🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم
🌹🌹🌹🌹🌹
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زانوهایم می لرزید، اما انگار با آن نگاه آخرش رو به من فریاد زد: «زینبی باش!» پرستارها کنار رفتند و چند قدمی جلوتر رفتم. آرام خوابیده بود. آرامِ آرام. هیچ گاه در این چند ساله ندیده بودم به این آرامش و بدون درد خوابیده باشد.
صدای پرستارها که می گفتند:«خدا صبرتون بده! تسلیت می گم! » ناواضح و مبهم در گوشم می پیچید. دستهای لرزانم را جلوآوردم و ملافه را کشیدم روی صورتش. عین وقتی که آخرین برگ یک کتاب را می خوانی و کتاب را می بندی!
قصه ی خورشید تمام شد. قصه ای به قدمت 43 سال! پر از فراز و نشیب و سختی و صبر و انتظار. تمام تصاویر این 43 سال زندگی مثل فیلم از پیش چشمانم عبور می کرد. از روزی که لبه ی چادر سفیدم را سر سفره ی عقد کنار زد، تا روزی که لبه ی ملافه ی سفید را کشیدم روی صورتش!
هنوز ناباورانه ایستاده بودم و حیرت زده به جسم لاغر و تکیده ای نگاه می کردم که اگر کسی از واقعه بی خبر بود، گمان نمی کرد زیر این ملافه یک قهرمان خوابیده باشد. تکیده تر از آن روزی که پس از ده سال از اسارت برگشته بود.
پرستارها آمدند و تخت را حرکت دادند و من نگاهم به دنبال او تا انتهای سالن دوید و طولی نکشید که عکس حاج غلامحسین در میان حلقه ای گل روبروی تابوتی بود که غریبانه و مظلوم بدون حضور مسئولین شهر به سمت قطعه ی صالحین می رفت، چون مجوز دفن این سرباز گمنام امام را در قطعه ی شهدا به ما نداده بودند و این بار خاک بود که قصد داشت قصه ی خورشید را به انتها برساند.
او پرواز کرد و ما ماندیم و جای خالی اش! من، علی، رضا و محمدعلی! و نگاهی گره خورده به در. مثل آن سال های چشم انتظاری. با این تفاوت که آن روزها هر روز امیدم برای آمدنش از روز قبل بیشتر بود و این روزها یقین دارم که دیگر بر نمی گردد.
یقین دارم که حالا دارد آن رازها و شکنجه ها و قصه های اسارت را که به ما نمی گفت، برای فرشته هایی تعریف می کند که دور برش بال بال می زنند و این خواست خودش بود.
و حالا همه گمان می کنند پایان تلخ قصه ی خورشید در همین چند خط فراق و دیدن تخت خالی حاج غلامحسین است. نه! قصه پایان تلخ تری دارد.
سه روز پس از تشییع حاجی، از بنیاد تماس گرفتند. گمانم این بود که احوالمان را می خواهند بپرسند، اما قصه، قصه ی دیگری بود. صدای آن سوی خط می گفت: «حالا که حاجی رحمت خدا رفته، تخت مواج رو که بهتون دادیم پس بیارین!»
گوشی توی دست، خشکم زده بود . شبیه برق گرفته ها! تختی را که با هزار التماس ندادند و ما از جیب خودمان خریده بودیم طلب می کردند. دهانم تلخ شد. اشکم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. چه باید می گفتم؟ چه پاسخی باید می دادم؟ حتی اگر تخت را آنها داده بودند هم سه روز بعد از تشییع نباید طلب می کردند. هنوز داغدار بودیم. زخممان تازه بود. چقدر لطف و کرامت داشتند!!! هنوز کفن حاجی خشک نشده ، تختی را می خواستند که نداده بودند! انگار قرار نبود این دل به آرامش برسد! کارد می زدی خونم در نمی آمد!
گفتم: « کدام تخت؟! شما به من تخت دادید؟ چقدر آمدم تقاضا کردم! التماس کردم! تخت که ندادید، ویلچر هم ندادید! من با هزینه ی خودم تخت خریدم! » گفتند فردا بیا بنیاد!
گوشی را قطع کردم. نگاهی به عکس حاجی انداختم که گل های دور وبرش کم کم داشت پلاسیده می شد. انگار از توی قاب دوباره داشت به من می گفت: «زهرا! بعد از من زینبی زندگی کن!»
نگاه به چهره اش آرامم می کرد. وجودش را حس می کردم. نشستم کنج خانه! نگاهم را دوختم به تخت مواج. غم در دلم موج می زد. اشک هایم پیاپی می آمد و زیر لب می گفتم: « اگر خورشید، تمام شدنی باشد اما قصه ی خورشید تمام شدنی نیست. شهر پر است از خورشیدهایی که گوشه گوشه ی این شهر غروب می کنند و کسی سراغ از غریبی و مظلومیتشان نمی گیرد.
قصه ی خورشید دنباله داشت. فردا باید می رفتم و برای تخت تحویل نگرفته بازخواست می شدم. خدا می دانست در آینده برای کدام نگرفته ها باید حساب پس می دادم.
دور هم جمع بودیم. من، علی، رضا ، محمدعلی و قابی که حاج غلامحسین از درون آن لبخند می زد. قصه ی خورشید همیشه ادامه خواهد داشت.
⭕️ پایان ⭕️
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌹با سلام و دعای خیر خدمت همراهان «الف دزفول»🌹
☀️« قصه ی خورشید» بی هیچ اختیار نویسنده، 14 پرده شد، تا زیباترین مرگ، بچسبد به زیباترین عدد عالم ، برای مردی که زیستنش جز زیبایی نبود. از جنس آن زیبایی هایی که زینب(س) در کربلا با چشم دل دید.
🙌 عاجزانه تقاضا دارم این چند سطر را در خصوص «قصه ی خورشید » تا انتها بخوانید.
🌷1️⃣ برخود لازم می دانم پس از ادای تبریک و تسلیت مجدد، از سرکارخانم افضل پور، همسر صبور و رزمنده ی شهید والامقام غلامحسین خورشید و فرزندان ایشان کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم که علیرغم داغدار بودن، در این مدت برای نگارش این روایت، همکاری لازم را انجام دادند.
🌷2️⃣ از سرکارخانم دقاق نژاد که زحمت انجام مصاحبه و تهیه ی تصاویر را بر عهده داشتند کمال تشکر و قدردانی را دارم.
🌷3️⃣ از کلیه همراهان «الف دزفول» و سایر عزیزانی که در این مدت موضوع را دنبال کرده و مخاطب این روایت 14 پرده ای بودند سپاس گزارم
🌷4️⃣ خدا می داند که قصه ی خورشید چیزی نبود جز بخش کوتاهی از حقایق و واقعیت های زندگی یک آزاده ی جانباز از زبان همسر صبور و استوارش و اگر در نگارش دردها و زخم ها و زخم زبان ها، کم گذاشته باشم، اما ذره ای اغراق نکردم و در یک کلام قصه ی خورشید، عین واقعیت بود.
✅ ⭕️ و اما چند تقاضا : ⭕️
🌹1️⃣ خواشمندم نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را در خصوص «قصه ی خورشید» از طریق پیام رسان های مختلف ( واتساپ، تلگرام، ایتا ) برای این حقیر ارسال بفرمایید.
🌹2️⃣ پنجشنبه همین هفته (97/5/12) مراسم چهلم حاج غلامحسین بر مزارش واقع در قطعه صالحین گلزار شهدای شهیدآباد برگزار می شود.
بیایید همه به احترام این قهرمان گمنام و مظلوم شهرمان و قدرشناسی و ادای دین نسبت به خانواده ی محترمشان بر مزارش حاضر شده و ادای احترام کنیم.
🌹3️⃣ بی شک حاج غلامحسین جوانی و هست و نیستش را برای آرامش و آسایش ما در طبق اخلاص گرفت. لذا از تمامی بزرگوارانی که قصه ی خورشید را دنبال کردند، خواهشمندم جهت آرامش روح ایشان و به نیت اینکه بزرگمردِ متواضع، با شهدا و صلحا و اهل بیت(ع) محشور شود، یک زیارت عاشورا یا چند صفحه قرآن قرائت نمایند. باشد که قطره ای باشد در مقابل دریا دریا لطف و محبتی که به ما کرد و ما بی خبر بودیم.
