💡روشهای خلاقانه قصه گویی موثربرای کودکان :
🔹۱.هنگام قصهگویی برای کودکان تن صدای خود را تغییر دهید
برای این کار شما میتوانید:
*صدایتان را آهسته یا تند کنید
*حجم صدای خود را تغییر دهید
*در زیر و بمی صدای خود تغییر ایجاد کنید
*ایده خوب دیگر این است که از صداهای متفاوت برای شخصیتهای مختلف داستان استفاده کنید.
🔸۲-وقتی برای کودکان داستان میخوانید از آنها سوال بپرسید
🔹۳-از کودکان بخواهید جملات و شعرهای داستان را با شما تکرار کنند
🔸۴-برای قصه گویی خلاق از اسباببازیها و کتابهای تصویری استفاده کنید
🔹۵-گاهی از کودکان بخواهید تا داستان را ادامه دهد ....
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
@alefbam
🔰چند نمونه از بازیهای داستانی :
🌀 الف) بازی «بقیهشو تو بگو»
👌🏻 این بازی برای یک جمع، به خصوص جمعی که در آن تعداد بچهها زیاد باشد عالی است.
👈🏻 روش بازی به این صورت است که دور هم مینشینید و یک نفر با یک جمله شروع میکند. مثلاً «یکی بود، یکی نبود. یه روز یه پسربچه بود که میخواست تنهایی بره سفر و یه لاکپشت رو از نزدیک ببینه.» نفر بعد باید جملهی بعدی را بگوید و نفر بعد از او جمله ی بعد را و همینطور ادامه دهید تا داستان به یک پایان مشخص برسد.
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
@alefbam
🌀ب) بازی قصهی ترکیبی
👈🏻 از کودک بخواهید دو داستان مورد علاقهی خود را با هم ترکیب کند و یک داستان جدید معنیدار بسازد.
همچنین میتوانید از او بخواهید یک داستان آشنا را انتخاب کند و به سلیقهی خود آن را با داستانی از خودش تلفیق نماید تا به یک داستان جدید برسد.
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
@alefbam
🌀ج) قصه گویی با تصاویر
👈🏻 تعدادی عکس تصادفی به کودکان نشان دهید و از او بخواهید که دربارهی هر کدام از آنها یک داستان بسازد.
آنها میتوانند داستان خود را بر اساس همهی تصاویر نیز بسازند. به این ترتیب که ماجرایی را روایت کنند که بر اساس ترتیب عکسها پیش میرود.
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
@alefbam
🌀د) قصه گویی مبتنی بر اشیا
👈🏻 از کودکان بخواهید اشیایی را که فکر میکنند برای یک داستان خوب مناسب هستند جمع آوری کنند.
سپس یک دایره تشکیل دهید. هر کدام از بچهها یکی از اجسامی که پیدا کرده را وسط میگذارد و دربارهی آن یک جمله میگوید که صحنهای از داستانش را شکل میدهد. کودک بعدی که نوبتش است شیء خود را وسط میگذارد و داستان را به توجه به آن ادامه میدهد....
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
@alefbam
🔹 کاربرگ قصه گویی تصویری
از نوآموزان بخواهید با توجه به تصاویر داستان را ادامه بدهند ...
#قصه_گویی #داستان
#مهارت_افزایی
کانال مربیان مهد و پیش دبستانی
(الفبای مهربانی )
@alefbam
#داستان
#مهدویت
#امام_زمان
روزی روزگاری، در یکی از شهرهای کوچک و زیبا، دختری کوچک به نام نرگس زندگی میکرد. نرگس دختری مهربان و دوستداشتنی بود که عاشق نوشتن🖊 و خواندن بود. او همیشه به دنبال قصهها و داستانهای جدید بود و از شنیدن داستانهای امامان و پیامبران لذت میبرد.😍
نرگس علاقه زیادی به امام زمان (عج)❤️ داشت و همیشه آرزو میکرد 🤲که بتواند او را ببیند و با او صحبت کند. هر شب قبل از خواب، نرگس دعا میکرد و از خدا میخواست که بتواند امام زمان را ببیند. او دلش برای امام زمان تنگ شده بود🥺 و این احساس را نمیتوانست از خود دور کند.
یک روز، نرگس تصمیم گرفت که احساساتش را به صورت داستان بنویسد.✍ او تصمیم گرفت کتابی بنویسد که درباره دلتنگیاش برای امام زمان و آرزوی دیدارش باشد. نرگس با اشتیاق و علاقه به نوشتن پرداخت. 😍
کتاب "دلتنگیهای نرگس برای امام زمان"
نرگس، دختری کوچک و مهربان، هر شب قبل از خواب دعا میکرد و از خدا میخواست که امام زمان را ببیند. او دلش برای امام زمان تنگ شده بود و این احساس همیشه در قلبش بود. نرگس با هر بار خواندن داستانهای امامان، بیشتر به امام زمان علاقهمند میشد و آرزوی دیدارش را داشت.
