خورانید.
موقعی که جوان میخواست زنبیل را در جای اول بیاویزد،
پیرزن، کلماتی که مفهوم نمیشد ادا کرد.
بعد از آن جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند.
حضرت پرسید: حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟
جوان گفت: این پیرزن مادر من است.
چون مرا بضاعتی نیست که برای او کنیزی بخرم،
ناچار خودم کمر به خدمت او بستهام.
حضرت پرسید:
آن کلماتی که بر زبان جاری کرد چه بود؟
جوان گفت:
هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم،
میگوید:
«غفرالله لک و جعلک جلیس موسی یوم القیامة فی قبّته و درجته»
(یعنی خداوند، تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی (ع) در بهشت باشی ، به همان درجه و جایگاہ او)
حضرت موسی (ع) فرمود:
ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند
دعای او را دربارہ ات مستجاب گردانیدہ است.
جبرئیل به من خبر داد که در بهشت، تو همنشین من هستید
💕می گویند قلب هر کس به اندازه
مشت بسته اوست….
اما من قلب هایی را دیده ام
که به اندازه دنیایی از
“محبت” عمیقند
دلهای بزرگی که هیچ وقت
در مشت های بسته جای نمی گیرند !
نقطه ضعف
آدما مثل رمز عابر بانک میمونه،
نباید کسی بدونه
آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش
تو دردسر می افتد.
مگس ها باید چیزهای چسبناک را
خیلی دوست داشته باشند٬
شب پره ها شعله را٬
و آدم ها عشق را...!
👤هربر لو پوریه
کاش میشد....
کاش می شد خنده را تدریس کرد
کارگاه خوشدلی تاًسیس کرد
کاش می شد عشق را تعلیم داد
نا امیدان را امید و بیم داد
شاد بود و شادمانی را ستود
با نشاط دیگران ، دلشاد بود
کاش می شد دشمنی را سر برید
دوستی را مثل شربت سر کشید
دشمن بی رحمی و اجحاف بود
دوستدار نیکی و انصاف بود
کاش می شد پشت پا زد بر غرور
دور شد از خود پسندی، دور دور
با صفا و یکدل و آزاده بود
مثل شبنم بی ریا و ساده بود
از دو رنگی و ریا پرهیز کرد
کینه را در سینه حلق آویز کرد
کاش می شد ساده و آزاد زیست
در جهانی خرم و آباد زیست
تازگیها هرگاه از دیگران می رنجم،
یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند
چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..."
و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست..
و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود...
رازِ آرامش همین است!
هدایت شده از عکــــسنوشتـــــه
.
جملات کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی
بیا زبانت رو اینجا تقویت کن😍👇
https://eitaa.com/joinchat/3450274073C8222b2bc77
#داستانك
✍پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
✍چقدر زیبا گفت شاعر:
ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ڪﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یڪی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ
یڪی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ڪﻨﺪ ﺷﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺩﻝ ڪﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ڪﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮۍ خدﺍ ﺩﺍﺭﺩڪﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
هدایت شده از عکــــسنوشتـــــه
جمـلاتی که دل کوه را میلـــرزاند !
https://eitaa.com/joinchat/3877241157Ceb19988f60
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشتزده تلاش ميكردند فرار كنند!*
🟤 ببر ميگفت من قوي هستم. به جاي ديگری ميروم و دوباره زندگيیام را میسازم!
🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك میكرد و در فكر گريز بود!
و و و ...
🟠 اما گنجشکی نفسنفس زنان خود را به رودخانه میرساند، با نوكش قطرهيی آب برمیداشت، پر میكشيد و دوباره برمیگشت...
🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه میكنی؟ پاسخ داد: آب را میبرم تا آتش جنگل را خاموش كنم!
🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديدهای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت میتوانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايدهای دارد؟
🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش میسوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم!
📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید.