مهدویت ضامن شکلگیری یک نظام الهی به سرپرستی فقیه جامع الشرایط است که حرکت جامعه اسلامی را در جهت آرمانهای قرآنی و مهدوی قرار داده, امت را برای فراهم کردن زمینه های ظهور مهدی علیه السلام و حکومت جهانی او بسیج می کند.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
(روز سیزدهم رجب)
قسمت هفدهم_#جوشن_کبیر
قبل از أذان، خانمهای انتظامات همه را برای نماز جماعت بیدار کردند. ملکه تازه از وضوخانه برگشته بود؛ نشسته بود و با تعجب به من نگاه میکرد که چرا برای سحری خوردن صدایش نکردم! سرم را بلند نکردم تا مجبور نشوم توضیحی بدهم. با صدای بلند به پیرزن کنار دستی ام گفتم روزه ی ایام اعتکاف مستحّب است و واجب نیست. این را گفتم و سریع مشغول ذکر شدم. ملکه مثل کسی که قانع نشده باشد به من چپ چپ نگاه میکرد. نمیتوانستم به او بگویم اگر هم صدایت میکردم چیزی برای خوردن نبود!
نماز جماعت صبح با شکوه و معنویت خاصی اقامه شد. بعد از نماز، دعاهای ماه رجب را همه با هم زمزمه کردیم و مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهرا شدیم. در وسط ذکر بودم که متوجه شدم، ملکه با انگشتان دستش ذکر میگوید، قبلاً دیده بودم کسانی که عمداً با انگشتان دستشان ذکر میگویند و اینکار را برای مشارکت انگشتان در ثواب ذکر و شهادت آنها در روز جزا انجام میدهند، اما اینبار به شدّت از دیدن این صحنه ناراحت شدم؛ نه تسبیحی و نه سجّاده ای و نه حتّی چادر نمازی، تنها یک ساک خالی! با همان چادر مشکی ای که داشت نماز میخواند که آنهم دائم از روی سرش سُر میخورد. دیگر طاقت نداشتم، تصمیم خود را گرفتم، باید از ملکه درباره وضعیت زندگی اش سؤال میکردم. این بی تفاوتی آزار دهنده بود!
بعد از نماز ملکه دوباره خوابید. من با وجودیکه به شدت احساس خواب آلودگی میکردم، اما فکر تهیه ی صبحانه ی ملکه، مانع خوابیدنم میشد. مقدار کمی پول به همراه داشتم، به طرف در خروجی شبستان رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم سفارش مرا هم در لیست مقابلش بنویسد؛ یک عدد نان بربری و مقداری پنیر. هزینه را هم پرداخت کردم و به سمت ستون خودم برگشتم. یک ساعتی طول میکشید تا سفارش هر کس را به او تحویل دهند.
آرام به کنار ملکه برگشتم و مفاتیح را باز کردم و از میان ادعیه ها شروع به خواندن دعای جوشن کبیر کردم. چند فراز از جوشن کبیر را خوانده بودم که بی اختیار اشکهایم جاری شد. در دوران دبیرستان عربی را خوب یاد گرفته بودم و به همین علت معانی قرآن و ادعیه را تا حدودی میفهمیدم. در همان چند فراز اول متوجه شدم که تمام آنچه میخواستم به خدا عرضه کنم، در این فرازها وجود دارد و چه رابطه ی عاشقانه و مؤدبانهای بین مخلوق و خالق بر قرار میشد. گویی اولین باری بود که این دعا را میخواندم؛ برایم تازگی داشت.
کنجکاو شدم که این دعا از چه کسی است! به اول دعا برگشتم؛ نوشته شده بود دعای جوشن کبیر منسوب به حضرت سَیّدُ السّاجِدین است و او از اجداد بزرگوارش نقل کرده است که این دعا را حضرت جبرئیل در یکی از جنگها برای پیامبر اکرم آورد که از سنگینی جوشن، بدن مبارکش به درد آمده بود. سلام خدا را به او رساند و عرض کرد که:" خداوند میفرماید بِکَن این جوشن را و بخوان این دعا را که او امان است برای تو و امت تو".
چقدر در آن برج به این جوشن کبیر نیاز داشتم!
