هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
﷽ 🌹🌼 #دعای_فرج در #تعقیبات #نماز 🌼🌹
#آیت_الله_مدنی #داستان #امام_زمان
╭─═ঊঈ🔻🔻ঊঈ═─╮
🔴 @tasvir12 👈عضویت
╰─═ঊঈ🔺🔺ঊঈ═─╯
هدایت شده از بصیر عماریون (مُلک سلیمانی)
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #داستان نترس!
واکنش افسر سابق CIA بعد از دیدن عکس #حاج_قاسم در خط مقدم...!
گوینده #حجت_الاسلام_راجی
🇮🇷 @molksolimann
✨﷽✨
#داستان
✍روزی حضرت موسی علیه السّلام درضمن مناجات به پروردگار عرض کرد:خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم،ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت:یا موسی قصابی که در فلان محل است،همنشین تو است،حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است،شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت،حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت:مهمان نمیخواهی؟
گفت:بفرمائید،حضرت موسی علیه السّلام رابه درون خانه برد،حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود،آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد،پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد،غذا را با دست خودبه اوخورانید،موقعی که خواست زنبیل
را به جای اول بیاویزد،پیرزن کلماتی
را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی علیه السّلام غذا آورد
و خوردند،آن حضرت سؤال کرد،حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است،چون وضع مادیام خوب نیست کنیزی برایش بخرم،خودم او را خدمت میکنم،پرسید:آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟گفت:هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید:خدا ترا ببخشدو همنشین و هم درجه حضرت موسی علیه السّلام در بهشت گردی...
حضرت موسی علیه السّلام فرمود:ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده،جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.
📚 یک صد موضوع پانصد داستان
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________
💠 @momenane313🌷
✨﷽✨
#داستان
✍مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت . اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
نتیجه : دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم (چارلی چاپلین)
↶【به ما بپیوندید 】↷
💠 @momenane313🌷
✨﷽✨
#داستان
✍روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید. که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر.
امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین» است.
📚بحار، ج 71، ص 40
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
💠 @momenane313🌷
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
دارویی بهنام محبت
🔹لقمان حکیم چه زیبا گفت:
من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست!
🔸کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟
🔹لقمان حکیم لبخندی زد و گفت:
مقدار دارو را افزایش بده!
جواب سلام را با سلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بیمهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را با صبوری،
جواب سرد را با گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب بیادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
و جواب گناه را با بخشش.
🔸هیچوقت، هیچچیز و هیچکس را بیجواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمیگردد.
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
@qome_ziba
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
🍃
🌺🍃
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی در کانال قم زیبا📚✍🏻
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱
http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae