بیایید فکر کنیم پازلِ ما کامل نیست. بیایید فکر کنیم پازل ما پر از تکههای تکراریست. پر از تکههای نامربوط. پازل ما، آب و آتش است. ببافیم: روزی روزگاری پازل ما سفیدی بود. و امروز، امروز یکی برچسب آب دارد و دیگری آتش. امروز یکی برچسب ایلیا دارد و یکی بکر و عمرو. بیایید فکر کنیم ما فقط برچسبیم. فکر کنیم روزی برچسبی در کار نبود و فردایی میآید که باز هم برچسبی در کار نیست. غرضم این نبود، مسیر خورد و نوشتم. غرض آنکه... بگذریم، «این زمان بگذار تا وقت دگر».
۲۷ مهر ۱۴۰۳
با آدمهای تقلیلگرا که حرف میزنم، میگویم شاید هم همین باشد. شاید زندگی همینقدر ساده است. شاید همه این پیچیدگیها هیچ است. تقلیلگرایی، ریداکشنیزم، فروکاست، تخفیف، تحلیل، هرچه میخواهی بنام. منظور من مشخص است. آدمهایی که نهایتِ همه چیز را به دو ضربدر دو مساوی چهار میرسانند. چهار مولفه دارند و همه چیز را در آن محدوده تفسیر میکنند. برای من، بیشتر از آنکه نافی عمق باشند، فکر بر انگیزند. نمیدانم. شاید همه چیز ساده است.
۲۸ مهر ۱۴۰۳
موسای نبی، یک جایِ داستان به درختی تکیه زده، به سایهاش پناه آورده است. دیر زمانی از شدت گرسنگی خوراکش سبزی زمین است. به قدری لاغر و کمگوشت بوده که سبزی داخل شکمش دیده میشده. اینجای سکانس را باید از دلِ کلمات جُست. موسی را ذوجوعات گفتهاند، صاحب گرسنگیها. محتاج تکه خرمایی است. فرمود: «رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ».
-
در موقعیت مشابهی گرفتار نبودیم. حتی اگر از آب دادن به گوسفندان و تکیه زدن به درخت و گرسنگی و در کل، از اصل داستان دست بکشیم باز هم در موقعیت مشابهی نبودیم. ولی به هرحال، به قول او، به زبان خودم در پیامهایم نوشتم و هو کما تری، شد آنچه شد.
-
او در طلب طعام بود و من؟ من در طلب هیچ. من فکر میکردم و میچیدم و طلب؟ هرگز. من نمیخواستم. آخرین بار، خیلی قبلتر خواستم. حقیقت الان فقط نظاره میکنم. میبینم.
-
شب بیست و سه، بالاسر، عدهای به فریاد طلب میکردند. استغاثه، طلب، دعا، خواندن، سوال، هرچه. من نگاه. طلب من، نظارت است. به انتظار دیدن.
۲۹ مهر ۱۴۰۳
حرف من، بر سر «من» نیست. مینویسم که یادم باشد. فکر میکردم اگر ابتلای مسعود دیانی نبود، هیچ موقع آنقدر بیسانسور خود را در دسترس نمیگذاشت. حقیقت، بیدفاعی نویسنده، جذابش میکند. از اندرونی بگو، بیرونی را که همه میبینند. از اندرونی بگو تا بخوانندت.
الغرض از ناگفتهها گفتن، دل میخواهد. سیود مسیج نگهدار متنهای بیدفاع است. مینویسم که بماند، که یادم باشد. که نوشتن و کلمات فرار آدمی است از نهایتی که میبیند. که طلب جاودانگی است و ... . بگذریم.
۲۹ مهر ۱۴۰۳
ابی عبدالله مقتدای شورشیهاست. ابی عبدالله مقتدای همهی شورشیهای عالم است. نه اینکه اولْ طاغی باشد، داستان طغیان او مشهور و مشهود است. و الا که پس تاریخ را بگیری، برادر و پدر و مادر و پدربزرگش و... برو تا جدِ بزرگشان، ابراهیم نبی الله. همان که تبر به دوش، راهی بتخانه شد. خاندان شورش. چارهای از شوریدن نیست. چارهای نبود که در فقه میگویند علاوه بر گفته و رفتار، تقریر معصوم هم حجت است. یعنی معصوم ببیند و هیچ نگوید. این سکوت، علامت رضاست. این سکوت، برای ما کافی است. ابی عبدالله، ناچار، یاغی بود. چاره و همه کارهی عالم، باید میشورید. باید طغیان میکرد تا کردهی او بماند برای ما. تا که بدانیم باید یاغی بود.
ـ
هفتم اکتبر، دانسته و ندانسته، اقتدا و تاسی است به خاندان شورش. «باید» میشوریدند. نتیجه طغیان در تاریخ مشخص است: تنها لگدکوب بر صحرا، سرها بالای نیزه، زنان اسیر. ولی «باید». ناچار.
