قابل توجه مهدی یاوران گرامی: با توجه به مفید و کاربردی بودن برنامه بدون توقف در شبکه سه سیما، لازم است همه دوستان انقلابی و ولایی حمایت خود را از این برنامه عالی ابراز نمایند. لذا همگی در مانور حمایت از برنامه بدون توقف شرکت نماییم. کافی است همگی در روز جمعه مورخه 4 مهر 99 با شماره 162 روابط عمومی صدا و سیما تماس گرفته و 4 نکته را ابراز نماییم:
1. ابراز رضایت و ادامه یافتن برنامه بدون توقف
2.پخش تکراربرنامه
3. بیشتر شدن زمان پخش
4. تولید برنامه چالشی با موضوع مهدویت
بنیاد مهدویت استان البرز
همه دغدغه مندان امام زمان علیه السلام
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و هفتم_ #ماه_حیران
ساعت ده شب بود. پیرترها و بچه ها زودتر خوابیدند و بقیه بیدار بودند. بیشتر لامپهای بالای سرمان را خاموش کرده بودند. ملکه همچنان خوابیده بود. من هم به شدت خسته بودم؛ از شدت گریه چشمهایم سنگین شده بود، گرچه قلبم سبکتر و آرامتر از قبل بود. به پهلو دراز کشیدم و به چهره ی نیم رخ ملکه نگاه کردم. در امتداد صورت او و در همان راستا چشمم به ماه افتاد که از پشت شیشه ی درب شبستان کاملاً دیده میشد. ماه به قدری زیبا و نزدیک بود که قابل توصیف نبود، ماه در حضیض خود بود. بی اختیار بلند شدم و به حیاط مصلی رفتم و خیره خیره به ماه نگاه کردم؛ انگار چهره ی انسانی بود که با حیرت به زمین نگاه می کرد.
در حیاط مصلی به آرامی قدم زدم. نسیم خنکی می وزید و نشاط خاصی بر دلم نشسته بود؛ انگار نه انگار که خسته بودم. چند دقیقه ای در اطراف قدم زدم که یک مرتبه چشمم به ملکه افتاد که در حال پوشیدن کفشهایش بود. ملکه به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتاد. چند بار صدایش زدم؛ حاج خانم! حاج خانم! اما ملکه نشنید. به سرعت دویدم و خود را به او رساندم. با هم به وضوخانه رفتیم و تجدید وضو کردیم. در راه برگشت، ملکه به آرامی قدم میزد و گویی میلی به رفتنِ داخل شبستان نداشت؛ دوست داشت در حیاط مصلی قدم بزند و حرف بزند.
قد ملکه بلند بود و من تا سر شانه های او بودم. چند لحظه ای قدم زدیم و بعد در گوشه ای روی جدول، کنار یک درخت نشستیم. به ملکه گفتم: خوب میگفتید! پدرتان راضی به ازدواج شما نبود، بعدش چه شد؟ ملکه به آسمان نگاه کرد گفت: تعداد خواستگاران من از حد گذشته بود، شُهره روستا و اطراف آن شده بودم. دیگر پدرم راضی به ازدواج من شده بود، اما نه با آن کسی که من انتخاب کردم! گفتم: مگر شما چه کسی را انتخاب کردید؟ ملکه گفت: کسی را که از پدرم بزرگتر بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
الهی بحق سید الاولیاء عجل لولیک الفرج
امام حسن مجتبی علیه السلام
خوشا به سعادت کسی که روزگار او را درک کند و اوامر او را گوش دهد.
یوم الخلاص، ص ۳۷۴
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
#امام_حسن_علیه_السلام
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و هشتم_#سامره
در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد.
ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً 50 ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
بسمه تعالی
سلام علیکم
اولین دوره ی تربیت مربی نقد جریان یمانی توسط استاد شهبازیان در بنیاد مهدویت البرز برگزار می شود.
داوطلبان حضور در این دوره به نکات زیر توجه بفرمایند:
۱- دوره روزهای پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۲ و حضوری برگزار خواهد شد.
۲. شرکت کنندگان در دوره می بایست فراغت بال و فرصت لازم جهت مطالعه و پزوهش داشته باشند.
۳، مدت دوره ۱۰ هفته (۴۰ ساعت) خواهد بود
۴، داوطلبان دوره، گزینش خواهند شد.
لطفا برای ثبت نام تا تاریخ ۷/۸ با شماره ی زیر تماس بگیرید.
۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و نهم_ #نزدیک تر بیا
هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند.
ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم!
ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم!
ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید!
ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد.
ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود!
لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
دعوت میشود از نمایشگاه دستاوردهای دفاع مقدس دیدن فرمایید که با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز و لشکر۱۰ سیدالشهدا و ارتش جمهوری اسلامی ایران و اجرا توسط کانون فرهنگی تبلیغی شهید منصوری و مهد قرآنی یاوران حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف آماده شده است،
سی و یکم شهریور لغایت ششم مهر ماه ساعت ۱۷ الی ۲۱ مکان مابین میدان سپاه و میدان جمهوری پارک تنیس
به یاد شهدای هشت سال دفاع مقدس و به یاد قدمگاه شهیدان و یاد یاران🌷
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
روز چهاردهم رجب
قسمت سی ام_ #ذی_القربی
ملکه بدون اینکه حرف دیگری بزند بلند شد و به سمت شبستان رفت. او مثل شکست خورده ی برگشته از جنگ، سنگین و بی رمق راه میرفت. سرش را پائین انداخته بود و کفشهایش را روی زمین میکشید. به دنبال او به راه افتادم و با هم وارد شبستان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و تقریباً همه خوابیده بودند، تک و توک بعضیها بیدار بودند و نماز میخواندند. ملکه دراز کشید و ظاهراً خوابید؛ چادرش را روی سرش کشید و تکان نمیخورد. از خُر و پُف نکردنش معلوم بود که هنوز بیدار است. از خستگی احساس میکردم مغزم سوراخ شده است. دراز کشیدم و چشمهایم را بستم، اما ذهنم نمیخواست بخوابد. هزار سؤال و معما در ذهنم ایجاد شده بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم، اما نه ملکه میلی به ادامه ی صحبت داشت و نه من توانی برای بیدار ماندن داشتم.
نفهمیدم چقدر طول کشید تا خوابم برد، اما تمام مدت احساس میکردم در یک تونل تاریک که نوری در وسط آن است، به سرعت حرکت میکنم؛ احساس بی وزنی داشتم.
صبح با صدای مؤذن سراسیمه بیدار شدم. صفهای نماز تشکیل شده بود و من فرصت سحری خوردن را از دست داده بودم. با تعجب از کنار دستی ام پرسیدم چرا مرا برای سحری بیدار نکردید؟ او گفت: مادرتان بیدار بود و ما فکر کردیم خودتان نمیخواهید برای سحری بیدار شوید! تازه فهمیدم که ملکه تمام شب بیدار بوده است و جالب اینکه بغل دستی هایم فکر میکردند، ملکه مادر من است، با وجودیکه ما هیچ شباهتی نداشتیم! اما مهم نبود شاید خدا نمیخواست مردم متوجه بی کسی و تنهایی ملکه شوند! با حسرت به شله زرد نگاه کردم؛ روزیِ ملکه بود، حداقل یک وعده ناهار او را کفایت میکرد. من بدون سحری هم میتوانستم روزه بگیرم، قبلاً امتحان کرده بودم و مشکلی نبود، مخصوصاً در روزهای خنک شهریور ماه. با شکم خالی صعود راحتتر است.