☀️اگر چه قصه ی خورشید به پایان رسید، اما خورشیدهای دیگری در گوشه گوشه ی شهرمان مظلومانه در حال غروبند. تا شب نشده، قدرشان را بدانیم
یاعلی
«الف دزفول»
📝منتظر نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما هستم 📝
🔅آدرس وبلاگ👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷7️⃣ هفت یعنی بی نهایت7️⃣🌷
✍ ✨ به بهانه ی 11 مرداد، تولد هفت سالگی «الف دزفول»
🌴7️⃣ «هفت» عدد غریبی است. از سالیان پیش تا کنون. غریب و رازآلود. از «هفت سیاره » و « هفت فرشته مقدس » تمدنهای باستانی تا «هفت اورنگ» و «هفت پیکر» و« هفت الوان» و«هفت گنج» و تا «هفت اقلیم» و «هفت خان رستم » و «هفت شهر عشق» و «هفت دریا».
🌴7️⃣«هفت» انگار فقط یک عدد نیست. محدود نیست. به قول ریاضی دان ها «شمارا» و «باپایان» نیست. « هفت » سرشار است از راز و رمزهایی است که پشت پرده ای از اسرار، دست نیافتنی شده اند.
🌴7️⃣«هفت» بجای اینکه نماد محدودیت باشد، نماد کثرت است. نماد وسعت. نماد کمال و پویندگی و زنده بودن. «هفت» بر خلاف ماهیت ریاضی آن انگار میل به بی نهایت دارد. میل به بی کرانگی. میل به نداشتن حد و مرز.
🌴7️⃣«هفت» انگار روح دارد و چنان بالنده و حی و حاضر است که برای درک وسعتش لازم نیست ریاضیدان باشی. بی سوادها هم عجایب و شگفتی های «هفت» را حتی شاید بیش از ریاضیدان ها ادراک کنند، مثل «عجایب هفتگانه!»
«هفت» شاید اصلاً عدد نباشد. انگار هفت یعنی «کمال» یعنی «تکامل» یعنی «بلوغ».
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت هنر»، یعنی تمام هنرها، یعنی مجموعه ای بی نهایت از زیبایی هایی که به ادراک نمی آید.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت آسمان» ، داری از وسعت و بیکرانگی اش می گویی.
🌹7️⃣وقتی از «هفت درِ جهنم » و «هفت طبقه جهنم» نامی به میان می آید ، از گستردگی اش نماد آورده اند و وقتی از «هفت روز هفته» می گوییم، یعنی از تمامیت عمری حرف به میان می آوریم که در حال گذر است.
«هفت» سرشار است از شگفتی و سرگشتگی و بهت و حیرت و راز و رمز!
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت عضو سجده» یعنی از تمامیت وجودی می گویی که باید در پیشگاه الهی به خاک بیفتد و اظهار بندگی کند.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت دور طواف کعبه» ، «هفت» یعنی «همیشه» ، یعنی «مداوم» ، یعنی«بدون توقف» باید پروانه وار دور کعبه آمال و آرزوها و عاشقانه هایت بگردی و از حرکت باز نایستی.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت بار سعی صفا و مروه»، «هفت» یعنی «جریان»، یعنی «حرکت»، یعنی «پویندگی»، یعنی «توقف و سکون ممنوع». یعنی باید مدام در حال دوندگی باشی برای وصال ، برای قرب، برای اتصال.
🌹7️⃣انگار وقتی قرآن با «هفت آیه » سوره ی حمد آغاز می شود، می خواهد خبر بدهد از استغنا، از فضیلت ، از بی نهایت، از بی شماری ، از رشد، از فضیلت و بدون مرز بودن.
🔅همه ی اینها را گفتم تا به «الف دزفول» بگویم، تو امروز «هفت ساله» می شوی.
🌴7️⃣ و این «هفت سال» نه یعنی «هفت» ضرب در 365 روز که یعنی وسعت، یعنی کمال ، یعنی بیکرانگی، یعنی بی نهایت، یعنی تداوم ، یعنی همیشه. یعنی تو امروز دیگر به «کمال» رسیده ای! به «شور»، به «شعور» ، به «فضیلت»، به «عشق» ، به «گستردگی» ، به «زیبایی»، به «جریان»، به «حرکت» و به «وسعت» و مگر اینها صفات «هفت» نبود و مگر اینها صفات «شهدا» نیست. شهدایی که هفت سال است از پنجره ی تو به دنیایشان سرک می کشم ، تا لحظه ای در نسیم طراوتشان تنفس کنم.