دعای بی نظیری بود؛ دقیقاً همان احساس امن و امان را در خواننده القاء میکرد. بعد از هر فراز که مزیّن به اسماء الهی بود، ذکر "سُبحانَکَ یا لااله الّا انت الغَوث الغَوث خَلِّصنا مِنَ النّار یا ربّ" تداعی کننده ی همان ندایی بود که در درون، فریاد کمک و دادخواهی سر داده بود و از شعله ی گناه و سرکشی نفس، امان میخواست. چه تناسب زیبایی بود بین فرازهای این دعا و عظمت و مجد پروردگار، و بعد فریادهای "الغوث الغوث" بنده ی گناهکار!
دوباره دعا را از نو شروع کردم. به "یا رازقَ کُلِّ مَرزوق " در فراز یازدهم که رسیدم، همانجا متوقف شدم. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که یکمرتبه از بخش انتظامات مرا صدا زدند؛ سفارش خرید من آماده بود. به سرعت به سمت در رفتم و سفارشم را تحویل گرفتم. همراه نان و پنیر مقداری هم خرما گذاشته بودند که فاتحه ای بود. در راه فاتحه ای خواندم و سر جایم برگشتم. خوشحال بودم؛ رزق ملکه رسیده بود.
ادامه دارد....
#حیدری
@alborzmahdaviat
عجیب است فرانسوی ها که در تولید بهترین عطرها،شُهره ی خاصّ و عامند،
هنوز نمی دانند وقتی شیشه ی عطری را بشکنی،بویش بیشتر در فضا می پیچد!
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت هجدهم_#فلاسک
وقتی به ستون خودم رسیدم، ملکه آنجا نبود. معلوم بود که به وضوخانه رفته است، معتکف جای دیگری برای رفتن ندارد. به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم و برای ملکه چای آوردم. وقتی برگشتم، ملکه قبل از من رسیده بود. سفره را برایش پهن کردم و نان و پنیر و خرما و چند عدد بادام و گردو برایش گذاشتم و لیوان چای را هم به دستش دادم. ملکه شروع به خوردن کرد. دور و بر ما همه روزه بودند، اما کسی سر بلند نکرد تا ملکه راحت صبحانه بخورد. او با چنان ولعی صبحانه میخورد که گویی شب قبل چیزی نخورده بود. با خود فکر کردم شاید ملکه مشکل تیروئید دارد و سوخت و ساز بدنش بالا است که اینهمه اشتها دارد. او همه ی محتویات سفره را خورد و گَرد نان داخل سفره را هم با انگشت جمع کرد و درون دهانش ریخت و در نهایت دستهایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. از من هم تشکر کرد.
من در تمام مدت سرم روی مفاتیح بود اما حواسم به او بود، میخواستم به هر نحوی که شده سر صحبت با ملکه را باز کنم. سفره را به سرعت جمع کردم و دوباره مشغول دعا شدم. ملکه لیوان چای را به طرفم دراز کرد و گفت یکی دیگه! خواستم بلند شوم و برایش چای بیاورم که کنار دستی ام به من اشاره کرد که فلاسک چای به همراه دارد. فلاسک را به من داد تا آنرا در آشپزخانه پر کنم و کنار ملکه بگذارم و مجبور نباشم دائم به آشپزخانه بروم. چقدر از دیدن فلاسک چای خوشحال شدم. هرگز فکر نمیکردم که داشتن فلاسک چای اینقدر میتواند لذت بخش باشد. مثل اینکه بر روی پله های یک برج مانده باشی و توان بالا رفتن نداشته باشی، ناگهان دری مقابلت باز شود و ببینی بالابری آنجا هست و کسی دست ترا بکشد و به درون بالابر ببرد!
وقتی به آشپزخانه رسیدم خیلی ها آنجا بودند؛ کسانی که برای بچه های کوچکشان شیر داغ میکردند و آب جوش میگرفتند و آنهایی که برای مُسن های معتکف آب و چای میبردند. فلاسک را پر از چای کردم و به طرف ستون خودم پیروزمندانه حرکت کردم؛ خوشحال و شادمان از اینکه فلاسکی پر از چای در دست دارم. ملکه از دور فلاسک را دید و چشمانش خندید؛ او بیش از من به بالابر نیاز داشت. او پشت سر هم چند لیوان چای نوشید. دوباره مشغول خواندن دعای جوشن کبیر شدم اما در فراز یازدهم دعا مانده بودم و یارای ادامه دادن نداشتم؛ میخواستم با ملکه حرف بزنم.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
در توقیعی که از طرف حضرت صاحب علیه السلام صادر شد؛ در آنها ( و برای پیدا کردن هدایت ) به راویان حدیث ما مراجعه کنید؛ چون انها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر شما هستم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت نوزدهم_ #حیران
وقتی ملکه از چای سیراب شد، آرام آرام به او نزدیکتر شدم و با احتیاط پرسیدم: شوهر و فرزند دارید؟ او گفت که همسرش فوت کرده و سه پسر و یک دختر دارد. به نظر همه چیز طبیعی بود. از او پرسیدم: همسرت حقوقی برایت گذاشته است؟ که گفت نه. گفتم: پس خرجت را چه کسی میدهد؟ گفت: پسرانم. خیالم راحت شد. تا چند دقیقه ی پیش خیلی ناامید بودم اما با شنیدن این حرف کمی آرامتر شدم. دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم، مفاتیح را باز کردم و مشغول خواندن ادامه ی دعای جوشن کبیر شدم. به فراز شانزدهم "یا ذَالعَفو و الغُفران" که رسیدم، گویی خیالم راحت شد، احساس آرامش و خواب آلودگی میکردم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم، میخواستم بخوابم. ملکه هم دراز کشید. آرام به ملکه گفتم: شما که در این سن و سال اینقدر زیبا هستید حتماً در جوانی محشر بوده اید! ملکه با حسرت سری تکان داد و گفت: روزی در روستای خود، به زیبایی شُهره عام و خاص بودم. گفتم: اهل کدام شهر هستید؟ گفت همدان، روستای حیران.
بی اختیار به یاد قصه ها و خاطرات قدیمی ها افتادم؛ با تمام وجود دوست داشتم از گذشته ی ملکه بدانم و با اینکه خوابم می آمد، مشتاق شنیدن بودم. میترسیدم فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکنم. از ملکه خواستم از دوران کودکی اش برایم تعریف کند. ملکه که گویی منتظر گوشی برای شنیدن بود، بی هیچ مقدمه ای گفت: ما خیلی فقیر بودیم! این را گفت و آه سردی کشید و ادامه داد: "من و خواهر و سه برادرم همیشه گرسنه بودیم، پدرم کارگر بود و بر روی زمینهای مردم کار میکرد و مزد کمی میگرفت. من از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم. ده سال داشتم که کم کم در خانه های مردم شروع به کار کردم. از رخت و ظرف شستن و بچه داری گرفته تا بارکشی از خانهای به خانه ی دیگر، حتی به مزرعه سر زمین هم میرفتم، با وجود این ما همیشه گرسنه بودیم". حرفهای ملکه دردناک بود، او زیر دست و پای سرنوشت، استخوان ترکانده بود! دیگر خواب از سرم پرید. بلند شدم و نشستم. ملکه هم بلند شد و نشست.
ساعت ده صبح بود. دختر بچه های ده دوازده ساله با شادی و خوشحالی از این که معتکف هستند، در شبستان قدم میزدند و با یکدیگر صحبت میکردند. دوست داشتم فقط به آنها نگاه کنم. مفاتیح را بستم و محو تماشای آنها شدم. ملکه هم با حسرت به آنها نگاه میکرد. با اندوه سری تکان داد و گفت: دوازده ساله بودم که از گوشه و کنار وصف زیبایی ام را میشنیدم. به هر کجا که میرفتم، نگاه های متعجّب زنان و نگاه های خیره ی مردان را حس میکردم. در خانه آینه نداشتیم و در خانه های دیگران هم فرصتی نداشتم تا خودم را در آینه ببینم اما یک روز که همراه یکی از زنان روستا برای کار به خانه ی کسی رفته بودم، برای چند لحظه خودم را در آینه ی روی تاقچه دیدم.
ملکه چشمان پیرش را خُمار کرد و گفت: از زیبایی خودم به وجد آمدم. چشمانم درشت و کشیده بود؛ عسلی خوش رنگ با مژه های بلند فرخورده، که به زیبایی چشمهایم افزوده بود. صورتم مثل گل صورتی شفّاف و بشّاش بود و لبها و بینی ام در نهایت ظرافت خلق شده بود. هرگز چنین تصوری از صورتم نداشتم. نسبت به سن و سالم خوب رشد کرده بودم و از همه ی همسالانم بلندتر بودم. موهایم بلند و پر پشت و طلایی بود و هر کاری میکردم باز هم مقداری از زیر روسری بیرون میزد. زنان روستا به مادرم تذکر داده بودند که بیشتر مراقب دخترش باشد و کم کم مادرم مانع رفتن من به خانه های دیگران میشد.
