#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و پنجم_#چادر نماز
بعد از نماز در هر گوشه ای سفره ی افطاری باز شد و هر کسی با دور و بری های خودش مشغول صرف افطار شد. من هم سریع سفره را برای ملکه باز کردم و از داخل ساک دستی ام هرآنچه را که داشتم بیرون آوردم و مقابل ملکه چیدم. نان بربری، حلوا شکری، پنیر، گوجه، و خیار که وعده اش را قبلاً به او داده بودم. در حین چیدن سفره، ملکه نگاهی به من کرد و گفت: وقتی اعتکاف تمام شد چادر نمازت را به من بده! با شنیدن این حرف متعجّب شدم، به ملکه گفتم که من فقط همین یک چادر نماز را دارم! ملکه سرش را پائین انداخت و گفت: من اصلاً چادر نماز ندارم.
با چادر مشکی به سختی نماز میخواند و چادر دائم از روی سرش سُر میخورد. من برای لحظه ای مردّد شدم که چه کنم؟ چادرم را موقع رفتن به او بدم یا ندهم! در همین حین ملکه مشغول خوردن شام شد و من با یک لقمه نان و پنیر افطار کردم. مردّد مانده بودم که به ملکه چه بگویم؟! راه گلویم بسته شد، دیگر نمیتوانستم چیزی بخورم، انگار در برابر یک آزمون سخت و پیچیده قرار گرفته بودم! سریع فلاسک را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. در این فاصله میتوانستم بیشتر فکر کنم که چه جوابی به ملکه بدهم! صفهای طولانی برای گرفتن آب جوش و چای تشکیل شده بود. بر روی اجاق کِتریهای بزرگ در حال جوش بود و روی آن قوریهای بزرگ پر از چای قرار داشت که فضای آشپزخانه را گرم و غیر قابل تحمل کرده بود. هرکسی خودش باید آب جوش و چای میریخت.
در صف ایستاده بودم و به حرفهای ملکه فکر میکردم. کمی دلخور بودم؛ من همه ی غذایم را به او میدادم و مثل یک کنیز در خدمت او بودم، برایش چای و آب میبردم و حتی به خاطر او آش رشته را از کسی گدایی کرده بودم، با این حال، او باز هم از من توقّع داشت و این بار چادر نمازم را میخواست؛ چادری که هدیه ی مادرم بود. از طرفی دلم برایش میسوخت که در حسرت یک چادر نماز است!
اما من مسئول نداشته های او نبودم؛ تصمیم خود را گرفتم، نمیخواستم چادرم را به او بدهم. در عوض شاید میشد از کسی چادری برایش تهیه کرد. وقتی نوبت من شد، محتویات فلاسک را درون سطح بزرگ کنار اجاق خالی کردم. همیشه در کنار اجاق دستمال بزرگی برای برداشتن کتری و قوری بود، اما اینبار نبود. هر کسی برای برداشتن کتری و قوری از گوشه ی چادر خودش استفاده میکرد. من هم با چادرم قوری و کتری را برداشتم و چای و آب جوش داخل فلاسک ریختم.
وقتی خواستم از آشپزخانه خارج شوم چادرم را زیر بغلم زدم تا دست و پا گیرم نشود. احساس کردم چادرم زبر شده است؛ نگاه کردم دیدم از طرف چپ، چادرم به اندازه دو وجب سوخته و مچاله شده است! چشمانم از تعجب گرد شد؛ هرچه بود مربوط به وقتی بود که کنار اجاق بودم؛ حتماً وقتی در حال ریختن آب جوش بودم چادرم به شعله گرفته و جمع شده بود!
تا چند لحظه مبهوت و حیران به چادرم نگاه میکردم و یارای برگشتن نزد ملکه را نداشتم. باور کردنی نبود اما واقعیت داشت. چشم ملکه دنبال چادر نماز من بود، انگار چادر من هم به دنبال ملکه بود! ندامت غریبی وجودم را گرفت. ایکاش نیت میکردم که چادرم را موقع رفتن به او بدهم! اصلاً حقم بود که در پله های اول آن برج زیر دست و پا له شدم.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
میخواهم بهتون بگم آیا یادتون هست که
از بچگی تا الآن هر وقت هر کاری خوبی را کردیم و انجام میدیم بهمون میگفتن انشاء الله خیر ببینی... میگفتن
خیر ببینی پسرم
خیر ببینی دخترم
خیر ببینی جوان
وقتی صبح از خواب بیدار میشیم ، به یکدیگر میگوئیم :
صبح به خیر.
در طول روز به یکدیگر میگوئیم
روز به خیر
شاید در طول روز ، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم ، و برای یکدیگر طلب خیر کنیم.
ولی واقعاً این خیری که همه در جستجوی او هستند، و از خدا میخواهند. چیست؟
قران کریم میفرماید : همه انسانها شدیداً در پی خیر هستند.
همه در جستجوی بهترینها هستند.
إنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيد.
(عادیات/۸)
انسان بسیار دوستدار خیر است.
ولی هر کسی این خیر را در چیزی میبیند؟
یکی در خانه خوب
یکی در ماشین خوب
یکی در شغل خوب
یکی در همسر و فرزندان خوب
و هزاران چیز دیگر...
ولی واقعاً این خیرِ راستین چیست؟
قرآن کریم میفرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان میگریخت ، این جمله رو زمزمه میکرد
ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر.
(قصص/۲۴)
پروردگارا. من به آنچه که تو از خیر بر من نازل کنی محتاجم...
خیلی از ماها ، این آیه رو در قنوت نمازهایمان میخوانیم و مدام از خدا طلب خیر میکنیم
خیری که حتّی نمیدونیم چی هست.
فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر میکنند ، نیست...
خُب حالا
میخواهید بدانید خیرِ واقعی تمام بشریت در چیست؟
یه آیه در قرآن هست که بارها و بارها آنرا دیده ایم و خوانده ایم و شنیده ایم ، ولی متاسفانه به راحتی از کنارش عبور کردیم. و اصلا به آن توجه نکردیم.
خدا به صراحت این خیر را در قرآنش به همگان معرفی کرده است که میفرماید
بقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
بقية الله همان خیرِ شماست اگر از اهل ایمان باشید
این خیر که همه دنبالش هستند ، چیزی نیست جز بقیة الله
جز پدر مهربانم جز آقا و مولایم صاحب الامر امام زمانم (عجل الله تعالی فرجه الشريف )
اون خیری که همه رهایش کردند ، و آنرا به بهای اندکی فروختند
خیرِ واقعی یعنی اهلبیت
در زیارت جامعه کبیره خطاب به اهلبیت عرضه میداریم ؛
انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ.
هر جا صحبت از خیر باشد، شما اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن خیر هستید
( أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ الفرج )
🌹 انتظار را دریابیم 🌹
آیتالله جوادی آملی:
اگر در ماه مبارک رمضان [شخصی] که روزه دارد [و] نَفَس میکشد مثل این [است] که بگوید سبحان الله اگر در عزای پسر پیغمبر آهی بکشد، یک آه! فرمود: نفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا [تَسْبِیح] این مثل سبحان الله است، حیف است که ما این را کم بگیریم! بله گریه میکنیم، اما بدانیم برای چه کسی گریه میکنیم برای چه گریه میکنیم، خیلی است این! این مجلس عزا را بُرده در سطح ضیافت خدا ! (۱)
اگر درباره ماه عظیم مهمانی خدا گفته شده:
نفَس کشیدن در ماه رمضان = تسبیح (عبادت)
اگر درباره عزای سید و سالار شهیدان با آن عظمت گفته شده:
نفَس محزون در عزای امام حسین علیه السلام = تسبیح (عبادت)
درباره انتظار فرج گفته شده:
انتظار فرج = برترین عبادت
⁉️ مگر در انتظار فرج چه عظمتی نهفته است که چنین تعبیری درباره آن به کار رفته است ⁉️
(1) http://javadi.esra.ir
۲. رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم : برترين عبادت انتظار فرج است.
كمالالدين، ج۱، ص۲۸۷
🆔 @mehre_mahdi313
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و ششم_ #غذا
وقتی با فلاسک به طرف ملکه برگشتم چادرم را جوری جمع کردم تا او متوجه سوختگی چادرم نشود، نباید امیدش را ناامید میکردم.
تقریباً همه چیز را ملکه خورده بود و جز تکه ای نان و حلواشکری چیزی نمانده بود. موقع افطار هر کسی از سفره اش چیزی به کنار دستی هایش میداد؛ به ما هم خرما و سیب زمینی آبپز و شله زرد دادند، گویی همه خُلق و خوی جوادی پیدا کرده بودند! من چیزی نداشتم که به کنار دستی هایم بدهم. از ته قلبم آرزو کردم که ایکاش خوردنی های بیشتری از خانه می آوردم. آنقدر خسته و دل زده از دنیا بودم که همان یک ساک آذوقه را هم مجبوری برداشتم. ملکه به طعم های شیرین بی میل بود و شله زرد را پس زد. از این جهت شانس آورده بودم. شله زرد را برای سحری ام کنار گذاشتم.
