#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت دوم_#برج بلند
چند شب بود که راحت نمیخوابیدم؛ استرس کنکور، خواب را بر من حرام کرده بود. آنشب از همه ی شبها بدتر بود. مطمئن بودم که تا خود صبح پلک روی پلک نخواهم گذاشت. میشد چشمهایم را ببندم و به چیزی فکر نکنم. اصلاً بیخیال کنکور و همه ی دنیا باشم؛ بیخیال شغل و آینده! آرزو میکردم که ایکاش شب بخوابم و صبح که بلند شدم دو ماه از کنکور گذشته باشد، اصلاً ایکاش 10 سال گذشته باشد، یعنی کنکور و همه مراحل سخت زندگی سپری شده باشند، چقدر عالی می شد! آرزو می کردم صبح که بلند شدم دنیا کلاً جور دیگری باشد. در خیالم هر آنچه دنیا را بهتر میکرد، آرزو کردم و در همان فضا از هیچ چیز مضایقه نکردم. هیچ لالایی مؤثرتر و بهتر از رویاپردازی نیست. آنقدر خیال پردازی کردم که مغزم گیج شد و کلاً هنگ کرد. آن شب با هزار مکافات بالاخره خوابیدم.
آن شب وقتی که خوابیدم کنکوری بودم، صبح که بلند شدم، منتظر شده بودم؛ انگار همه چیز "زَهَقَ الباطِل" بود و حالا "جَاءَ الحَق" شده بود. خواب عجیبی دیدم. یک برج بلند که همه از آن بالا میرفتیم و زیر دست و پای هم له میشدیم، اما باز هم میرفتیم. بالای برج خبری بود که تنهای ما از آن بیخبر و دلهای ما از آن مطلع بود. انگار ضمیر ناخودآگاه ما فرمان را به دست گرفته بود و میراند و صلاح نمیدید که تن را از این خبر مهم آگاه کند. عقل همچون برده ی حلقه به گوش، تحت فرمان او بود.
من همراه با جمعیت تا حدودی از پله های برج بالا رفتم و در همان اوایل راه زیر دست و پای دیگران ماندم؛ دیگر توان رفتن نداشتم، نفسم تنگ شده بود و در حال له شدن بودم. همینکه اراده کردم از برج خارج شوم، خود را بیرون برج دیدم. به سرعت به خانه برگشتم، باید به اخبار ساعت دو میرسیدم تا بدانم چه خبر است! تلویزیون را روشن کردم؛ جملهای با خط درشت بر صفحه تلویزیون آشکارشد:
"حضرت مهدی ظهور کرد".
از خواب پریدم درحالیکه انسان دیگری شده بودم. سنگینی و لهیدگی شدیدی در عضلاتم احساس میکردم؛ درست مثل کسی که در زیر ازدحام جمعیت له شده باشد. تا ساعتها مبهوت و حیران بودم، بهت و حیرتی که دیگر از من جدا نشد. احساس میکردم وارد عالم جدیدی شدهام؛ دیگر دغدغه ی اصلی من کنکور نبود، بلکه پیدا کردن تعبیر این خواب بود. به نظرم این رویا با بقیه ی رویاهای قبلی ام فرق داشت و از جنس دیگری بود. نمیدانستم چگونه با این مسئله کنار بیایم!
درباره ظهور و امام زمان هیچ چیز نمیدانستم، جز اینکه او امام دوازدهم است و فعلاً در پرده غیب است. آن روزها در مدارس از امام دوازهم حرفی نمیزدند و ما هم چیزی نمیدانستیم. باور داشتم که از واقعه ای مهم با خبر شده ام که در آینده رخ خواهد داد ؛ چیزی شبیه آگاهی یافتن از سرّی غیبی! برایم جالب بود.
روزمرگی و کنکور مثل لبه های تیز قیچی، تکه تکه امیدهای کودکی ام را از من گرفته بودند. دیگر نه نشاطی مانده بود و نه خنده ای، فقط کنکور لعنتی! اما به یکباره انگار شور و اشتیاق روزهای کودکی برگشت. آن روزها که در آن خرابه با بچه های محل، بازی میکردیم و از لحظه لحظه ی زندگی لذت میبردیم، آن شبها که تا دیر وقت در کوچه دوچرخه سواری میکردیم و از ثانیه ثانیه رکاب زدن هایمان به وجد می آمدیم، همه ی آن خوشیها برگشته بود. حیف که دیگر آن دوستان نبودند تا با آنها دربارهی اسرار این خواب گفتگو کنم!
چند روز بیشتر به کنکور نمانده بود، اما دیگر دوست نداشتم لای کتابها را باز کنم. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر مضطرب میشدم؛ با کتابهای درسی ام احساس غریبگی میکردم. گویی از آینده به گذشته برگشته بودم؛ میخواستم دوباره به آینده برگردم. بیشتر دوست داشتم به برج و ظهور فکر کنم. قبلاً بارها و بارها خواب های مختلف دیده بودم اما هرگز چنین تأثیر عمیقی بر روی من نگذاشته بود. همچون کودک بازیگوش و کنجکاو گذشته، در پی کشف حقیقت دنیایی بودم که برایم تازگی داشت. دنیایی که با همه عظمت و بزرگیاش در قالب یک برج ظهور کرده بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
#آخرین_عروس 🎀
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت0⃣1⃣
ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه #امام_زمان(ع) از ديده ها پنهان مى شود #آمادگى پيدا كنيم.
من شنيده ام #امام_دوازدهم ما، #غيبتى طولانى خواهد داشت
اگر همه #شيعيان مى توانستند به راحتى #امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند
در دوران #غيبت فرزندش نمى دانستند چه كنند; امّا الآن #شيعيان كم كم براى روزگار #غيبت آماده مى شوند
تو اكنون تا درِ خانه #امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار #غيبت هم دوام بياورى!
بيا به #مسجد شهر برويم تا در آنجا #نماز بخوانيم.
#مسجد كجاست؟ اين كه ديگر سؤال نمى خواهد.
#مسجد در كنار برج #متوكّل واقع شده است.
آن #برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى
چه #مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر #آب از ميان آن عبور مى كند.
اين #مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف هاى مرتّب نشسته اند و #منتظر آمدن #خليفه مى باشند
با آمدن #خليفه همه از جا بلند مى شوند. آنها اعتقاد دارند كه اين #خليفه، نماينده #خدا بر روى زمين است
آنها خيال مى كنند همه #اسلام در اين #خليفه جلوه كرده است.
هر كس با #خليفه مخالف باشد با #اسلام مخالف است!
امروز اين #حكومت، ادامه #حكومت #پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند!
آنها فراموش كرده اند كه اين #حكومت، بسيارى از فرزندان #پيامبر را #شهيد كرده است
امروز خليفه، فرزند #پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و #آزادى را از او گرفته است
كسى #حق ندارد
به اين چيزها #فكر كند. فكر كردن در اين روزگار #جرم است❗️
#ادامه_دارد...
#بنیاد_مهدویت_استان_البرز
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟✨
http://eitaa.com/alborzmahdaviat
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0