احتمالاً ملکه برای وضو رفته بود. من هم به وضوخانه رفتم و سریع برگشتم. وقتی آمدم ملکه نبود، عجیب بود، تمام مسیر رفت و برگشت هم ملکه را ندیدم، نگران شدم. چیزی به شروع نماز نمانده بود، اگر به دنبال ملکه میرفتم، نماز جماعت را از دست میدادم و اگر می ماندم نمیتوانستم با تمرکز و حضور قلب نماز بخوانم. بلند شدم و سریع در شبستان چرخی زدم. به ذهنم رسید که شاید پیش کسی رفته باشد، اما از ملکه خبری نبود. ملکه سرحال بود و ظاهراً بیماری خاصی نداشت که من نگران او باشم، هرکجا رفته بود، حتماً خیلی زود بر میگشت! اما دلم آشوب بود.
دوباره در شبستان چرخی زدم و میان نمازگزارانی که به انتظار نماز جماعت نشسته بودند به سختی حرکت کردم، تا بلکه او را ببینم! ناگهان نزدیک در ورودی، خانم قدبلندی را دیدم که دراز کشیده بود و چادرش را روی سرش انداخته بود؛ چادرش شبیه چادر ملکه بود! با احتیاط به طرفش رفتم و صدایش زدم و چند بار "حاج خانم" گفتم. چادرش را از روی صورتش کنار زد؛ ملکه بود، خیالم راحت شدم. احساس پیروزی و شعف داشتم که ملکه را پیدا کرده ام، گویی در امتحان الهی پیروز شده بودم. حتی یک پله هم نباید از او غافل میشدم. با شنیدن صدای تکبیره الاحرام مکبّر, همانجا مهری از زمین برداشتم و قامت بستم. در قنوت نمازم دعای سلامتی امام زمان را خواندم و زیر لب به خدا گفتم: خدایا! گمگشته ی منتظران را به آنها برگردان!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
سه عامل اصلی ندیدن امام عصر(عج)!
علی بن ابراهیم بن مهزیار می گوید:
19 سال متوالی به مکه رفتم تا خدمت امام زمان (عج ) تشرف پیدا کنم.
سال آخری که آمدم نا امید ودلگیر بودم
با خود گفتم دیگر فایده ندارد چقدر منتظر باشم گویا لیاقت ندارم برای زیارت.
در همین حال بودم که به من الهام شد برای دیدار سال آینده بیا تا حضرت را ببینی...
سال بیستم فرا رسید" با دلی پر از امید و عشق کنار کعبه نشستم و نماز میخواندم
ناگهان دستی روی شانه ام گذاشته شد ، به من گفتند اگر میخواهی حضرت را ببینی دنبال ما بیا...
سوار بر مرکب شدیم و در کوه های اطراف گردشی کردیم شب شد دیدم روی کوهی چادری برپاست و روشنایی از آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم
دیدم صورتی دلربا و قامتی بلند ، ابروان بهم پیوسته ، خوشخو و بخشنده
سلام کردم
حضرت فرمود: منتظرت بودیم چرا دیر آمدی؟
گفتم سیدی و مولای" من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمود:
سه چیز باعث شده امامتان را نبینید:
بی رحمی به ضعفاء
قطع رحم
دنیا طلبی
شما اگر رفتارتان را درست کنید ما خودمان می آییم.
#اللهم_عجل_لولیک__الفرج
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت سی و یکم_ #تله پاتی
بعد از نماز به ملکه گفتم: چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: کنار تو خوابم نمی بُرد. دائم در خیالم با تو حرف میزدم و میخواستم درد دل کنم؛ از تو دور شدم تا راحت بخوابم! تازه فهمیدم که همه ی سؤالاتی که دیشب در ذهنم شکل گرفته بود، با تله پاتی به ملکه رسیده بود و تمام شب خواب او را گرفته بود. ملکه برای وضو رفت و من از میان جمعیت نمازگزار به ستون خودم برگشتم. همه مشغول تعقیبات نماز صبح بودند و من تسبیح به دست سؤالات بیشماری که در ذهنم بود را مرور میکردم، تعداد سؤالات از تعداد پله های برج هم بیشتر شده بود.
