eitaa logo
بنیاد مهدویت استان البرز
2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
167 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت بنیاد:آموزشی_فرهنگی_ پژوهشی کرج_بلوار ملاصدرا_به‌سمت نبوت‌_بعد از ابوذرجنوبی _بنیاد‌ فرهنگی‌ حضرت‌ مهدی‌ موعود(علیه‌السلام) 02634294152_02634214145 +989370754174 ارتباط با ادمین ها👇 @Admin_mahdaviii @alborz_mahdaviat
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ◾️ ◼️ ⬛️ داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار قسمت هفتم_ مات و مبهوت و خیره به در مصلی نگاه میکردم. ناگهان پیرزنی قد بلند و باریک اندام نظرم را به خود جلب کرد. از دور چهره اش مثل ماه تابان بود. با وجود پیری و چروک های زیادِ روی صورت، معلوم بود که در جوانی بسیار زیبا بوده است. چشمهای عسلی، بینی باریک و پوست برّاقِ بدون کَک و مَک، جلوه ی خاصی به صورتش بخشیده بود. مقنعه ی مشکی پوشیده بود و چادر مشکی کوتاهی به سر داشت. پیرزن ساک کوچکی در دست داشت که معلوم بود، خالی است. مدتی کنار در ایستاد و هاج و واج به این طرف و آن طرف نگاه کرد. من برای چند لحظه میخکوب او شدم. پیرزن عجیبی بود انگار به یکباره سر از مصلی درآورده بود و بدون آمادگی قبلی آمده بود. جمعیت زنانِ داخل شبستان به بالای پانصد نفر رسید و دیگر جای نشستن نبود. دور تا دور من هم پر شد. بیشتر جاها را ساکها و پتوها و غذاها اشغال کرده بودند. پیرزن برای چند دقیقه ای کنار در ورودی ایستاد و بدون اینکه با کسی حرفی بزند به مردم نگاه کرد. پیرزن در میان جمعیت به طرف وسط شبستان به راه افتاد و بی هدف به اطراف حرکت میکرد. من بی اختیار محو او شدم؛ مانند ملکه ای زیبا که در قصر پادشاهی خویش قدم میزند به اطراف سرک میکشید. از اکثر زنان بلندتر بود و با وجود کهولت سن، هنوز راست قامت بود. چندباری در وسط مصلی دور خودش چرخید و آنقدر ایستاد و دوباره راه افتاد که من از دنبال کردن او خسته شدم. سرم را پائین انداختم و مشغول دعا شدم. مدتی گذشت. فضای داخل شبستان چنان شلوغ شده بود که صدا به صدا نمیرسید. جمعیت رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد و فاصله ها کم و کمتر. خانمهای انتظامات با حالتی التماس گونه از همه میخواستند تا جمع تر بنشینند تا فضا برای دیگران هم باز شود. از میان معتکفین کسی با صدای بلند فریاد زد که، خداوند در قرآن میفرماید: ای کسانی که ایمان آورده اید هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید، پس وسعت بخشید، تا خداوند بهشت را برای شما وسعت بخشد. بی اختیار به یاد تنگی مسیر برج افتادم، ایکاش کسی جایی برایم باز میکرد! مقابل من اندک فضای خالی بود که وسایلم را گذاشته بودم. وسایلم را به خودم نزدیکتر کردم تا جایی برای کسی باز کرده باشم. به محض برداشتن وسایلم، کسی در آن جا نشست. سرم را بالا بردم ببینم چه کسی نشست، دیدم ملکه است! ادامه دارد... @alborzmahdaviat
🎉 🎉 🎀 ⃣1⃣ ــ بايد را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد را با بيشتر آشنا كنى. ــ باشد. مى نويسم. مقدارى داشته باش. اكنون رو به مى كنم و مى گويم: "آيا مى شود براى خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را ". او به فكر فرو مى رود، مى گذرد. رو به من مى كند و مى گويد: "فكر مى كنم بهتر است خاطره را براى شما بگويم". مى دانم تو هم دوست دارى اين را بشنوى. ! ! من و تو آماده ايم تا اين را بشنويم. گويا از ما مى خواهد به برويم. سفرى دور و دراز! بايد به برويم، به سرزمين "روم"، قصر . ما در آنجا با به نام آشنا مى شويم... 💞🏳💞 ! به من چند روزى بده! براى چه❓ مى خواهم در مورد آينده ام فكر كنم و بگيرم. ــ اين كار كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر براى تو پيدا مى شود❓ نزديك مى آيد و روى را مى بوسد. او دارد هر چه زودتر كند. اگر اين صورت بگيرد به زودى ، 👑 كشور خواهد شد. ... http://eitaa.com/alborzmahdaviat https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💞 💞 ⃣1⃣ هر چه او به كه ها از آن دم مى زدند بيشتر مى كرد، راز و نيازش با بيشتر مى شد. از مى خواهد او را بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از و دل نكنده است. او است تا به سوى او بيايد. او مى داند كه اگر با پسر عمويش كند تا آخر بايد به وضع موجود، باشد. اگر بفهمند كه آينده روم به آنها شك دارد چيزى جز در او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند كه حتّى آينده را مى توانند به برسانند. آنها هرگز به دست نمى گيرند تا را به قتل برسانند، بلكه اى بسيار قدرتمندتر از دارند. كافى است آنها به بگويند كه مرتّد شده و به دين پشت كرده است، آن وقت مى بينى چگونه كه تا ديروز ساكت و آرام؛ بودند، آشوب به پا كرده و به حمله مى كنند تا براى و رضايت ، را بکشند. 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 http://eitaa.com/alborzmahdaviat https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0