هدایت شده از داستان آموزنده 📝
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمه】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
التماس دعا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از داستان آموزنده 📝
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت آتش توسط حضرت زهرا (س)
🎬 روایت استاد عالی از هدایت شهید برونسی توسط حضرت زهرا(س) در حضور امام خامنهای و شهید حاج قاسم سلیمانی
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
☘ حکایت کوتاه ☘
روزی حضرت داوود (علیه السلام) از یک آبادی می گذشت. پیرزنی را دید بر سر قبری ضجه زنان ، نالان و گریان. حضرت داوود (علیه السلام) پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
پیرزن گفت: فرزندم در این سن کم از دنیا رفت. حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مگر چند سال عمر کرد؟
پیرزن جواب داد: 350 سال !!!
حضرت داوود (علیه السلام) فرمود : مادر ناراحت نباش.
پیرزن گفت: چرا؟
داوود (علیه السلام) فرمود : بعد از ما گروهی به دنیا می آیند که بیش از صد سال عمر نمی کنند.
پیرزن حالش دگرگون شد و از حضرت داوود (علیه السلام) پرسید:
آنها برای خودشان خانه هم می سازند، آیا وقت خانه درست کردن دارند؟
حضرت داوود (علیه السلام) فرمود: بله آنها در این فرصت کم با هم درخانه سازی رقابت می کنند.
پیرزن تعجب کرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به سجده خدا می پرداختم.
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن است
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیر زمین شاه و گدا یک رقم است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°.
#داستان اموزنده
📚 @alaakbr
رمضان مبارک.
🔻ارزش خدمت به مادر
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف.
با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عارفان و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، بیان پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟
ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
#پند
#مادر
#داستان
@alaakbr
اللهم عجل لولیک الفرج
به کانال خیمه گاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بپیوندید
🌺 اگر اسلام این است من آماده ام برای مسلمان شدن
در زمان شاه میخواستند در منطقه بهارستان تهران اطراف ساختمان مجلس شورای ملی را بسازند و باید ۳۵ خانه خراب میشد. به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند که خانه شما را متری فلان مبلغ میخریم، هر کس اعتراض دارد بنویسد تا رسیدگی شود. هیچ کس به جز مرحوم راشد اعتراض نکرد.
این جریان خیلی بر مسؤولین گران آمد و گفتند: «فقط این که آخوند است اعتراض کرده!»
مرحوم راشد را دعوت کردند و آماده شدند برای اینکه به او حمله و خفیفش کنند. آمد. بعد از سلام و احوال پرسی از او پرسیدند که اعتراض شما چیست؟ گفت: حقیقتش این است که این خانه را من سالها قبل و به قیمت خیلی کم خریده ام و در این مدت زمان طولانی مخروبه شده و به نظر من قیمتی که شما پیشنهاد کرده اید زیاد است، من راضی نیستم از بیت المال مردم قیمت بیشتری برای خانه ام بگیرم.
بهت و تعجب همه را فرا گرفت و یکی از اعضای کمیسیون که از اقلیتهای دینی بود از جا برخاست و راشد را بوسید و گفت: «اگر اسلام این است من آماده ام برای مسلمان شدن».
📚با راست قامتان پهنه اندرز (یادنامۀ راشد)، ص 174.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم.
#داستان اموزنده
@alaakbr
کانال خیمه گاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
اللهم عجل لولیک الفرج
💠تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده
@alaakbr
کانال خیمه گاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
اللهم عجل لولیک الفرج
✨﷽✨
#خیر_در_برابر_خیر
✍از حضرت امام رضا (علیه السلام) روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد.زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی.
زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است.لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد.
زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید.
خداوند متعال حضرت جبرئیل (ع) را مأمور نجات طفل فرمود.
حضرت جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت ، و به مادر گفت : ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای.
📚 ثواب الأعمال ، صفحه 126 .
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم.
#داستان اموزنده
@alaakbr
کانال خیمه گاه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
اللهم عجل لولیک الفرج
💠#داستان
👈اهمیت #عزاداری برای حضرت #امام_حسین علیه السلام
در یکی از شهرهای هند، شخصی از دوستان اهل بیت(علیهمالسلام) ثروت فراوانی داشت،
هر سال در ماه محرم مجلس عزای سیدالشهداء علیهالسلام برپا میکرد و مال زیادی صرف مینمود، و در روز و شب سفره میانداخت و فقرا و بیچارگان را اطعام میکرد،
تا اینکه به فرماندار آن منطقه خبر دادند و فرماندار چون دشمن اهل بیت(علیهمالسلام) بود، دستور داد او را حاضر کردند،وی را دشنام داد و امر کرد که او را بزنند و اموال او را مصادره نمایند.
آنچه از ثروت و غلامان داشت همه را گرفتند،چون ماه محرم رسید آن شخص بسیار ناراحت شد، چون نمیتوانست مجلس بگیرد.
زن صالحهای داشت گفت: برای چه ناراحتی،چرا گریه میکنی؟
پاسخ داد: چون نمیتوانم عزا داری امام حسین(علیه السلام) را بپا کنم.
