میفرمایند
استغفار کن غم از دلت میره!
اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت؛
یعنی داری خالی;بندی میکنی :)
بگرد گناهتو پیدا کن و اعتراف کن بهش...!
#استادپناهیان👌🍃
https://eitaa.com/bakhoda313
از کسی پرسیدند...
کدامین خصلت از خدای
خود را دوست داری؟
گفت:
همین بس که میدانم، او میتواند
مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد...
@HeiatAKQ114
برای صدقه دادن
توي جیبهایمان بدنبال
کمترین مبلغ میگردیم
آن وقت از خداوند
بالاترین درجه
نعمتها را میخواهیم
چه ناچیز می بخشیم
و چه بزرگ تمنا میکنیم...
@HeiatAKQ114
اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید: خمینی به فکرتان بود.
#امام_خمینی (ره)
@HeiatAKQ114
روز دیگری به پایان رسید...
الهی
اگر بد بودیم یاریمان کن
تا فردایی بهتر داشته باشیم
خدایا
به حق مهربانیت نگذار
کسی با ناامیدی و ناراحتی
شب خود را به صبح برساند
شبتون بخیر
@HeiatAKQ114
تلاش کن طلاش کن
میتونی نیاز به حوصله داره
زندگی تون رو میگم
@HeiatAKQ114
رفیق
سلطان دلها باش، اما دل نشکن ...
پله بساز، اما از کسی بالا نرو ...
طلا باش، اما خاکی...
@HeiatAKQ114
🔘 2 پایانه در جنوب و شمال شهر قم احداث میشود
🔵مدیرعامل سازمان پایانههای مسافربری شهرداری قم از احداث دو پایانه و پارکسوار در جنوب و شمال شهر قم خبر داد و گفت: با توجه به نیازسنجیهای انجام شده احداث دو پایانه اصلی در افق آینده شهر پیشبینی شده است.
@HeiatAKQ114
کارمند رشوهخوار دستگیر شد
دادستان عمومی و انقلاب قم:
🔹حسب گزارش اداره کل سازمان بازرسی استان قم، دستورات قضایی جهت تکمیل تحقیقات پرونده یکی از کارمندان میراث فرهنگی صادر و نهایتا متهم شناسایی و دستگیر و با قرار قانونی بازداشت موقت به زندان معرفی شد.
@HeiatAKQ114
🗞 تیتر یکی از روزنامههای اصلاحطلب:
🔺سرانجام حسن عباسی بازداشت شد.
♨️ برخی معلوم الحالها چه انتظارهایی کشیدهاند برای این که حسن عباسی بازداشت شود!
@HeiatAKQ114
💫 #همــسفرٺـابـہشٺ 💞🍃♥️
#خاطرهی مرحومه حکمت؛ همسر شهید آقاعباس بابایی:
😕 قهر بودیم، درحال نماز خوندن بود. نمازش که تموم شد، هنوز پشت به اون نشسته بودم…
📓کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن…
ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!!
کتاب رو گذاشت کنار… بهم نگاه کرد و گفت:
#غزل تمام… نمازش تمام… دنیا، مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!🐚
باز هم بهش نگاه نکردم….!!!
اینبار پرسید: عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم….
گفت :
#عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز….
بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند…😞
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم: نـــــــه!!!!!
گفت:
#لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری…
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…💞
زدم زیر خنده و روبروش نشستم….
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقدر آرامش بخشه…
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم…
- خدا رو شکر که هستی….♥️
🌷 #اللّهُمَّالجْعَلْنٰامِنْشُهَدٰائِڪ ♡♡
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡@HeiatAKQ114
🌷 شهید ناصر کاظمی به روایت همسر
🔹قسمت ششم
یک روز معلم ریاضی نیامده بود، با مدیرمان صحبت کردم رفتم سر کلاس، هندسه درس دادم. چند تا قضیه ثابت کردم، مسأله حل کردم. بعد از آن کلاس بچه ها به مدیر گفته بودند: دیگه معلم خودمون رو نمی خوایم، بذارید خانم ساغرچی ریاضیمون رو درس بده. از آن به بعد ساعت های کاریم چند برابر شد؛ هندسه، جبر، احتمال. همه را درس می دادم. خیلی هم دوست داشتم. آن سال آموزش و پرورش یک دوره هزار ساعته برای بعضی از معلم ها گذاشته بود. استادها از قم می آمدند. شاگرد آیت الله صدر، اقتصاد اسلامی درس می داد. آقای محمدی عراقی، قرآن درس می داد. همه از استادهای رده بالای حوزه علمیه ی قم بودند. دو روز صبح تا شب کلاس داشتیم؛ پنجشنبه و جمعه. حسابی سرم شلوغ شده بود. هر روز هفته از صبح تا عصر مشغول بودم. تابستان آن سال مدیرمان گفت: منطقه برای چند مدرسه اش درخواست مدیر کرده. باید یکی رو بهشون معرفی کنم، من هم تو رو پیشنهاد کردم.
فقط بیست و دو سال داشت، یک سال هم بیشتر تجربه کار توی مدرسه نداشت، چطور می توانست مدیر یک دبیرستان شود. ظاهر و جثه اش با بچه های مدرسه خیلی فرق نمی کرد. اگر نمی شناختیش، با بچه ها اشتباهش می گرفتی. حالا می خواست مدیرشان شود. نمی توانست قبول کند، هنوز چیز زیادی از بچه ها نمی دانست. با خودش فکر کرد: کار من نیست، این طوری زیر بار مسئولیت رفتن از من بر نمی آد. تصمیمش را گرفته بود ولی قبول نمی کردند. می گفتند: تکلیف شرعیه، انقلاب تازه پا گرفته. همه مسئولین هر کاری ازشون بر می آد بکنند. حتی آمدند مغازه، بعد هم خانه شان. تا پدر و مادرش را راضی کنند.
دبیرستان رضوان توی خیابان آذربایجان را چون دو شیفت بود، قبول نکردم. دلم می خواست یک وقتی هم برای خودم بماند. این طوری از پا در می آمدم. آن قدر اصرار کردم تا بالآخره قبول کردند و یک مدرسه یک شیفت معرفی کردند. وقتی مدرسه را دیدم تازه فهمیدم چرا قبول کردند، مدرسه یک شیفت بود ولی یک شیفت دبیرستان و یک شیفت راهنمایی. باید همان کار را می کردم با زحمت بیشتر. دو کار ناهماهنگ؛ یکی دبیرستان، یکی راهنمایی. مدرسه قبل از انقلاب، ملی بود یعنی خصوصی. بچه ها خانواده های نسبتاً پولداری داشتند با هزار و یک توقع و انتظار. کار سختی بود. بیست و چهار مرداد شصت، ابلاغ مدیریت من را زدند. شش روز بعد امتحان های شهریور بود. صبح زود رفتم مدرسه.
در مدرسه را باز کرد. از همان جا چشم گرداند به دور تا دور اتاق. خشکش زده بود. همه مردهای جاافتاده و سن دار. تک و توک بینشان دبیر خانم هم دیده می شد. یکهو دلش ریخت. سر جاش میخکوب شده بود. نمی توانست بهشان بگوید که مدیر جدید مدرسه است. کسی که فقط یک سال تجربه ی کار دارد. حالا باید مدیر معلم هایی که جای پدر یا حتی بعضی هاشان جای پدربزرگ او بودند، می شد. برخورد اولش خیلی مهم بود. خودش را جمع و جور کرد. چادرش را محکم گرفت، بسم الله گفت و رفت تو. هر طوری بود صدایش را صاف کرد. سلام کرد. سرش را انداخت پایین خیلی جدی گفت: آقایون بفرمایید سر جلسه. بعد فوری رفت نشست پشت میزش. نفسش را توی سینه حبس کرد و خودش را به کاغذهای روی میز مشغول کرد.
@HeiatAKQ114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘سـلام بـر خـدای مهـربـان
🌱سـلام بـر محمـد
☘سـلام بـر جانشیـن محمـد
🌱سـلام بـر علـی
☘سـلام بـر انتخـاب خـدا
🌱سـلام بـر غـدیـر
☘سـلام بـر عیــد
🌱سـلام بـر دوستـان عـزیـزم
☘روزتـان علــی پسنـد
@HeiatAKQ114