الفلاممیم
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
به فدای آن معشوق مطلق، به فدای آن سفینه وسیع و سریع، به فدای آن مشتاق، به فدای او، رحمة الله الواسعه...
۵ مهر ۱۴۰۱
هدایت شده از الفلاممیم
پناه آوردم به کاغذ. مرکب بود و قلم نی. خواستم مشق نامت کنم. نامت؟ نوشتم هو. باز نوشتم، باز، باز، باز. تویی، تو. مراجعه کردم به کتابهای گذشته، نیاکان را دیدم که دست خالی برگشتهاند از دریای تو. حرف از عذار و عارض بود، از طرهی زلف و لعل لب و همینها دیگر. کتاب شعرهای معاصر را تهی یافتم. در جستوجو بودم که سیاهی چشمانت طلوع کرد و شب شد. تار دیدم که تکهیِ بالایِ جمجمهام نیست. کاسهی سرم پر بود از خالی. گارسون با پیشبند سفید و جلیقهی سیاه کاسهی یخ را خالی کرد داخل کاسهی سرم. صدای شکستن شیشه پیچید. او_همان تو_ پایش گیر کرد به پایین در. صدایی پیچید. نامت؟ شنیدم و نفهمیدم. آدمی مگر چقدر ظرفیت دارد؟ هر قدر هم پرتحمل... مرا ببخشید. خون شُره کرد روی لباس سفید، قطرهی بعد، قطرهی بعد، قطرهی بعد. ترک بین لبت شکاف خورد. به لحظهای اوضاع دگرگون شد. خون باز شره کرد. حدادی با پیشبند سیاهش از داخل کوره مواد مذاب را برداشت. عدل خالی کرد روی یخ داخل سرم. ترق ترق صدای شکستن یخ آمد. رگی در مغزم پاره شد. گرمیِ خون جهید در سرسرای جمجمه. عهد کردم چشم بسته تا خانه بروم. تصویر تو حک شده بود پشت پلک. مگر اشک تصویر را پاک کند که هی، خیال باطل.
_سورئال_
۷ مهر ۱۴۰۱
۷ مهر ۱۴۰۱
فرق آخوند و دستار به سر آن است که گروه اول اهل ولایتاند، در حمایت از ولایت شهید میدهند. دستهی دوم چه؟ خود دو دستهاند: اهالی مسجد ضرار و اهل ماله، مشغول چه؟ بازیچه.
۱۱ مهر ۱۴۰۱
جوانکی دهه هشتادی امروز اینجا به خاک خفت و در نشئهای دیگر به آغوش رَبّش.
یک عده نکوشیده رسیدند به مقصد...
۱۲ مهر ۱۴۰۱
سلانه، کوله بر دوش رسیدم، یک تعداد آخوند و طلبه دم در بودند و یک دوربین. چپ چپ چشم کشیدند، سرم را انداختم و رد شدم. برویم؟ گفت صبر کن، شهید میآوردند. زاهدلویی از راه رسید، طرفی از تابوتش هم قسمت ما شد. داخل مسجد شدیم. نریمان دم گرفته بود. زهرا، زهرا، زهرا...
۱۲ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱
الفلاممیم
*اللهم العن الجبت والطاغوت یوم الخمیسی به یاد رزیةالخمیس
برای رزیة الخمیس...
برای ماجرای دوات و قلم...
۱۳ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱
۱۳ مهر ۱۴۰۱