eitaa logo
الف‌لام‌میم
507 دنبال‌کننده
260 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱_ تابستان‌ نُه، ده سالگی‌ام بود. روزها را به دفتر بابا وقت می‌گذراندم. ظهری، جمال صادقی به دفتر بابا آمده بود. هرم گرما از چهره‌اش تابستان یزد را روایت می‌کرد. همان اول کار بابا گفتش که ایلیا هم دوازده ثانیه را خوانده. خاطرم هست دستش را که به شانه‌ام می‌زد و خندان آفرین می‌گفت. ۲_فهم من از زلزله خلاصه می‌شد در دوازده ثانیه. یکبار همان روزها و یکبار هم بعدترها خوانده بودمش. ۳_شنیدن کی بود مانند دیدن. به آلاچیقی نشسته بودیم، شروع کرد به لرزیدن و چند ثانیه، ایستاد. می‌گویم ماشین سنگین بود؟ بی‌خیال می‌خندد که زلزله بود. چهار و چه می‌دانم چند ریشتر. ۴_همان شب هم پس لرزه آمد. با دومی قشنگ لرزیدیم. باز هم داخل اتاق. صدای ماشین‌ها شروع شد، همسایه‌ها که برای صبح کردن می‌رفتند پارک. ما؟ همان جا نشستیم. ۵_بعد نماز صبحِ همان شب فکر می‌کردم. فکر می‌کردم که ما ظرفیم، ظرف‌هایی که تا پُر نشدند نمی‌شکنند، وقتی هم پُر شدند؟ آن موقع صدای انا لله بلند می‌شود. ظرف‌هایی که شاید تَرَک بردارند، اما تا پر نشده‌اند، نمی‌شکنند. ظرف‌هایی که تَرَک برنمی‌دارند «الا ما کتب الله لنا». ولی آن موقع که پر شدند می‌شکنند، «ولو کنتم فی بروج مشیده»، می‌شکنند. ۶_خواب بودم. چیزکی فهمیدم و به خواب و بیداری با خودم گفتم اگر زلزله باشد، خبرش را کانال‌ها می‌زنند. نُه بیدار شدیم و بله، هفت لرزیده بود. ۷_به راه قم_تهران پیرمردی نشست. گفتم کوله را آن‌طرفتر بگذارم، راحت بنشیند، گفت نمی‌خواهد، عمر سفر کوتاه است. حرفش پیچید و پیچید، تهران و آزادی و تبریز و خوی و باز تهران و قم و یزد و طبس و فردوس و مشهد و... . «عمر سفر کوتاه است.» ۸_در لقاء الخلیل شفاء علیل است. چه قم باشد، چه خوی. دم شما گرم، اللرین آغرماسون بالاخره. ۹_باید طوری متن را می‌چیدم، این یکی هشتمی باشد، به قربان جوادش. خودمانیم آن کلمات آخر جامعه را با دلم نمی‌خوانم. با خودم می‌گویم «به غیر از یاد او در محضرش تمهید بی‌شرمی است/گنه دارد که فکر توبه باشی از گناه آن‌جا». تا در محضرش می‌توان حدیث سلسله خواند، الهی العفو چرا. به فدای آن سلسله، به فدای آن سلسله.
۱_ دعای عرفه به چشم گریز، جا به جایش روضه است. از آن برشمردن اعضا و جوارح و... تا رازق طفل صغیر. خوانده‌اید و شنیده‌اید و اشک ریخته‌اید. ۲_«يَا مَنِ اسْتَجابَ لِزَكَرِيَّا فَوَهَبَ لَهُ يَحْيىٰ وَلَمْ يَدَعْهُ فَرْداً وَحِيداً: ای کسی که دعای زکریا را مستجاب کردی، به او یحیی را دادی، او را تک و تنها رها نکردی.» ۳_تعویذ را گشود. لحن پدر جاری شد:«یا ولدی، یا قاسم!» ندای نامه بود. «اذا رایت عمک بکربلاء و قد احاطه الاعداء...»، همان که شنیده‌اید، همان که معنی گفت:«حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور/ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است». ۴_عبارت مقتل است، عمو و برادرزاده «فجعلا یبکیان حتی غشی علیهما»، به قدری در بغل هم اشک ریختند تا به حالت غش افتادند. روضه من این‌جاست. سیدالشهدا فرموده باشد:«یا ولدی اتمشی برجلک الی الموت، با پای خودت به سوی مرگ می‌روی؟» و قاسم جواب دهد:«روحی لروحک الفداء، کیف یا عم و انت بین الاعدا فریدا وحیدا، چطور نروم و تو بین اعدا تک و تنهایی». ۵_فکر می‌کنم حاصل بی‌پسری تک و تنها شدن است، زکریا یحیی را نداشت فریداً وحیدا بود، حسین هم وقتی دیگر علی اکبر را نداشت فریداً وحیدا شد. ای به قربانت، وتر موتور، تنهایِ تنها... . ۶_نوشتن از فضیلتش رزم است و نوشتن از وجاهتش بزم. وصف خُلق‌اش، کار اهلش و وصف خَلق‌اش کار ما. به قربانش که تاریخ هم همه وصفِ جمالش کرده. ۷_تاریخ‌نگاران در وصف جمال تو قلم زده‌اند: تکه ماه. ماه هرچه خوب، باز ناقصی دارد و حضرت شما؟ تعالیت. تاریخ نوشته اباعبدالله گریبان و سر آستین شما را چاک داده، عمامه را به دو نیم کرده و نیمی به سر و نیمی روی تن شما انداخته. ۸_یعقوب به غیر از یوسف، ده پسر داشت، یکی از یکی زیباتر. زمانی که فرستادشان بروند نزد عزیز و ناله‌ی «اوف لنا الکیل» سر دهند، بی‌منظور نگفت که از دروازه‌های مختلف وارد شوند، حواسش جمع بود که فرزندانش باهم نباشد که چشم زخم بخورند. ۹_همه اگر از زیبایی ماه بنویسند، یکی از چاله‌های روی ماه می‌گوید. نوشت و ماند و چرخید و چرخید در تاریخ که آن تکه ماه، بند نعلین یکی از پاهایش گسیخته بود. نوشت و ماند که معنی بگوید:«بند نعلین نبندد چو به گلزار آید/که بر آن بند کشد کشته‌ی پامالش را». ۱۰_ ده؟ دیگر بماند برای همان شب ششم.
۱_عاجزم و در بیانش قاصر ولی همین قدر بگویم که، محرم، مزه‌ها پررنگ‌تر است. طول سال هر موقع مجلسی بر پا شود و روضه‌ای، مزه‌ای دارد، مزه تلخ و شیرین می‌ماسد ته گلویت. محرم؟ آن مزه همه دهان را پر می‌کند. پر مزه گاه تلخِ تلخ، گاه شیرینِ شیرین. گاه اسباب شوق است به احلی من العسل و گاه اسباب حزن به یا عماه. رنگ‌ها پررنگ‌تر است، سیاهی‌ها و سرخی‌ها. بوها بیشتر مشام را پر می‌کند، بوی تلخی، بوی خون، بوی هیزم نیم سوخته و بوی اسفند. ۲_صنوبری باید بسوزد. همین که درون سینه است و می‌تپد. همین که حسش می‌کنیم با حجمش. ولی جنس قلب‌ها متفاوت است. برای بعضی‌ها از سنگ است، بعضی‌ها آهن. عده‌ای زغال است و برخی هم حجمی از کاه و پر. بعضی هم که از همان بدو تولد قلبشان از آتش. باید خود را به ایشان نزدیک کرد و سوخت. قلب از هرچه باشد، باید بسوزد. به قلب آن‌ها کارمان بیفتد و بسوزد. ۳_داغ عاشقی را به دل خود نگذارید. هر طور شده دستگیر این دستگاه شوید به دستور «وابتغوا الیه الوسیله». هر چیز هم جایی دارد. از عشق کم نگذارید که حاصلش پشیمانی است. ابراز کنید، هر جور شده. به هروله، به لطمه، به بوسه گوشه‌ی پرچم و علم. به رکضه و گریه‌های یواش. به هرچه شده، در وقتش. داغ عاشقی به دلتان نماند.
۱-آمدم از سرعتِ گذرها بنویسم، دیدم همین الان هم یک هفته از آن دو هفته گذشته. دو هفته ساعتم، دینگ و دانگِ ساعتِ حرم حضرتش بود. یک دینگ یعنی ربع، دو دینگ نیم و سه دینگ چهل و پنج دقیقه. به چهار دینگ که می‌رسید یعنی سر ساعت شده، بعدش یک فاصله می‌افتاد و دانگ دانگ دانگ...، به تعداد ساعت. پس این‌طور شد: یک دینگ پانزده دقیقه و یک دانگ یک ساعت. ۲-نمی‌دانم، باید تجربه‌اش کنید که چقدر دینگ و دانگ‌ها زود می‌گذرد. یک وجهِ گذشتن عمر مثل ابرها شاید این باشد که در مسیر یک لحظه نگاه می‌کنی، چشمت به ابر گرد و خیلی ابرِ بالای سرت می‌افتد، دوباره مشغول راه رفتنت می‌شوی و یک لحظه باز چشمت به آسمان می‌افتد و ابر نازنیت رفت که رفت. ۳-آن‌چه گذشت، گذشته. تصویر گذشته ده سال قبل و ده ثانیه قبل در ذهن یکی است. تصویر زمان نمی‌شناسد. ننه‌آغا یک‌ سال قبل همچین روزهایی رفت و باباجاقا چهار سال قبل مثل دیروزی. هر کدام هم یک تصویرند یک گوشه‌ی ذهن. یک خاطره، یک یاد. همه همین است، همه عمر، رؤیایی که شیرینی‌ و تلخی‌اش می‌گذرد و یک تصویر می‌ماند. بعدِ رفتن هم یک اسم. ۴-کوتاه زمانی که خدمت سلطان بودیم، گذشت. در راه برگشت، ضبط اسنپ میخواند و غم روی غم می‌گستراند که: غریبی و اسیری چاره دارد، غم یار و غم یار و غم یار. همان شرذمه دلی هم که مانده بود، جا ماند که ماند.
۱-خورشید یکی بیشتر نیست. نورش عالم تاب است. به همه نور می‌رسد، کوچک و بزرگ. مثل نقاشی های کودکی خورشید را فرض کنید. گردی بزرگ وسط صفحه. مداد رنگی زرد را بردارید و خط خط، تشعشعات نور را بکشید. خط های نور که یکی یکی به همه می‌رسد. ۲-فرض کنید می‌خواهید به خورشید برسید. حرف این است که یک شاهراه بیشتر در کار نیست. یک تونل است به ازای این همه خلائق که نور خورشید روشن‌شان کرده. یک شاه راه است و همه از گوشه و کنار برای رسیدن به خورشید باید به آن برسند. ۳-همه حرف همین است. اباعبدالله، اباعبدالله همه است که خورشید عالم تاب است. که نورش به همه خلائق می‌رسد، که رسیده است. ۴-راه رسیدن به او یکی است و بیشتر نه. راه کدام است؟ برای حسین معرفتی است پوشیده در قلب های مومنان، «ان للحسین معرفه مکنونه فی قلوب المومنین». بعدد انفس خلائق راه است به یک شاهراه و آن شاهراه یکی بیشتر نیست. شاهراه چیست؟ برای رسیدن به این شاهراه باید درون خود را کنکاش کرد.
