#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت نهم_#وضوخانه
آفتاب در حال غروب بود. از سمت خوابگاه دانشکده ی کشاورزی، نسیم خنک و دل انگیزِ آمیخته با بوی چمنهای تازه حرس شده، به مشام میرسید. درختهای تبریزی قدیمی، از پشت دیوارهای مصلی هم دیده میشدند. با وزش باد از میان برگهای رنگارنگ، صدای خاصی تولید میشد که گوش نواز بود. صدای جدیدی بود، سالها بود که از این صداها نشنیده بودم!
عده ای به سرعت در حال رفتن به طرف وضوخانه بودند و عدهای در حال برگشتن؛ آنها که میرفتند مضطرب و نگران بودند که مبادا به نماز جماعت نرسند و آنها که برمیگشتند خوشحال و راضی به نظر میرسیدند که میتوانند به نماز جماعت برسند. سرویسها پشت مصلی و در زیر زمینی بود و زمان رفت و برگشت به آنجا، بدون لحاظ کردن معطلی در صف، حدوداً ده دقیقه ای میشد.
وقتی وارد وضوخانه شدم اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد، آینه ها بود که نباید به آن نگاه میکردم. خیلی دوست داشتم یک بار دیگر خودم را ببینم؛ دلم برای خودم تنگ شده بودم، اما باید سه روز فراق و دوری خودم را تحمل میکردم. در اعتکاف همه را میتوانستی نگاه کنی، جز خودت را، حتی زیر چشمی هم نمیشد به آینه نگاه کرد. داور مسابقه کوچکترین چرخش چشمهای خائن را میدید! نه تنها در آینه نمیتوانستی به خودت نگاه کنی که در درون هم باید از خود میگذشتی. اعتکاف تمرین از خود گذشتن است و معتکف از خود گذشته است؛ از خود که بگذری صعود راحتتر است، در مسیر صعود، چشم هم دست و پاگیر است.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat