eitaa logo
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
1.4هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
7هزار ویدیو
147 فایل
﷽ 💠هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)💠 جلسات هفتگی چهارشنبه شب ها -اطلاع رسانی مراسمات -بارگزاری تصاویر،صوت،فیلم -بارگزاری مطالب و اشعار مذهبی _تاسیس ۱۳۷۹ _آیدی خادم هیئت @alamdar112
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال تخصصی هروله_۲۰۲۲_۰۴_۲۲_۲۰_۳۳_۰۸_۰۰۸.mp3
8.14M
روضه شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام😭 سوزناک😭 التماس‌دعا💔 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
غمِ عالم به دلم بود .. - رسیدم هیئت!'💔 نُت_Barati
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که تقدیر شهادت دادند... 😭😭 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠هِیْئَت عَلَمْدارِکَربَلاْ(قم)💠 ▪️دومین شب لیالی قدر▪️ ۲‌ اردیبهشت۱۴۰۱ 🎤سخنران: 🎤بانـــواے: قم:نیروگاه‌ابتدای بلوارجمهوری خیابان امام‌خمینی(ره)نبش کوچه۱۵ حسینیه شهدای آمره ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و ناجوانمردانه‌ترین سحر سال‌هم رو به پایانه.... ما موندیم و عبرت مردمِ کوفه که با علی زمانمون چه‌میکنیم و یتیم شدیم.... آجرک الله یا‌مولای یا صاحب الزمان ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی از برنامه امشب که تجربه گر ،از مواجه شدنش با امام حسین (ع) ،میگوید که با گریه مجری همراه میشه و برنامه لحظاتی متوقف میشه😭 تجربه گر:آقای میثم عباسیان ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
🔴توهین به برادران اهل سنت ممنوع🔴 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
وقتی درونت باشد خدا چهره ات را گیرا مےڪند و خودت هم مےشوی دستگیر اصلا راز دستگیری شهدا همین پاکےدرونشان است... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
برسه‌اون‌روز🌤 که‌خستہ‌ازگناهامون 🥀 جلـو زانـوبزنیـم؛😭 سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت...💔 عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن🥀 ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم..؟!😭 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ک گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟ چیزی نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ک ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود ؟ چیزایی ک من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯
هِیْئَت عَلَمدارِکَربَلا(قم)
#قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین...... :فاطمه زهرادرزی وغزاله میرزاپور ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ @alamdar_qom79 ╰━━⊰❀♥️❀⊱━━╯