☘ندبه های انتظار☘
🔴اونایی که فکر میکنن جا موندن و از امام حسین گله دارن،بخونن...!
✍️اینکه یه عده میرن #پیاده_روی_اربعین و یه عده دیگه هر چقدر تلاش میکنن اما نمیشه..
🏴ربطی به خوبی و بدی آدمها نداره،خیلی چیزهای دیگه هم ملاکه.
برای #امام_حسین (علیه السلام) خیلی چیزها مهم و ملاکه که شاید به چشم ما نمیاد.
🚫مثلا یه نفر کلا به هیچ واجباتی پایبند نیست اما رفته #کربلا، اما بعدش متحول شده و تغییر کرده.
📔مثلا میدونه فلانی بیاد عوض میشه یا مبلغ میشه و یه عده دیگری رو به طرف خدا و #اهل_بیت هدایت میکنه
یا یه شخص فاسد قرار بوده جمعیتی رو بدبخت کنه اما امام حسین اونو متحول میکنه تا به واسطه اون جلوی #گمراهی یه عده زیادی رو بگیره،
🌷یا میدونه فلانی باید بیاد که شارژ #معنوی بشه و..
اینه که هرکی میره نشان دهنده این نیست که طلبیده شده...
🔥چنان چه خیلی ها برای انجام جنایت و فتنه یا به قصد ریا به اماکن متبرکه قدم میذارن یا فقط برای تجارت و...
پس نشانه طلبیده شدن اینه که بهره ی معنوی زیادی از اون سفر شامل حال شخص بشه
🌏شما تمام تلاشتون رو بکنید اما اگه جور نشد بگید امام حسین چون تو نخواستی چشم راضیم آقا...
🛑گله نکنید، دل حضرت رو نشکنید،حضرت رو متهم به اینکه شما رو دوست نداره نکنید و...
🌕زیارت اربعین بخونید روز اربعین، #زیارت_جامعه_کبیره رو هم بخونید ان شاءالله جزو زائرین امام حسین (علیه السلام) حساب میشید و در ثواب اونهایی که رفتن شریک...
🌟این چند خط زیر هم حسن ختام مطلب:
روزی شاگرد امام صادق عليه السلام نزد ایشان آمد و پرسید:
مطیع امر امام یعنی چی؟
🌷امام سیبی را که در دست داشتند به دونیم مساوی تقسیم کردند وجلوی شاگردشان گذاشتند و فرمودند:
نیمی از این #حلال و نیمی #حرام است!
شاگرد با تعجب پرسید چرا؟!
🌺امام فرمودند :
کسی که مطیع امر امامش باشد اصلا نمیپرسد چرا،هر چه را امام بگوید بی چون وچرا وبدون شک میپذیرد.
اگر تو مطیع واقعیه امامت باشی نباید شک کنی وبپرسی چرا آن قسمت سیب حرام است و این قسمت نه!
⚫️شما هم اگر مطیع واقعی هستید هر چه را سید الشهدا برایتان مقدر میفرماید با جان ودل بپذیرید حتی اگر آخر آن به وصال نرسد...
🌷ارباب ما مهربان تر از آن است که گوشه چشمی به ما نکند..حتی با بار سنگین گناه...
اما بی شک مصلحت آنان از دلتنگیِ ما برتر است...
کانال ندبه های انتظار
🆔 @ale_yaasin
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✨ندبه های انتظار✨
🔴 زیباترین آرزو در #پیاده_روی_اربعین...
🍀به گمانم پنجاه سالش بود. شاید هم بیشتر. صورت لاغر و آفتاب سوخته اش، دست های زمختش،ریش جو گندمی اش و قدم های محکم و استوارش را فراموش نمی کنم.
💥از بصره چهارده روز راه آمده بود تا برسد به کربلا. از کنار هر موکبی که رد می شد همه ساکت می شدند...
🔆همه به حالش حسرت می خوردند، دستانش را بالا آورده بود، تقریبا داشت می دوید، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود..
🌹 با هر قدمش اربابش را صدا می زد، با همان لهجه ی غریبش چنان "حسین" میگفت که انگار حسین (علیه السلام) آغوشش را باز کرده ده قدم جلو تر ایستاده و دارد به او لبخند می زند...
🌷پیرمرد عاشقانه می دوید؛ اشک میریخت؛ حسینش را صدا می زد؛
و من بهت زده نگاهش می کردم که چهارده روز دویده و اشک ریخته، این چنین محبوبش را با سوز صدا زده، حتما حاجت خیلی مهمی دارد...
🌙دنبالش دویدم. اذان مغرب شده بود. کنار موکبی ایستاد.منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
🌴کنارش نشستم، دستانش را گرفتم، رو به من کرد و لبخند زد، دستان بزرگ و زمختش را روی صورتم گذاشتم، چنان حرارتی داشت که فهمیدم درونش آتشی بر پاست.
✨با عربی دست و پا شکسته قسمش دادم، گفتم بگو حاجتت چیست که این طور آتش گرفته ای...
🔹شروع کرد به گریه کردن، من هنوز در چشمانش غرق بودم، بی آنکه بفهمم من هم داشتم اشک می ریختم.
☀️ناگهان آتش دلش زبانه کشید؛ سرش را رو به آسمان کرد؛ دستانش را بالا برد؛ همه ی موکب دورش جمع شده بودند؛چشمان سبز رنگش برق می زد؛بلند فریاد زد:
🌹 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.... 🌹
سوز دلش جان همه را آتش زد؛ سرم را روی زانویش گذاشتم؛ او سرش رو به آسمان بود؛ او می گفت؛من می گفتم:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
@ale_yaasin
✨ندبه های انتظار✨
🔴 زیباترین آرزو در #پیاده_روی_اربعین...
🍀به گمانم پنجاه سالش بود. شاید هم بیشتر. صورت لاغر و آفتاب سوخته اش، دست های زمختش،ریش جو گندمی اش و قدم های محکم و استوارش را فراموش نمی کنم.
💥از بصره چهارده روز راه آمده بود تا برسد به کربلا. از کنار هر موکبی که رد می شد همه ساکت می شدند...
🔆همه به حالش حسرت می خوردند، دستانش را بالا آورده بود، تقریبا داشت می دوید، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود..
🌹 با هر قدمش اربابش را صدا می زد، با همان لهجه ی غریبش چنان "حسین" میگفت که انگار حسین (علیه السلام) آغوشش را باز کرده ده قدم جلو تر ایستاده و دارد به او لبخند می زند...
🌷پیرمرد عاشقانه می دوید؛ اشک میریخت؛ حسینش را صدا می زد؛
و من بهت زده نگاهش می کردم که چهارده روز دویده و اشک ریخته، این چنین محبوبش را با سوز صدا زده، حتما حاجت خیلی مهمی دارد...
🌙دنبالش دویدم. اذان مغرب شده بود. کنار موکبی ایستاد.منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
🌴کنارش نشستم، دستانش را گرفتم، رو به من کرد و لبخند زد، دستان بزرگ و زمختش را روی صورتم گذاشتم، چنان حرارتی داشت که فهمیدم درونش آتشی بر پاست.
✨با عربی دست و پا شکسته قسمش دادم، گفتم بگو حاجتت چیست که این طور آتش گرفته ای...
🔹شروع کرد به گریه کردن، من هنوز در چشمانش غرق بودم، بی آنکه بفهمم من هم داشتم اشک می ریختم.
☀️ناگهان آتش دلش زبانه کشید؛ سرش را رو به آسمان کرد؛ دستانش را بالا برد؛ همه ی موکب دورش جمع شده بودند؛چشمان سبز رنگش برق می زد؛بلند فریاد زد:
🌹 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.... 🌹
سوز دلش جان همه را آتش زد؛ سرم را روی زانویش گذاشتم؛ او سرش رو به آسمان بود؛ او می گفت؛من می گفتم:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
@ale_yaasin