زن گفت: نارحت نشو،برای ما فرزندی است او را به شهر دوری ببر و به اسم غلام بفروش و از پول آن خرج عزاداری نما.
آن مرد خوشحال شد،سراغ جوانش آمد و به او حکایت را بیان کرد،
آن جوان گفت: من خود را فدای حسین فاطمه میکنم.
پس آن مرد جوانش را به شهری دور برد و او را به بازار آورد.
مردی جلیل القدر و نورانی را دید، به او گفت: با این جوان چه اراده داری؟
گفت: او را میفروشم. به هر مقدار که گفت، بدون چانه زدن او را خرید.
آن تاجر با خوشحالی به شهر خود بازگشت و به خانه رفت و جریان را برای زن خود نقل میکرد که جوان از در وارد شد.
آن مرد گفت: مگر فرار کردی؟
گفت: نه، گفت: برای چه آمدی؟
جوان گفت: وقتی که تو بازگشتی گریه گلویم را گرفت.
آن بزرگوار به من فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفتم: برای فراق آقایم، چون خوب مولایی داشتم به من نهایت احسان مینمود.
ان بزرگوار فرمود: تو غلام او نیستی بلکه فرزند او میباشی.
گفتم: ای سید و آقای من، شما کیستید؟
فرمود: من آنم که پدرت به خاطر من تو را فروخت.
«انا الغریب المُشَرَّد، اَنا الَّذی قَتَلوُنی عَطشانا».
فرمود: ناراحت نشو، من تو را به پدرت بر میگردانم. چون برگشتی به او بگو: والی اموال تو را برمیگرداند با زیادی و احسان و نیکویی فراوان.
پس مرا برگردانید و از چشم من غائب شد.
در این گفتگو بودند که درب خانه زده شد، چون درب را گشودند شخصی گفت: امیر را اجابت کنید.
آن مرد نزد امیر حاضر شد،
امیر از او تجلیل کرد، و عذر میآورد و طلب حلیت مینمود، هر چه از و گرفته بود با اضافاتی رد نمود و گفت: ای مرد صالح، در برپاداشتن عزای سیدالشهداء علیهالسلام کوشش کن، و هر سال ده هزار درهم برایت میفرستم و من با خانواده و بستگان و رفقایم هدایت یافتم و شیعه شدیم.
جناب امام حسین علیهالسلام را دیدم، به من فرمودند: آیا اذیت میکنی کسی را که عزای من برپا میکند،و اموال و غلامانش را میگیری؟
هر چه از او مصادره کردهای بر گردان، و گرنه به زمین دستور میدهم که تو را با اموالت فرو برد، در این کار تعجیل کن پیش از آنکه بلا بر تو نازل شود.
📚معالی السبطین
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
😭😭😭😭😭
📘#داستانهایبحارالانوار
💠یک زندگی عبرت انگیز...
🔹حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر کرد، ۸۵۰ سال آن پیش از رسالت گذشت، ۹۵۰ سال آن در ارشاد و تبلیغ قوم سپری شد ۲۰۰ سالش در ساختن کشتی به پایان رسید، و ۵۰۰ سال پس از فروکش کردن آب و نشستن کشتی بر روی زمین زندگی نمود.
در همین فرصت مشغول ساخت و ساز گشت، شهرها را آباد کرد، هر کدام از فرزندانش را در یکی از شهرها مسکن داد، گو اینکه تازه به دوران فراغت و آسایش رسیده است.
🔹روزی در مقابل آفتاب نشسته بود، فرشته مرگ (عزرائیل) به نزدش آمد و سلام کرد، نوح پیامبر جواب داد و گفت:
برای چه آمدی، ای فرشته مرگ؟
عزرائیل پاسخ داد:
برای قبض روحت آمده ام، آمدهام تا جانت را بگیرم.
نوح گفت:
حال که چنین است، مهلت میدهی حداقل جایم را عوض کنم، از آفتاب به سایه بروم؟
عزرائیل گفت:
بلی، مهلت دادم.
🔹نوح پیامبر بلند شد از آفتاب به سایه رفت.
عزرائیل گفت:
ای نوح! تو این همه عمر کردی دنیا را چگونه یافتی؟
حضرت نوح گفت:
ای عزرائیل! روزگاری را که در این دنیا به سر بردم، برایم همانند از آفتاب به سایه آمدنم بود. (آنچنان سریع و بی ارزش برایم گذشت).
اینک مأموریت خود را انجام بده و روحم را بگیر! عزرائیل هماندم روح حضرت نوح را گرفت و این پیغمبر بزرگ الهی برای همیشه چشم از جهان فرو بست.
📚 بحارالانوار، ج ۱۱، ص ۰۲۸۵
📌آری نباید به این زندگی چند روزه، دل بست.
.🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐☕️🌿
#داستان
اگر میخواهی فرزند خوبی
داشته باشی، اول روی خودت کار کن
دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوانسالار شد.
برادر دیوانسالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند.
فرزندان دیوانسالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار.
دیوانسالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم.
برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم.
🚨 برای داشتن فرزند خوب،
ابتدا باید خود را تربیت کرد.
#خودسازی