eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت بیست و سوم_ ملکه دیگر یارای گفتن نداشت. بغضی قدیمی در گلویش سنگینی میکرد. چادرش را روی صورتش انداخت و دراز کشید و بی حرکت ماند. آنقدر بی حرکت ماند که گویی در زمان متوقف شد. رفته رفته صدای خُر و پُفُش بلند شد؛ چقدر همیشه خواب به موقع از راه میرسد و انسان را از دقّ نجات میدهد. با همه ی وجودم آرزو کردم که ایکاش ملکه خواب پدرش را ببیند. بی اختیار به یاد پدرم افتادم، چقدر دلم آغوش پدرم را میخواست. روز پدر هم بود، بی اختیار بغضی در گلویم نشست و به یاد روزی افتادم که دیگر پدرم نخواهد بود و چقدر ملکه وار دلم پدرم را بخواهد! آرزو کردم که ایکاش قبل از آمدن به مصلی یک دل سیر پدرم را در آغوش میگرفتم. آنقدر حالم بد بود که فرصت فکر کردن به این موضوعات را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد، شاید فقط یک دل سیر گریه کردن میتوانست آرامم کند. چه اشتباهی کردم! اگر به بالای برج هم رسیده بودم، برای فقط یک بوسه از پدر باید دوباره پائین می آمدم، ارزشش را داشت. تنها فرازهای جوشن کبیر قادر بود، سیل اشکهای کهنه را به بیرون باز کند و سنگینی بغض در گلو نشسته را بکاهد. از فراز شانزدهم ادامه دادم از " یا مَن هو" تا " اللّهمَّ " و دوباره "یا مَن هو" و بعد "یا مَن لا" گفتنها. وقتی به "رازقَ الانام" فراز بیست و یکم رسیدم، بی اختیار به یاد شام ملکه افتادم. آذوقه ای که از قبل نگه داشته بودم، برای شام ملکه و افطار من کافی نبود. من آمده بودم تا ریاضت بکشم، اما ملکه طاقت ریاضت کشیدن نداشت. نمیشد دائم به او نان و پنیر و خرما بدهم. او مدتی بود که خوابیده بود و عن قریب بود بیدار شود. ساعت از شش عصر گذاشته بود، ملکه اگر بیدار میشد حتماً عصرانه ای میخواست! بی اختیار مفاتیح را بستم و بلند شدم، باید فکری میکردم. از دور بوی آش رشته می آمد. کمی داخل شبستان چرخیدم و به گوشه ای که مشغول طبخ آش بودند، رسیدم. یک قابلمه بزرگ آش به اندازه ی 30 نفر، روی گاز پیک نیکی بود. معلوم بود که از قبل پخته بودند و فقط برای افطار آن را گرم میکردند. با خجالت جلو رفتم و به خانمی که بالای سر قابلمه بود گفتم: ببخشید آش نذری است؟ گفت: بله، اما برای گروه خودمان است. گفتم: بله متوجه ام، اما در آن سمت پیرزنی است که تنهاست و چیزی هم برای خوردن نیاورده است، برای او کمی آش میخواهم. آن خانم با ادب فراوان و با روی باز مقداری آش در یک ظرف یکبار مصرف ریخت و به من داد. رویش را بوسیدم و تشکر کردم. با خود فکر کردم که ایکاش آن شب در آن برج، آن زن، هم پله ای من بود. با ظرف آش به طرف ملکه آمدم. ملکه خوابیده بود. ظرف آش را بالای سرش گذاشتم و زیر لب گفتم یا "رازقَ الانام" شُکر. نیم ساعتی گذشت تا ملکه بیدار شد. به محض بیدار شدن، ظرف آش را دید. به او گفتم: آش نذری است بخورید برای شما آورده ام. ملکه ظرف آش را برداشت و بی اختیار شروع به گریستن کرد. با تعجب به او گفتم: آش رشته که گریه ندارد! صدای گریه ی ملکه بلندتر شد و گفت پدرش عاشق آش رشته بود. قطره های اشک از اطراف چشمهای ملکه به زمین میچکید و به پهنای صورتش رسیده بود. از او خواستم آش را بخورد و برای پدرش فاتحه ای بفرستد، اما ملکه دست و دلش به خوردن نمیرفت. ظرف آش را در کناری گذاشته بود و مانند دخترکی ده دوازده ساله به در مصلی خیره مانده بود، گویی چشم به راه آمدن کسی بود؛ کسی که بیاید و ملکه، آش را دو دستی به او تقدیم کند! به حالت نیم خیز بلند شدم تا دستم به شانه ی ملکه برسد، شانه اش را گرفتم و گفتم: آش را بخورید! فاتحه ای است، ثوابش به پدر شما هم میرسد. ملکه ظرف آش را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد. سرم را پائین انداختم تا راحت بخورد، اما همه ی حواسم به او بود. برعکس دفعات قبل این بار ولعی برای خوردن نداشت؛ گویی آش را به انسان درمانده ی در حال احتضار میداد. قاشق را نیمه پر میکرد و آرام به طرف دهانش میبرد و به آرامی آن را در دهانش میگذاشت و با کمی مکث آن را می بلعید. مدتی صبر میکرد و دوباره به همان نحو ادامه میداد. گویی در خیالش آش را به پدر مریض در بستر افتاده اش میخورانید! ملکه ندامت و پشیمانی بزرگی داشت که قابل جبران نبود. ادامه دارد... @alborzmahdaviat