eitaa logo
الف‌لام‌میم
509 دنبال‌کننده
260 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"دوست بگو، دوست بگو، دوست دوست/ تا نگری هر چه بود اوست اوست". مبارک است. شک مبارک است. شکی که پل باشد. "حالا واقعا خدایی هست؟" عجب سوال مقدسی‌. شک دستوری که شک نیست، شک واقعی قسمتتان.
هفته‌ی شیرینی بود. برای من که اهل دیدن و شنیدن و خواندنم، لمس از نزدیک لطف دیگری داشت. باید گشت و دید و چشید. باید دردها را فهمید تا سر بی‌صاحب نتراشید. برای تعادل دغدغه‌ها امر لازمی است.
سر کلاسمان می‌گفت، ریش سفید است و پرطرفدار. می‌گفت دو نفر هستیم که هیچ مرید نداریم. یکی من و یکی حضرت خضر. خضر، پیامبر هیچ کس نبود. خوشا گمنامی. خوشا بی‌ممبری. خوشا بی‌فالوئری.
سلام بین این همه دویدن‌ها برای من مثل آب خنکی می‌ماند که می‌ماسد به گلویم، از حلقم جاری می‌شود و خنکایش را در پایین قلبم می‌چشم. برای من همان قطره آبی است که در کویر دهان راه پیدا می‌کند. برای من سرکشیدن و نفس‌گیری میان شنا هست. باید و لابد است. آن روز کنار روستایی‌ها مانده به اذان نشستیم کنار آتش. ساعتی هیچ نگفتیم، ترق ترق شکستنِ هیزمِ میانِ آتش. انگار راز زندگی، حقيقت ازلی و معنای هستی در میان شعله‌های آن آتش باشد. به دقت نظاره کردیم. القصه که حرفم راجع به این روزها بود. با مادرجون نشستن، ریتم زندگی را آرام کردن است. شاید این‌قدر نوسان لازم نیست. شايد حقیقت در همین کندی است. شاید استاد اُگ‌وی به حقیقت رسیده است. بالاخره یک چیزی هست که اینجور استاد شیفو جلویش لنگ می‌اندازد. نمی‌دانم.
الف‌لام‌میم
۱-گمانم سوم دایی‌اش باشد. همان یکی، دوماه قبل که دیدمش گفت دایی و مادربزرگش، هر دو روی تخت بیمارستان
۱-انگار ریمایندر سالانه ما شده این شب، این اسم.‌ شب طولانی! یک سال دیگر شد. ۲-"روضه که تکرارم نداره". در ابی مخنف از بدء قتال تا نهایت داستان، سی صفحه هم به طول نمی‌کشد. یک روز بیست و چهار ساعت است. گرچه عشق تفصیل بطلبد، گرچه دل بگوید آن روز هفتاد و دو ساعت شد، گرچه ما شاید و اما و اگر طلب کنیم، قصه‌ی پر تفصیلِ ما مختصر است. و یک کلمه: "حدیث زلف دراز تو کوته است از این رو/که گفته‌ایم به هم اول معاشقه شب خوش". ۳- "قلمی کو که کشد منت تمثالش را"؟ بوک‌مارکر به دل نمی‌چسبد. زینتِ قرآن من، تمثالت. در روایت است. بوسه بر دست و سر جایز نیست مگر رسول الله، "او من ارید به رسول الله": یا کسی که به او رسول الله قصد شود. بوسه بر کتاب الله می‌زنم و قصد می‌کنم آن نعلین بند گسیخته را. ۴- برسد به سید حسن عزیزتر از جانم که هزار من و هم‌چو من کاش فدا می‌شدند و او می‌ماند. "بسوزد آن همه مسجد و بمیرد آن اسلام" خراب باد بر سر آن عمامه‌ها و کاش او می‌ماند. برسد به رئیسی عزیز که حاصل ناشکری‌مان را به چشم دیدیم. برسد به حاج‌آقای بخشی که سهم ما پنچشنبه‌های اول ماهش بود. برسد به حسین بختیاری و روضه‌هایش. برسد به همه‌ی رفته‌های امسال و سال‌های قبل. ۵- مرگ چشم روشنی مؤمن است. خدا! اگر بناست بمانیم و برسیم به فرموده حضرت جانمان را حفظ کن تا آن دم. اگر بناست نرسیم جانمان را به دست و پا زدن در خون در راه خودت بگیر. به آن امید که "و یحشر فی زمرتکم و یکر فی رجعتکم".
زمانه‌ی ما زمانه‌ی صراحت است. زمانه‌ی ابرازِ عشق‌های بی‌پرده. دوستت دارم‌های بی‌حجاب. لاو لنگوئجِ ضعیف. فحش‌های رکیک. انگار متن‌های مغلق دارند از زمانه‌ی ما فرار می‌کنند. سادگی و سرراستی و ریلز بیست ثانیه‌ای. کتاب‌ها با حاشیه فرمانی خاک می‌خورند. نفهمیدن‌ها و تلاش برای فهمیدن‌ها جایشان را به فهمیدم و می‌دانم و خبر دارم داده‌اند. ترسناک است. عصر جهل مرکب. عصر نفهم‌های پر مدعا. ادعای عجز خوب است. ادعای نفهمیدن، ادعای ندانستن. * پیچیدگی _تلاش برای پیچیده جلوه دادن ساده‌ها_ زیبایی است. حقیقتِ لخت و عور، زننده است. لغویات و هزلیات هم خوشا آنان که غامض و پیچیده فهم می‌شوند. الغرض فحش هم فحش‌های علمایی.
هدایت شده از الف‌لام‌میم
به تمنای زلف، شهر به شهر می‌گردم. ماه به ماه منتظر می‌مانم. به استقصا کتب را تورق کردم بلکه ردی ز آن تیغ ببینم، به قربان آن ابرو. سال گذشت و رسید به ماه جنابتان. بیشترِ مغرب‌ها زیارت تمثال حضرتتان، به لحظاتی قسمت ماست. تا پله برقی برسد پایین خیره به تمثال ذکرم است:«ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیم/ تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین ما را».
الف‌لام‌میم
به تمنای زلف، شهر به شهر می‌گردم. ماه به ماه منتظر می‌مانم. به استقصا کتب را تورق کردم بلکه ردی ز آن
"خاب الوافدون علی غیرک". ما که خوابیم، خواب. امسال توفیر دارد. گرچه قسمت ما دیدار روزانه‌ات نیست، باب این ماه شد نوه‌ات. امشب، هم کلامِ غروبِ ابی‌عبدالله هفت بار صدا می‌زنم، علی، علی، علی. باورش سخت است. از دل این الفاظ ما چه می‌فهمیم؟ "فصاح سبع مرات: ولدی، علی". ماندگار شد. تمام شد. قصه‌ی ابی‌عبدالله همین‌جا به پایان رسید. "از کنارت نمیتوانم رفت/غربت از حد چو بگذرد وطن است". مُقام می‌طلبم. در کنار مَقام مرا هم بمیران.
بعضی چیزها را باید کمال داشت برای من و مایِ کمال پرست. از فرآیند فیزیکی با شما حرف میزنم. الفاظ را به زور می‌خواهم سرِ هم کنم و بگویم. دل آدم بعضی جاها قیلی ویلی می‌رود، غنج می‌رود. انگار دلیل علمی‌اش را می‌گویند که قلب، یک تپش جا می‌ماند. ویژ ویژ می‌دود به سر تا پای آدم و خوشا این لرزیدن‌ها. آدم چه می‌داند. آدم چه می‌فهمد چه چیزی را می‌گذراند. از پیرمرد یک بار سوالی داشتم و رو به جمع خاطره‌ای گفت. نهایتش گفت به این می‌ماند کودکِ پنج ساله‌ای از شب زفاف بپرسد و تو بخواهی جوابش را بدهی. الغرض که چشیدن به آن زمان به این می‌مانست که بفهمی و ندانی. چه می‌دانستم حدیث دل را. که "بتم کم سن و سال است و حدیث دل نمی‌داند/محبت داند اما عشق را کامل نمی‌داند". * این ماه را اصب لقب داده‌اند. اصب را معنا می‌کنند ریزان. ریختن را برخی به گناهان تعلق می‌دهند. بعضی تعبیر می‌کنند به ریزش رحمت‌. من در طلب دیگری هستم. فرو ریختن دل، فرو ریختن صنوبری. اصب را اگر به تشدید باء نخوانند می‌شود جمع صبی. جمعِ من. همان پیرمرد به ما می‌گفت صبیِ غیر ممیز، کودک نابالغ‌. حتم دارم دست کسی را کوتاه نکرده‌ای. هر کسی از ظن خود شد یارِ تو. و تو؟ بخیل نیستی که قربانت. * "کیست که بنیان کند بلای جدیدی/حوصله جبر و اختیار ندارم". کم طاقتم. "الحمدلله الذی اشهدنا مشهد اوليائه فی رجب". برای دلم می‌خوانم. برای دلم می‌خوانم یک روز دست ما هم به آن زلف می‌رسد. به دلم می‌خوانم و معنی می‌گوید:"قبولم می کند در پیری‌ام محراب آغوشت/به مسجد می‌رسند آخر، چو می‌پوسند قرآن‌ها". محمدخانی کنج دلم می‌گوید: "لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد". همین.