فکر ناهار و شام ملکه، لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت. وسط این همه فکر و سؤال و معما و حاجت فقط یک چیز بیشتر ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه عکس العمل پدر سامره بعد از شنیدن خواستگاری خان چه بوده است؟ و اینکه چرا زنی که روزی همسر خان بوده است، اینگونه به روز سیاه افتاده است!
ملکه برگشت و نماز صبحش را خواند و بدون اینکه حرفی بزند دراز کشید و خوابید؛ تمام شب نخوابیده بود. خسته بود و به محض دراز کشیدن، صدای خُر و پُفُش بلند شد. چادر روی صورت و شکمش به نوبت بالا و پائین میرفت و ریتم منظمی از تنفس طبیعی را نشان میداد. فرصت خوبی برای عبادت و مناجات بود، باید قبل از بیدار شدن ملکه عبادتم را تمام میکردم و به محض بیدار شدنش سؤالاتم را از او میپرسیدم. مفاتیح را باز کردم و از فراز سی ام شروع کردم. چقدر فرازهای جوشن کبیر ریتمیک و هماهنگ بود! در فراز سی ام، همه ی اسماء الهی بر وزن فاعل بود، "یا عاصم" و "یا قائم"، و در فراز بعدی ترکیبهای موزونی از چهار کلمه "یا عاصِمَ مَن استَعصَمَه" ، "یا راحِمَ مَن استَرحَمَه".
به "یا مَلِکاً لایَزول" رسیدم! تنها مَلِکی که مُلک و سلطنت او رو به زوال نمیرفت، خدا بود. به غیر از او تمام سلطنتها و پادشاهیها رو به افول بودند. همینطور رفتم و رفتم، از"احَد و واحِد" تا "یا اَعَزُّ مِن کُلِّ عزیز" و به "یا قاضیَ الحقّ" رسیدم در حالیکه اختیار اشکهایم را نداشتم. "یا مَن هو" های فراز سی وششم را از پشت چشمهای خیس به سختی خواندم و به "یا مَن کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ الّا وَجهه" در فراز سی وهشتم رسیدم. دیگر کافی بود؛ توان ادامه دادن نداشتم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم و خوابیدم.
تازه چشمم گرم شده بود که از انتظامات اسم مرا صدا زدند. من سفارش خرید نداده بودم. آشفته و نگران به طرف انتظامات رفتم که ناگهان خواهرم را در حیاط مصلی دیدم. با خوشحالی به طرف خواهرم رفتم و او را درآغوش گرفتم و بوسیدم. یک قابلمه ی بزرگ لوبیاپلو و یک هندوانه نسبتاً بزرگ برای افطار من آورده بود. همسرش کمک کرده بود تا غذا را به مصلی بیاورد و خودش بیرون در ایستاده بود. از دور به همسر خواهرم سلام دادم و تشکر کردم. خواهرم با آن شکم بزرگ برایم لوبیا پلو پخته بود. انگار دلش خبر داده بود که من بی غذا مانده ام و طاقت نیاورده بود تا افطار صبر کند! از خوشحالی می خواستم گریه کنم. بعد از کمی صحبت آنها رفتند و من با خوشحالی قابلمه و هندوانه را به طرف ملکه بردم.
به محض رسیدن من ملکه بلند شد. غذا هنوز گرم بود و بوی غذا به او خورد. دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. از بغل دستی ام بشقاب و قاشقی گرفتم و برای ملکه غذا ریختم؛ ملکه تا نیرو نمیگرفت، نمیشد به پله ی بالاتر رفت. ملکه با سرعت غیر قابل توصیفی غذا را میخورد و زیر چشمی به هندوانه نگاه میکرد. برایش تکه ی کوچکی از هندوانه بریدم و روی نایلونی کنارش گذاشتم. تمام اطرافیان ما روزه بودند اما هیچ کس به ما نگاه نمیکرد. ملکه بدون توقف هندوانه را هم خورد و در آخر گفت: خدایا شکر، خیلی هوس هندوانه کرده بودم!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat