eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت سی و نهم_ دو سالی از ازدواج آنها گذشته بود و سامره صاحب پسری شده بود. خان برای پسرش، سلیم، شناسنامه گرفته بود، اما هنوز نام خودش در شناسنامه ی سامره نرفته بود. سامره به سن قانونی رسیده بود اما خان هنوز برای عقد کردن او تردید داشت. خدمتکاران باغ به گوش همسران خان رسانده بودند که سامره زیاد میخورد و آنها هم به خان هشدار داده بودند که سامره پرخور است و آدم پرخور طمع کار میشود. خان را ترسانده بودند که اگر او را عقد کند، دار و ندار خان را تباه خواهد کرد! صابر خان سامره را دوست داشت اما دچار تردید شده بود. هر سه همسر خان از اعیان و خانزاده های روستاهای مجاور بودند و همسر اول صابر خان، دختر عمویش هم بود که نفوذ زیادی بر روی خان و املاک خان داشت. هر یک از همسران خان در باغهای دیگری ساکن بودند که از باغ محل سکونت سامره خیلی دورتر و بزرگتر بود. سامره همیشه در آن خانه باغ بود و همسران خان او را به دورهمی های خود دعوت نمیکردند. پسران خان روز به روز صاحب قدرت و اختیارات بیشتری میشدند و صابر خان لحظه به لحظه به افول خود نزدیکتر میشد. پدر سامره از اینکه خان هنوز سامره را به عقد دائم خود درنیاورده بود، دلخور بود و چند باری به دیدن خان رفته و وعده وعیدهای خان را در حضور شاهدان به او گوشزد کرده بود. صابر خان هر بار وعده ی دیگری داده و وعده های خان سر به فلک کشیده بود. پدر سامره به دخترش پیغام داده بود که هر وقت خواستی میتوانی برگردی! اما سامره خیال برگشتن نداشت. کشمکشهای سامره و پدرش به گوش خان رسیده بود و خان کینه ی پدر سامره را کم کم علنی کرد تا جائیکه پدر و دختر حق دیدار یکدیگر را نداشتند. خدمتکاران باغ دائم او را زیر نظر داشتند و او حق رفتن به خانه ی پدرش را نداشت. مادرش هرزگاهی به دیدن او می آمد اما خیلی زود باید میرفت، چون صابر خان اجازه اقامت به خانواده ی سامره را نداده بود. وقتی به شبستان برگشتیم حرفهای ملکه هنوز تمام نشده بود. ملکه با چنان خشمی درباره آن روزها صحبت میکرد که گویی در خانه ی خدا به دادخواهی خان آمده است. دستهایش را به نشانه ی دادخواهی و اعتراض حرکت میداد و سرش را به نشانه ی التجاء به بالا میکشاند. صحبتهای پی در پی ملکه در میان نجواهای معتکفین که قرآن و دعا میخواندند، آدم را به یاد دادگاه عدل الهی می انداخت که ندا از هر طرف بلند شود: "بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنبٍ، بِأیِّ ذنب "! ادامه دارد... @alborzmahdaviat