در حیاط مصلی تلفن سکه ای بود. می توانستم به خانه زنگ بزنم و از مادر و پدرم بخواهم برایم مواد غذایی و مقداری پول بیاورند، اما نمیخواستم آنها را به زحمت بیندازم؛ فاصله خانه تا مصلی زیاد بود. خواهرم در نزدیکی مصلی زندگی میکرد، اما دوست نداشتم اسباب زحمت او شوم؛ او باردار بود. هنوز دو روز دیگر از اعتکاف مانده بود و من نه مواد غذایی داشتم و نه پولی، ملکه هم به دست من نگاه میکرد. نمی توانستم تصمیم درستی بگیرم؛ مردّد بودم که چه کنم، تردید از له شدن هم بدتر است!
تقریباً همه ملاقاتی داشتند جز من و ملکه. به همه سپرده بودم در این سه روز با من کاری نداشته باشند اما در آنجا چقدر با همه ی آنها کار داشتم، گرچه دیگر رویی نداشتم. بعد از افطار، ملکه دراز کشید و خوابید و من فرصتی برای عبادت پیدا کردم. مشغول خواندن نماز شب چهاردهم ماه رجب شدم؛ مثل نماز شب قبل بود اما باید دو بار تکرار میشد. با همان شور و شوق دیشب، نمازها را خواندم و از طولانی بودن هر رکعت اصلاً کسل نشدم؛ انگار از شب قبل صبورتر و مشتاقتر به عبادت شده بودم. از فراز بیست و یکم جوشن کبیر شروع به خواندن کردم. گویی در "رازقَ الانام" مانده بودم و یارای جلو رفتن نداشتم. انگار همه ی جوشن کبیر در این کلمه خلاصه شده بود. قلبم را مصمّم کردم، حتماً گشایشی می شد. به سختی از آن فراز رد شدم. از "اللّهم" شروع کردم و به "یا مَن اظهَرَ الجمیل" و "یا مَن سَتَرَ القبیح" رسیدم، فکرم مشغول این دو واژه شد. مطمئن شدم خدا آبروی مرا حفظ میکند و اطرافیان ما متوجه ساک خالی من و ملکه نخواهند شد.
به "یا صاحِبَ کُلِّ نجوی" که رسیدم، یقین کردم که خدا نجواهای مرا میشنود؛ همانطور که درخواست چادر ملکه و صدای امتناع ذهن مرا شنیده بود و حقم را هم کف دستم گذاشته بود. دیگر مست و سرخوش شدم و بی وقفه جلو رفتم و از "بدیع السموات" تا "یا ربّ " های فراز بیست و هفتم یکسره رفتم. به "اسمعَ السّامعین" و "ابصرَ النّاظرین" که رسیدم، اشکهایم جاری شد، دیگرتوان مقابله با بغضم را نداشتم. خدا میشنید و میدید، دیگر چه جای نگرانی بود!
دیگر از بی غذایی نگران نبودم، خدا خیالم را راحت کرد. اینبار از این می ترسیدم که چطور میخواهم از تعلّقات دنیایی خلاص شوم و پله های صعود را طی کنم، حال آنکه حتی یک روز هم تحمل ساک خالی را ندارم. به "یا عِمَاد مَن لا عِمادَ لَه" رسیدم و در "یا أمَان مَن لا أمَانَ لَه" فراز بیست و نهم متوقف شدم. دیگر طاقتم برید و های های شروع به گریستن کردم. صدای گریه و ناله ی من در میان صدای شیون و گریه ی اطرافیان گم شده بود، گویی خیل عظیم در راه ماندگان آن برج را به مصلی آورده بودند تا دوره های پیشنیاز برج را طی کنند. همه از خاطرات تلخ صعود نکردن ضجّه میزدند.
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
جلسه با رئیس امور مساجد استان البرز
نشست رئیس امور مساجد به همراه جمعی از معاونت های این مرکز با مدیر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عجل الله فرجه الشریف استان البرز برگزار شد.
🔹 در این جلسه مدیر بنیاد حجت الاسلام عسکری به همراه معاونین، به بیان عملکرد و گزارش های خود در این مدت پرداخته و نسبت به همکاری این بنیاد با امور مساجد پیشنهادهایی مطرح کردند.