این دفعه که بیایم تنها نیستم، کفنی می‌آورم پر از کتاب. همین کفن که فروشنده افغان داخل سوق کبیر نجف گفت نوشته‌هایش با زعفران است. کتاب‌ها را داخل یک قفسه ردیف دارم. به ترتیب تاریخ، ردیف می‌چینم. از ابی‌مخنف و صدوق و مفید تا سید و مقرم، دربندی و کاشفی، فرهاد میرزا و سامان، شیخ عباس و ... بسم الله. کتاب‌ها را باید سفت بپیچم داخل کفن. این دفعه که بیایم از شارع الحسين به شارع القبله می‌رسم. آتشی به پا می‌کنم و جسمِ مُکفّن به اسم تو را آتش می‌زنم. بالاخره: "عشق است و دل افروزی، ناکامی و پیروزی/خواهی که در آموزی؟ آتش به کتاب افکن". اسم تو را از کتاب‌ها نمی‌خواهم. اسم تو را ... . اسمِ تو. اسم تو جزو آن کلمات است. اسم تو گوشواره‌ی عرش است. اسم تو؟ اسم تو را آدم ابوالبشر بایست بگوید و دلش بلرزد و واقعه را بشنود. آدم اسم تو را برای توبه می‌خواست، برای توبه می‌گفت و من؟ "من بر تو پرستنده و زاهد به خداوند/هرکس بود ای مونس جان، با صنمی خوش".
الف‌لام‌میم
من از لطف شما می‌نویسم تا یادم نرود. آب باریکه را به سر رسانیدم. از این دریا تا همین دریا، آب باریکه
صورتم به آن گوشه‌ که رسید، به حضرتِ شه‌سوارِ جنابِ عقاب التماس داشتم: "به یادت آمدم ای ساقی مستان غنیمت دان/که من این روزها از خانه هم بیرون نمی‌آیم". پیغمبرِ حسین! نهر جاری شد و به سرانجام رسید و تو مبعوث شدی. ابتدای ماه، اسم تو فریاد کردم."تو مير عشقی عاشقان بسیار داری/پيغمبری با جان عاشق کار داری". سرِ کوی تو، یکی دو مجنون که نیست. مقام یعنی اقامت. مقامِ تو وعده‌گاه عشاق. مقام یعنی اقامت. تا دل هست، اصلا مقام تو در شارع السدره نیست. پیغمبری‌ات تمام است. گفته‌ی من نیست. شهادتِ ابی‌عبدالله بر تنی‌ست که صد علی اصغر شده است. الغرض به چشمه‌ای و قطره‌ای و نگاهی، نوازشِ ما کن. باریکه‌ای بیشتر نمانده. بیا و "امشب تمام عاشقان را دست به سر کن/يک امشبی با من بمان با من سحر کن".
هدایت شده از الف‌لام‌میم
۱- آدم‌ها و مکان‌ها و زمان‌ها برای من، اسکیس و طرح اولیه نقاشی‌اند. همان اتود زدن. همان رقصاندن بی‌جان قلم روی کاغذ. غرض؟ سریع می‌روند. زندگی من صحنه‌های کم‌رنگ، حاصل از طرح اولیه روی کاغذ است. کم‌تر کسی برایم پررنگ می‌شود. کم‌تر کسی از بین این خطوطِ پررنگ، رنگ می‌گیرد. کم‌تری که من می‌گویم یعنی هیچ‌کس تا به حال. اما شما؟ خطوطِ پررنگِ رنگیِ نقاشیِ صفحه‌ی زندگیِ من هستید. داستان فرق می‌کند، که «به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم». ۲-به قربانِ دریایِ چشمان آن نوکری که گفت:«سرمایه و دارایی من، این است که مانند ترک های پشت کوه، صاف و بی غل و غش به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ارادت و ایمان دارم.» گرچه در عشقت از دهاتی‌ها هم کمتریم، دروغ را قبول کن:«مثل دهاتیا دوست داریم، یا اباعبدالله!». ۳-راستش، پلن بی ما آبادی بود. ویرانی را برگزیدیم، علی الله. حاصلش جنون باشد و خرابی و پریشانی، ما را بس. جریان آب و قلاده و افسار دست جناب شماست. ما که هم‌زبان شدیم:«ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا». هر چه صلاح باشد که الخیر فی ما وقع.