یک شب، نرگس در خواب به باغی زیبا و پر از گلهای رنگارنگ رفت. در آن باغ، نوری روشن و زیبا ظاهر شد و نرگس با شوق و اشتیاق به سمت آن نور رفت. او دید که یک مرد نورانی و باوقار به سمت او میآید. نرگس با چشمانی پر از اشک از شوق گفت: "سلام، آیا شما امام زمان هستید؟" مرد نورانی با لبخندی مهربان جواب داد: "بله، من امام زمان هستم."
نرگس بسیار خوشحال شد و گفت: "آرزو داشتم شما را ببینم و با شما صحبت کنم. شما همیشه در قلب و ذهن من بودید." امام زمان با مهربانی گفت: "نرگس جان، من همیشه در کنار کسانی هستم که با قلبی پاک و نیتی خالص به من ایمان دارند و برای ظهور من دعا میکنند. تو هم یکی از آنها هستی و دعایت به درگاه خداوند مقبول افتاده است."
نرگس با نوشتن این داستان، احساس بهتری پیدا کرد و دلش آرام شد. 🙂او فهمید که با نوشتن و به اشتراک گذاشتن احساساتش، میتواند به دیگران کمک کند تا آنها نیز به امام زمان عشق ❤️بورزند و برای ظهور ایشان دعا کنند.🤲 کتاب نرگس به زودی در میان دوستان و همکلاسیهایش محبوب شد و همه از آن لذت بردند.
@alefbam
#داستان
#مناسبتی
#انّا_علی_العهد
💎سید مقاومت💎
روزی روزگاری در یک محلهی کوچک، پسری به نام محمد جواد زندگی میکرد. او پسری باهوش و کنجکاو بود که همیشه به دنبال یادگیری و کشف دنیای اطرافش بود.🔦 محمد جواد به تاریخ و شخصیتهای مهم علاقهمند بود و دوست داشت دربارهی زندگی آنها بیشتر بداند.
یک روز، معلمشان در کلاس دربارهی شخصیتهای مهم تاریخ معاصر صحبت کرد و نام✨ سید حسن نصرالله ✨را به میان آورد. محمد جواد با دقت به صحبتهای معلم گوش میداد و تصمیم گرفت دربارهی زندگی سید حسن نصرالله تحقیق کند.
او به کتابخانه رفت و کتابهایی دربارهی سید حسن نصرالله و تاریخ لبنان پیدا کرد. با خواندن این کتابها، محمد جواد متوجه شد که "سید حسن نصرالله در یک خانوادهی مذهبی به دنیا آمده و از سنین جوانی به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی پرداخته است. او با تلاش و فداکاریهایش به یکی از شخصیتهای مهم تاریخ معاصر تبدیل شده بود."
محمد جواد همچنین فهمید که "سید حسن نصرالله در دوران جنگ و بحرانهای مختلف، رهبری قوی و الهامبخش برای مردمش بوده و همواره در تلاش برای حفظ امنیت و استقلال کشورش بوده است. او با سخنرانیهایش و توانایی در ارتباط با مردم، توانسته بود امید و انگیزه را در دل آنها زنده نگه دارد."
پس از مطالعهی زندگی سید حسن نصرالله، محمد جواد به این نتیجه رسید که هر فردی میتواند با تلاش و فداکاری، تأثیر مثبتی بر جامعهاش بگذارد. او تصمیم گرفت که در زندگیاش نیز به دنبال اهداف بزرگ باشد و به دیگران کمک کند.
این داستان به ما یادآوری میکند که هر کسی میتواند با تلاش و اراده، به یک الگو تبدیل شود و زندگی دیگران را تحت تأثیر قرار دهد. محمد جواد با الهام از زندگی سید حسن نصرالله، به دنبال تحقق آرزوهایش و کمک به دیگران رفت و به یک جوان مؤثر و مثبت در جامعهاش تبدیل شد.