🔹حجت الاسلام منطقی سعادتی رئیس مرکز رسیدگی به امور مساجد ضمن اشاره به تعاملات صورت گرفته با بنیاد غدیر، ستاد اقامه نماز و سایر نهادهای دیگر، نسبت به تحقق این همکاری با بنیاد مهدویت استقبال و تاکید کردند. @alborzmahdaviat
هدایت شده از یاصاحب الزمان ادرکنی
مسابقه ي عاشورا و انتظار - 06.pdf
قابل توجه مهدی یاوران گرامی: با توجه به مفید و کاربردی بودن برنامه بدون توقف در شبکه سه سیما، لازم است همه دوستان انقلابی و ولایی حمایت خود را از این برنامه عالی ابراز نمایند. لذا همگی در مانور حمایت از برنامه بدون توقف شرکت نماییم. کافی است همگی در روز جمعه مورخه 4 مهر 99 با شماره 162 روابط عمومی صدا و سیما تماس گرفته و 4 نکته را ابراز نماییم:
1. ابراز رضایت و ادامه یافتن برنامه بدون توقف
2.پخش تکراربرنامه
3. بیشتر شدن زمان پخش
4. تولید برنامه چالشی با موضوع مهدویت
بنیاد مهدویت استان البرز
همه دغدغه مندان امام زمان علیه السلام
@alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و هفتم_ #ماه_حیران
ساعت ده شب بود. پیرترها و بچه ها زودتر خوابیدند و بقیه بیدار بودند. بیشتر لامپهای بالای سرمان را خاموش کرده بودند. ملکه همچنان خوابیده بود. من هم به شدت خسته بودم؛ از شدت گریه چشمهایم سنگین شده بود، گرچه قلبم سبکتر و آرامتر از قبل بود. به پهلو دراز کشیدم و به چهره ی نیم رخ ملکه نگاه کردم. در امتداد صورت او و در همان راستا چشمم به ماه افتاد که از پشت شیشه ی درب شبستان کاملاً دیده میشد. ماه به قدری زیبا و نزدیک بود که قابل توصیف نبود، ماه در حضیض خود بود. بی اختیار بلند شدم و به حیاط مصلی رفتم و خیره خیره به ماه نگاه کردم؛ انگار چهره ی انسانی بود که با حیرت به زمین نگاه می کرد.
در حیاط مصلی به آرامی قدم زدم. نسیم خنکی می وزید و نشاط خاصی بر دلم نشسته بود؛ انگار نه انگار که خسته بودم. چند دقیقه ای در اطراف قدم زدم که یک مرتبه چشمم به ملکه افتاد که در حال پوشیدن کفشهایش بود. ملکه به سرعت به طرف وضوخانه به راه افتاد. چند بار صدایش زدم؛ حاج خانم! حاج خانم! اما ملکه نشنید. به سرعت دویدم و خود را به او رساندم. با هم به وضوخانه رفتیم و تجدید وضو کردیم. در راه برگشت، ملکه به آرامی قدم میزد و گویی میلی به رفتنِ داخل شبستان نداشت؛ دوست داشت در حیاط مصلی قدم بزند و حرف بزند.
قد ملکه بلند بود و من تا سر شانه های او بودم. چند لحظه ای قدم زدیم و بعد در گوشه ای روی جدول، کنار یک درخت نشستیم. به ملکه گفتم: خوب میگفتید! پدرتان راضی به ازدواج شما نبود، بعدش چه شد؟ ملکه به آسمان نگاه کرد گفت: تعداد خواستگاران من از حد گذشته بود، شُهره روستا و اطراف آن شده بودم. دیگر پدرم راضی به ازدواج من شده بود، اما نه با آن کسی که من انتخاب کردم! گفتم: مگر شما چه کسی را انتخاب کردید؟ ملکه گفت: کسی را که از پدرم بزرگتر بود!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
الهی بحق سید الاولیاء عجل لولیک الفرج
امام حسن مجتبی علیه السلام
خوشا به سعادت کسی که روزگار او را درک کند و اوامر او را گوش دهد.
یوم الخلاص، ص ۳۷۴
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
#امام_حسن_علیه_السلام
🏴 @alborzmahdaviat
#داستان_مذهبی
▪️
◾️
◼️
⬛️
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
قسمت بیست و هشتم_#سامره
در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد.
ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً 50 ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره!
ادامه دارد...
#حیدری
@alborzmahdaviat
بسمه تعالی
سلام علیکم
اولین دوره ی تربیت مربی نقد جریان یمانی توسط استاد شهبازیان در بنیاد مهدویت البرز برگزار می شود.
داوطلبان حضور در این دوره به نکات زیر توجه بفرمایند:
۱- دوره روزهای پنج شنبه از ساعت ۸ الی ۱۲ و حضوری برگزار خواهد شد.
۲. شرکت کنندگان در دوره می بایست فراغت بال و فرصت لازم جهت مطالعه و پزوهش داشته باشند.
۳، مدت دوره ۱۰ هفته (۴۰ ساعت) خواهد بود
۴، داوطلبان دوره، گزینش خواهند شد.
لطفا برای ثبت نام تا تاریخ ۷/۸ با شماره ی زیر تماس بگیرید.
۰۹۳۷۴۲۰۰۹۴۵