ملکه آهی کشید و گفت: اما من زیر بار نمیرفتم، چون در خانه ی ما از غذا خبری نبود، اما وقتی درخانه های دیگران کار میکردم، غذای خوبی به من میدادند. بارها از مادرم کتک خوردم، اما حرف مادرم را گوش نمیکردم، تحمل گرسنگی را نداشتم. یک روز، وقتی در حیاط خانه مشغول کار بودم از مادرم شنیدم که به زن همسایه میگفت، باید دخترم را زود شوهر بدهم تا کار دستمان ندهد. با شنیدن این حرف خوشحال شدم؛ از خانه ی پدرم خیری ندیده بودم، میخواستم بروم. ملکه چشمهایش را بست و گفت: ایکاش در خانه پدرم میماندم!
گویی ملکه به اشتباه پله هایی را طی کرده بود که به قعر زمین راه داشت.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
فصلنامه انتظار موعود شماره 66 چکیده: یکی از دستورهای قرآن به مومنان در آیه ۲۰۰ سوره آل عمران امر به صبر و پایداری و در کنار آن مصابره و مرابطه است. بر اساس دیدگاه صاحب نظران ، به ویژه مفسران و آنچه از روایات معصومان (ع) به دست می آید، بین صبر و مصابره تفاوت هایی است ضمن اینکه مصابره با معنای گفته شده با مرابطه ارتباط معنایی دارد………………………… #معرفی کتاب
کتاب درسنامه مهدویت، آینده جهان و جهانی شدن درسنامه پیش رو حاوی مطالبی درباره مهدویت، آینده نگری دینی، آینده پژوهی، آینده جهان و جهانی شدن انقلاب جهانی مهدوی است.
مهمترین بعد آن، توجه روش منده و فراگیر به آینده نگری است. همچنین در این کتاب به اهمیت بحث آینده پزوهی و جهانی شدن نیز پزداخته شده است.
آینده نگری در ادیان و مکاتب نیز بحثی دیگر است که در این کتاب به آن اشاره شده شده و فلسفه تاریخ از دیدگاه شیعه، مهدویت و سر انجام جهان دیگر مباحث این کتاب میباشد. # معرفی کتاب مولف: رحیم کارگر
کتاب مهدویت پایانی بر سکولاریسم امروزه هزینه های کلانی درباره آینده پژوهی صرف میشود. این هزینه ها از آنجا قابل توجیه است که رصد چشم انداز و قله های فراسو ، مسیر و جهت گیری امروز هر جامعه ای را تعیین خواهد کرد. بر همین اساس، جوامع به دنبال برنامه ریزی و مدیریت اند و راهکار های رسیدن به افق های ترسیم شده و چشم انداز آینده را تحلیل و بررسی می کنند. # معرفی کتاب مولف: محمد صابر جعفری
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیستم_#نماز ظهر و عصر
ساعت حدوداً یازده قبل از ظهر بود. ملکه خوابید، اما من دیگر خوابم نبرد. باید قبل از اینکه ملکه بیدار شود، فکری برای ناهار و شام او و افطار خودم میکردم. پول زیادی برایم نمانده بود، باید جوری خرج میکردم که روز آخر کرایه ی برگشتن به خانه را داشته باشم. به اطراف نگاه کردم، تقریباً همه روزه بودند و از غذا خبری نبود. با ناامیدی بلند شدم و دورتا دور شبستان چرخی زدم. چند نفری مشغول غذا دادن به کودکانشان بودند، خجالت میکشیدم که از آنها غذا بگیرم. با حالت تردید دوباره به سمت انتظامات رفتم و از یکی از خانمهای انتظامات خواستم برایم لیست خرید بنویسد؛ دو عدد نان بربری، مقداری حلوا شکری، پنیر به اضافه ی مقداری گوجه و خیار، هزینه اش را هم پرداخت کردم.
نزدیک أذان ظهر بود، برای تجدید وضو بیرون رفتم. وقتی برگشتم سفارشم روی میز بود. آنها را برداشتم و به طرف ستون خودم رفتم. ملکه بیدار شده بود و با بیقراری دنبال من میگشت. به سرعت سفره را پهن کردم و یک عدد نان و مقداری حلوا شکری و پنیر و گردو برایش گذاشتم و بقیه را برای افطار و شام نگه داشتم. گوجه و خیار را به همراه لیوان و فلاسک برداشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. در ظرفشویی سبدی برای شستن میوه و سبزی گذاشته بودند که گوجه و خیار را در آن شستم و با یک لیوان آب خنک و فلاسک پر از چای به نزد ملکه برگشتم.
ملکه با چنان ولعی غذا میخورد که من در تمام عمرم چنین چیزی ندیده بودم؛ حداقل، پیرزنی را اینگونه ندیده بودم. خیار را در ساک گذاشتم و آرام به ملکه گفتم: خیار بو دارد و مردم روزه اند، فعلاً فقط گوجه بخورید. ملکه قبول کرد و به خوردن ادامه داد. از بلندگوی مصلی صدای ملکوتی قرآن به گوش میرسید؛ چیزی به شروع نماز ظهر نمانده بود. سجاده را پهن کردم و منتظر أذان نشستم. ملکه غذایش را خورد و بعد با همان آبی که برایش آورده بودم همانجا وضو گرفت و کنار من نشست. دیگر هم پله ای هم شده بودیم.
در میان آیاتی که قاری تلاوت میکرد، ندای " أیَّها النَّاس" و "یا أیَّها الذّین آمَنوا" شنیده شد. بی اختیار قلبهای مردّد به تکاپو افتاد که من شامل کدامین خطاب بودم؟! کشمکشی میان قلب و ذهن بر پا شد؛ قلب در ساحل أمن و أمانِ ایمان، پهلو گرفتن میخواست و ذهنِ پُر آشوب، در میان هزار هزار کِشش و کُنش دنیایی دست و پا میزد و دست از تقلّای بیهوده اش بر نمیداشت.
خطاب آسمانی "یا ایَّها الذَّین آمَنوا آمِنوا " بر دامنه ی امواج پر تلاطم تردید اضافه کرد که چرا ایمان آورندگان را به ایمان دوباره دعوت میکنند! و خطاب "انَّ الذَّین امَنوا ثُمَّ کَفَروا " وحشتی را بر قلب حاکم ساخت که چگونه ممکن است کِشتی پهلو گرفته در ساحل أمن، دوباره به دریای پر تلاطم شبهای ظلمانی برگردد! و خطاب پشت خطاب و قلب و ذهن در جدال، که ندای " الّا الذَّینَ تابوا" همچون واسطه ای پادرمیانی کرد و سکون و آرامش به قلب و ذهن حاکم شد که آنها که شامل "تابوا و اصَلَحوا و اعتَصِموا بِالله" هستند، مستثنی شدند!
با شنیدن این آیه، شادی وصف ناپذیری بر قلب نشست و ذهن، همچون شکست خورده ی مهزوم به گوشه ای خزید. در این مصاف کشنده، قلب پیروزمندانه بر سکّوی ایمان ایستاد، که اگر مصداق "تابوا" نبودم که اینجا نبودم، و اگر مصداق "اصلَحَوا" نبودم که جای دیگر بودم، و اگر مصداق "و اعتَصِموا بِالله" نبودم که هلاک شده بود!
در میان این همه شعف و شادی، ندای "صَدَقَ الله" فضای قلب را مطمئنتر از قبل کرد؛ خدا راست میگوید. صدای مؤذن به هوا برخاست و با هر شهادتین که میگفت، قلب به نشانه ی تصدیق و تائید نوسانی میکرد و با هر "حیِّ علی" گفتنی بر دامنه ی این نوسانات اضافه میشد و تنها با جمله "لا اله الّا الله" بود که میشد، اِذن ورود به وادی پر رمز و راز صلات را کسب کرد. گویی بالی برای صعود پیدا کرده بودیم!
نماز ظهر و عصر به جماعت برگزار شد. تن رنجور و لِهیده ی روح، در هر خم شدن و راست شدنی ترمیم میشد و در آغوش وصل یار تسکین مییافت. تنها سجده شکر بود که میتوانست اوج شادی این وصل را به تجسّم بکشاند. معتکفین توانِ سر بلند کردن از سجده را نداشتند. اشک و ناله و شیون سجده کنندگان در میان هیاهوی جمعیت، از گوشه و کنار به گوش میرسید که تاب دل کندن از آغوش یار را نداشتند و هیچ چیز جز نفس کم آوردن، قادر نبود سری را از سجده گاه بلند کند!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:
او غیبتی طولانی خواهد داشت که در آن (غیبت) هیچ کس نجات نمی یابد، مگر کسی که خدای تعالی او را در اعتقاد به امامت ثابت بدارد و در دعا به تعجیل فرج، موفق سازد.
بحارالانوار، جلد ۹۰، صفحه ۱۴۹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_مهربانم
🏴 @alborzmahdaviat