ـ
اینها مسأله من نیست. پسِ پردهی ذهن من است. شاید برای شما هم جای تأمل نباشد. سوال من، از «جایِ من» است. من کجای صحنه قتال ایستادهام؟ من، منِ این گوشهی عالم جزو زمین خوردههایم، جزو توابینم یا در لشکر ابی عبدالله؟
۳۰ مهر ۱۴۰۳
همان دیدار اول پرسید مشغول چه هستی؟ تا گفتم، برایم خواند:«ثلاثهٌ لیس لها نهایه/رسائل، مکاسب، کفایه». پیرمرد، مشتی و پرطرفدار. حالا به اسم و رسم برایش مینویسند مرید پرور است و عرفان دود کن. ولی تا باشد، اینجور عارفها. پرسیدم بنای ایران ندارید؟ گفت این طرف حرم امیر و همینجا هم وادی السلام. راست میگفت، آرد را بیخته و الک آویخته. سه روز دستور ذکری داده بود داخل گروه تلگرامشان و نهایت شب سوم، وعده صادق آمد. نمیخواهم خیلی قصه را ماورائی کنم. ولی به نظر میشود از گوشهی خانهی حقیری در نجف همانقدر کارساز بود که در دل میدان نبرد.
۱ آبان ۱۴۰۳
الفلاممیم
سنجهی جهاد، سنجهی شهادت، برپایی و حکومت این یک کلمه است در عالم دل: «فکأن الدنیا لم تکن». قلبتان
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتاب در مصاف" میخواندیم. من -به واسطه نزدیکتر بودن به ابیمخنف و ملهوف و مقرم- از تاریخ میگفتم و او از مصاف. گفتن من گفتن ماند و گفتن او شد رفتن. الغرض "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش".
تاریخ اینگونه تیتر زده:"فی مسیره الی کربلا". ابیعبدالله حجت را تمام کرده بود: دنیایی نیست، دنیایی نمانده است و حالا در مسیر کربلا شرح میدهد: "إنّ هذهِ الدُّنيا قَد تَغَيَّرَت و تَنَكَّرَت...". "دیگه این دنیا به درد نمیخوره". این دنیا چهره عوض کرده است. این دنیا دگرگون شده است. خوبیهای این دنیا پشت کرده و رفته و به قدر ته مانده ظرفی در آن، خوبی مانده است. این دنیا... . خلاصه "دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره، نداره".
۱۱ آبان ۱۴۰۳
الفلاممیم
نمیدانم. الان نزدیکتر به صحنه هست و من دورم. دهه اول محرم، مینشستیم امامزادهی کوچک محله و "آفتا
این کلمه آخر را چرا نوشتم؟ خواستم بگویم همانقدر شجاعت، دلیری و حماسه آمیخته شده با عشق و احساس و بوسه که نیازی به فرض کردن های واهی نیست. بوسهی توی آتش و زیر رگبار هم اگر باشد، فرض کردن جایی ندارد. فرض کردن جایی ندارد که ما تو خاورمیانه هستیم، که جنگ جای دیگه نیست و با این همه مقتدای ما ابیعبدالله است که بغل در بغل قاسم گریست و غش کرد، که صورت به صورت علی گریست و فوت... . این کلمه را نوشتم که بگویم حاصل دنیایی نیست میشود "فایده نداره، نداره".
۱۲ آبان ۱۴۰۳
۱۶ آبان ۱۴۰۳
۱۶ آبان ۱۴۰۳
جای جالب داستان این است: ما اولین نفراتی نیستیم که زندگی میکنیم. قبل از ما هزاران، میلیونها، میلیاردها آدم دیگر زیستهاند که از قضا آنها هم آدم بودهاند. فکرهایی داشتهاند، علاقههایی داشتهاند و نهایتا زندگیای. خلاصه: ما هیچ کداممان منحصر به فرد نیستیم. فکرهای ما را زندگیها کردهاند.
-
هفتم آبان در سیود مسیج این را نوشته بودم. دیشب، مباحثه، که میخواندیم دیدم این حرفهایی را که من زیاد بهشان فکر کرده بودم، کسی صدها سال قبل گفته است. زندگی کرده و مُرده.
۱۷ آبان ۱۴۰۳
به دلم بود از تو بنویسم. به دلم بود بنویسم که بویِ تو را بدهد. بویِ جایی که دریا و خانههایش بوسیدنی است. جایی که شراب است از روحِ مردمش. بویِ ریحان و نان، بویِ بیروت، بویِ تو. به لحظهای طعمها پیچید. دمی شد و تغییری. چطور شد؟ چرا؟ "فکیف صارَ طعمُها، طعمُ نارٍ و دخان؟" بویش بویِ آتش و دود شد. بوی خون، بوی دود، بوی باروت، بوی بیروت.
*
پنجاه و پنج روز گذشته که میگویند بین ما نیستی. عزیزترین، باورم نیست. من میدانم پدربزرگم و مادربزرگم و دایی و عمو و شهید رئیسی و حاج قاسم و همین آشنا و غریبها را به خاک سپردیم و دیگر تمام. دیدارمان به قیامت است. الحق تو را باور ندارم.
*
من شهادت میدهم، بهترینِ اولادِ امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، به دست شقیترین افراد بشر به شهادت رسید.
*
رسمِ روزگار است. ابیعبدالله در راه طف، بسیار تکرار فرموده است. داستانِ یحیایِ نبی، داستانِ تمامِ کشتگانِ عاشورا است، از اول تاریخ تا به قیامت. از پَستیِ دنیاست نزد خدا. ابیعبدالله در راه واقعه فرموده، از پستی دنیاست که سَرِ نبیِ خدا، به فاحشهای هدیه شود. "مِن هَوانِ الدنیا علی الله، أن رأس يحيي بن زكريا اُهدي إلى بغيٍ من بغايا بني اسرائيل."
*
انگار رسیدن به کربلا از باور به پستیِ دنیا میگذرد. دنیایی نیست. دنیایی نبوده.
۵ آذر ۱۴۰۳