@alefbam
#داستان
#سوره_مسد
آیهها:
🌿تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ
مَا أَغْنَىٰ عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ
سَيَصْلَىٰ نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ
وَٱمْرَأَتُهُۥ حَمَّالَةَ ٱلْحَطَبِ
فِى جِيدِهَا حَبْلٌۭ مِّن مَّسَدٍۢ🌿
داستان ابو لهب و همسرش
خیلی وقت پیش، در شهر مکه 🕋، مردی به نام ابولهب زندگی میکرد. ابولهب و همسرش زنی به نام ام جمیل 👩🦰، همیشه در تلاش بودند تا به پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) آزار و اذیت کنند و به او بدگویی کنند.😧
روزی، ابولهب و ام جمیل تصمیم گرفتند که با قرار دادن خارها و سنگها در مسیر پیامبر، او را اذیت کنند 🌵🪨. آنها فکر کردند که با این کار میتوانند پیامبر را از مسیر دعوت به اسلام دور کنند. اما خداوند همیشه مراقب پیامبر بود و او را از همه خطرات محافظت میکرد.
یکی از روزها، ابولهب و ام جمیل دیدند که همه سنگها و خارهایی که در مسیر قرار داده بودند، به طور معجزهآسایی ناپدید شدهاند! 😮 آنها بسیار تعجب کردند و نتوانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. در حقیقت، خداوند فرشتگانش را فرستاده بود تا مسیر پیامبر را پاکسازی کنند و او را از آسیب محافظت کنند.
پس از این واقعه، مردم مکه شروع به توجه به رفتار بد ابولهب و همسرش کردند و فهمیدند که کارهای آنها نادرست است. آنها به پیامبر اسلام نزدیکتر شدند و به صحبتهای او گوش دادند. با گذشت زمان، افراد بیشتری به پیامبر ایمان آوردند و اسلام در شهر مکه گسترش یافت.
@alefbam
#مناسبتی
#عید
#داستان
#هفت_سین
هر یک از وسایل هفتسین میتواند داستان خاص و آموزندهای داشته باشد. اینجا برای هر وسیله یک داستان کوتاه و جذاب گفته شده:
سیب 🍎
روزی، یک خانواده درخت سیب کوچکی در باغچهی خود کاشتند. بچهها هر روز آن را آب میدادند و به آن عشق میورزیدند. سالها بعد، درخت پر از سیبهای سرخ و خوشمزه شد. خانواده فهمیدند که با صبر و محبت، میتوانند بهترین نتیجهها را به دست آورند.
سبزه🪴
سبزهای کوچک در گوشهای از باغچه زندگی میکرد. او آرزو داشت که به یک دشت بزرگ سبز تبدیل شود. باد به او گفت: "به دیگر دانهها کمک کن تا سبز شوند." سبزه این کار را کرد و به زودی تمام باغچه سبز و زیبا شد. او یاد گرفت که همکاری و کمک به دیگران میتواند آرزوها را برآورده کند.
سنجد 🌸
سنجد کوچک درختی بود که دوست داشت همهجا عطر و زیبایی پخش کند. روزی پرندهای دانه سنجد را برداشت و در دوردستها کاشت. با گذشت زمان، سنجد به یک درخت بزرگ تبدیل شد و همه از عطر خوش آن لذت میبردند. سنجد فهمید که حتی یک دانه کوچک هم میتواند تأثیر بزرگی داشته باشد.
سماق 🍇
روزی، سماق به غذاها طعم خاص و خوشمزهای بخشید. یک آشپز که در پخت غذاهایش از سماق استفاده میکرد، دید که همه غذاهایش را بیشتر دوست دارند. سماق فهمید که حتی چیزهای کوچک هم میتوانند به زندگی طعمی شیرین و خاطرهانگیز ببخشند.
سرکه 🍶
یک روز، سرکه در کنار دوستانش در آشپزخانه به گفتوگو نشست. او ناراحت بود که تلخ و ترش است. اما وقتی در غذاها استفاده شد، همه فهمیدند که وجود او طعمی خاص و لازم به غذا میدهد. سرکه یاد گرفت که هرکس در جایگاه خودش ارزشمند است.
سیر 🧄
سیر قصهای از قدرت و محافظت داشت. در گذشته، مردم از سیر برای دور کردن بیماریها و حفظ سلامتی استفاده میکردند. داستان سیر به بچهها یاد داد که مراقبت از سلامتی و استفاده از طبیعت چقدر مهم است.
سکه 💰
یک روز، سکهای کوچک آرزو کرد که به کسی کمک کند. او به دست پسری فقیر افتاد که با آن نانی خرید و گرسنگیاش را رفع کرد. سکه فهمید که ارزشش نه در طلا و نقره، بلکه در نیکیهایی است که میتواند انجام دهد.
@alefbam
#قصه_کودکانه
#داستان
عنوان: پاکان و گنجینه ی مهربانی
در دهکدهای کوچک و آرام، پسری هفتساله به نام پاکان زندگی میکرد. پاکان پسر باهوشی بود که عددها و ضربها را مثل آب خوردن حل میکرد و همیشه کتابهای ریاضیاش را مثل گنجینه نگه میداشت. او عاشق نظم و ترتیب بود؛ اسباب بازیهایش ردیف ردیف چیده میشدند و دفترهایش همیشه تمیز و مرتب بودند. پاکان قلب مهربانی هم داشت، به مادر در کارهای خانه کمک میکرد، برای پرندههای حیاط دانه میریخت و...!
اما پاکان یک مشکل کوچک داشت!
مشکل پاکان این بود که اسباب بازیهایش را با هیچکس تقسیم نمیکرد. ماشین قرمزش، خانهسازیهای رنگارنگش و حتی توپش فقط برای خودش بودند. میترسید اگر آنها را به دوستانش بدهد، خراب شوند یا گم شوند. برای همین، بعضی وقتها بچههای دهکده با او قهر میکردند و پاکان مجبور میشد تنها بازی کند.
یک روز، معلم مدرسه به کلاس آمد و گفت: «امروز مسابقهی بزرگی داریم! هر گروه باید با خانهسازیهایشان یک قلعهی بلند بسازد. هر قلعهای که محکمتر و خلاقانهتر باشد، برندهی یک سبد خوراکی خوشمزه میشود!»
همه بچهها هیجانزده گروه تشکیل دادند، اما پاکان فقط در گوشهای ایستاد. او نمیخواست کسی به اسباب بازیهایش دست بزند. نیما و امید آمدند و گفتند: «پاکان، بیا با هم گروه بشیم! تو خانهسازیهای خودت را بیاور، ما هم پازلها را میآوریم.» اما پاکان سریع کیف اسباب بازیهایش را بغل کرد و گفت: «نه! اینها مال من هستند.»
بچهها شروع کردند به ساختن قلعههای بزرگ با همکاری هم، اما پاکان تنها ماند. هرچقدر هم که سعی کرد، نتوانست با اسباب بازیهای محدود خودش قلعهای بلند بسازد. قلعهاش مدام خراب میشد و خوراکیها هم به گروههای دیگر رسید. پاکان آن روز حسابی ناراحت بود.
اما در ذهنش یک فکر جالب به وجود آمد. او به یاد آورد که همیشه مادرش میگفت: «مهربانی و تقسیم کردن، همیشه برکت میآورد.»
پاکان تصمیم گرفت که به دوستانش ملحق شود. با دل پر از شجاعت، به سمت نیما و امید رفت و گفت: «میخواهید با هم کار کنیم؟ من هم میتوانم خانهسازیهایم را بیاورم.»
دوستانش با خوشحالی او را پذیرفتند و پاکان اسباب بازیهایش را به گروه آورد. آنها با همکاری هم قلعهای بزرگ و زیبا ساختند. هرکدام ایدههای خود را به گروه گفت و قلعهای محکم و خلاقانه درست کردند.
وقتی معلم آمد و قلعهها را بررسی کرد، از کار گروهی آنها بسیار خوشحال شد و گفت: «شما برندهی مسابقه هستید!» پاکان و دوستانش با خوشحالی سبد خوراکی را دریافت کردند و همگی با هم جشن گرفتند.
از آن روز به بعد، پاکان یاد گرفت که تقسیم کردن و همکاری با دوستانش نه تنها باعث شادی دیگران میشود، بلکه خودش هم خوشحالتر میشود. او دیگر اسباب بازیهایش را تنها برای خود نگه نمیداشت و با دوستانش بازی میکرد.
و اینگونه، پاکان نه تنها گنجینهی مهربانی را در دل خود پیدا کرد، بلکه دوستیهای جدیدی نیز ساخت که همیشه در یادش باقی ماند.
@alefbam
#داستان
#سوره
داستان حضرت موسی و رود نیل.
وقتی حضرت موسی و قومش از ظلم فرعون فرار کردند، به رود نیل رسیدند. فرعون با سپاهش در تعقیب آنها بود و راهی برای فرار باقی نمانده بود. اما خداوند به موسی فرمان داد که عصایش را به آب بزند. ناگهان رود نیل شکافته شد و راهی برای عبور قوم موسی باز شد! آنها از میان آبها گذشتند، اما وقتی فرعون و سپاهش وارد شدند، آبها دوباره به هم پیوستند و آنها را در خود فرو بردند.
این داستان نشان میدهد که ایمان و توکل به خداوند میتواند راههای غیرممکن را ممکن کند.
@alefbam