متن اول را الان نوشتم، متن دوم را گوشه‌ی صحن انقلابش. گرچه تا هفتش را باید می‌نوشتم ولی ماند همین قدر. یک پی‌نوشت هم باشد اینجا: بساط پیاده روی اربعین به پا است و همه در راه. از همه هم توصیه و تجارب می‌رسد، یک کلمه هم از ما. فیض خودتان را ببرید. برای تبلیغ و عرضه به جهانیان اهل مستند و ... هستند. بلاگر نباشید. یک عکس و دو عکس از خودتان برای خاطره. همین.
الف‌لام‌میم
سالها رفت که من زلف تو را می جویم که سیاه است و مرا هست چو مویت رویی بعونک...
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم ز غرور و ناز گفتی: تو مگر هنوز هستی؟
۱-شمر هیئت با غیظ داد می‌زند، برو داخل. خاک بر سر و رو نشسته، پیشانی خیس عرق و رگ متورم شقیقه. باید دو دسته باشید، شعر دودمه را هربار همان شمر مرور می‌کند. باید هروله کنان به سینه بکوبی، شعر را بخوانی، منتظر جواب بدویی و دوباره تند به سینه بزنی. همه چیز باید سر جای خودش باشد. به نوبت. یک دور داخل هیئت که چرخیدی، می‌روی بیرون هیئت و دوباره دودمه بعدی.
۲-دسته اول وارد می‌شود. حسین روی اسب، کودک شیرخوار سر دستش. چند نفر بایست دور اسب را بگیرند. دسته اول همراهش، داد می‌زنند و به سینه می‌کوبند:«اصغر بی شیر و زبان آمده». شمرِ هیئت، حرمله است روی اسب، تیر و کمان به دستش. کنارش هم دسته دوم جواب می‌دهد:«حرمله با تیر و کمان آمده». اسب رم می‌کند. حرمله از اسب می‌افتد. دورش را می‌گیرند و بیرونش می‌برند.
۳-هیئت بیرون می‌دود. آخرین دودمه‌ها مانده دیگر. شمر هیئت باز فریاد می‌زند. سریع‌تر. هیئت به سینه می‌کوبد. اسب بدون سوار را داخل جمعیت می‌دوانند. «شاه شهیدان چه شده ذوالجناح؟». «باب یتیمان چه شده ذوالجناح؟». نفس نفس هیئت بالا و پایین می‌پرد. صدای شیپور که بلند شود، همه چیز تمام شده. صدای طبل و شیپور بلند می‌شود. همه چیز تمام شد.
۴-اصلش هم همین بود. حقیقتش استرسش ماند برای شمر و حرمله و سنان و شبث و خولی. استرسش ماند برای آن ده سوار. استرس هم دارد. اگر نرسیم چه؟ اگر تیر حرمله خطا برود. احتمال دارد دیگر. اگر یک نیزه اشتباه بخورد. آن وقت چه؟ بناست بهترین نسخه‌ی بهترین خلق خدا رونمایی شود. سیبی که از میان دو نصف شده، اناری که شکافته، لبی که میانش ترک خورده، خورشید سر ظهر، ماه شب چهارده‌. بناست بهترین نسخه‌ی بهترین شخص در عالم عیان شود. همه کارها باید دقیق پیش برود. همه چیز باید سر جای خودش باشد. همه باید به بهترین نحو برسند. شوخی که نیست. بناست برگ آس خدای دو عالم رو شود. بناست برگی رو شود که حتی آن روز که قائم بیاید و باز خدا آسی بکشد هم معرفی‌اش به او باشد.
۵-عاشورای امسال هم می‌گذرد. می‌روم داخل خانه نزدیک هیئت دنبال کفش‌هایم. شمر هیئت هم داخل است. استرس آدم را پیر می‌کند. خدا را شکر، رسید. ولی استرسش ماسید به تن شمر. پر خاک است، خیس عرق، خسته، نشسته. بهترین نسخه رو شد. خستگی‌اش ماند به تن شمر.