🔸بارها گفته ام و هنوز هم می گویم، من «الف دزفول» را «قلم» نمی زنم. این «الف دزفول» است که مرا «رقم » می زند و همراهم می کند با آدم هایی که خواندن و نوشتن از آنها جدایم می کند از این «مادیت» در این وانفسای «مال و ماده»
الف دزفول!
✴️تو امروز به مرز «هفت سالگی» رسیده ای و من دارم به مرز «چهل سالگی» ام نزدیک و نزدیک تر می شوم.
🌴7️⃣هم «هفت» کمال است و بی کرانه و هم «چهل» معنای کامل و کمال. اما کمال تو و من کجا و کمال آنها که یک شبه ره صد ساله رفتند و یکسره به همه آنچه عرفا و شاعران عارف در طول سالیان متمادی در پی آن هستند، دست یافتند و عشق به لقاءا...را از شعار به عمل تبدیل کردند.
🙌کاش در اوج کمال تو ، من هم به اوج کمال برسم. از همان کمال ها که گفتم. کاش لیاقتش را داشته باشم که قبل از رسیدن به «چهل»، «چهل پله» بالا بروم و برسم به همان تنها آرزویی که مرا با تو تا مرز «هفت سالگی» آورده است. به همان آرزویی که سال هاست بی قرارم کرده است و کابوس نرسیدن به آن، آرامشم را گرفته است.
الف دزفول! بیا با هم به کمال برسیم. همان کمالی که من می دانم و تو می دانی و آنان که آیینه می شوی برای انعکاس روایتشان.
به آنان که هفت سال ازشان گفتی بگو ، یک نفر اینجا بی قرارتر از همیشه انتظار می کشد.
🙌کاش آنها نگاهی کنند. یک نگاه کوتاه. با همان یک نگاه می توان تا آخر بهشت را خرید.
🙌کاش در این هفت سالگی ات نیم نگاهی کنند و لبخندی و زمزمه ای کوتاه که : « الف دزفول! تولدت مبارک!»
✳️این متن را در الف دزفول ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-374.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
✍کوتاه نویسی های «الف دزفول»
🌷بخشی از وصیتنامه شهید مجید طیب طاهر:
✅«بدانید که شهدا با برخی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و حرفی نزدند، اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سؤال می کنند که در مقابل خون گرانمایه شهدا چه کردید»
خواستم به آقایان نماینده ملت بگویم : چندین بار است طرحِ استیضاح و سؤال از غارتگران بیت المال را به یک شام دورهمی ، به یک زیرمیزی دندان گیر، به یک وعده پست و مقام و یا شاید هم به یک تهدید، پس می گیرید.
اما بدانید در روز یوم الحساب، شهدا ، طرح سؤال از شما را به هیچ بهانه ای پس نخواهند گرفت!
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
✍کوتاه نویسی های «الف دزفول»
🌷آن روز شهید حسین ناجی، چشم در چشمان بنی صدر دوخت و با خشمی انقلابی، در اوج شجاعت، انگشت اشاره اش را تکان داد و فریاد زد : «شما شایسته ی ریاست جمهوری ایران نیستی! » نه از میزش ترسید و نه از رتبه و مقام و منصبش!
🌴خواستم بگویم کاش حسین ناجی ها برگردند. آن مدیرانی که جز خدا، با هیچ کس بده و بستان نداشتند تا مجبور باشند در مقابل بی لیاقتی و فساد برخی مسئولین هم تراز و بالادست سکوت کنند. سکوت از ترس رسوایی خویش و البته برای غارت بیشتر ثروت و دیانت مردم.
کاش حسین ناجی ها برگردند، آنانکه دردشان درد مردم بود.
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🙌 با سلام و دعای خیر
🌷 حس می کنم «خون نگاری» زیباترین جلوه ی خبر نگاری است، زیرا در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی شود.
✍ روز خبرنگار بر همه ی «شهیدنگاران» شهرم مبارک باد.
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
کانال خبری و تحلیلی بیداردز:
📝🎙📸 📝🎙📸
📝🎙📸
📝
💠 سوگند به قلم و آنچه مینویسد. 💠
🍃خبرنگاری #عشق است.🍃
✳️ #خبرنگاران طلایه داران جبهه آگاهی و چشم بینا و زبان گویای مردم هستند.✳️
📍به مناسبت گرامیداشت روز خبرنگار، واحد خبری بیدار دز گفتگوی صمیمی با یکی از خبرنگاران شهرستان دزفول، #سرکار_خانم_فاطمه_دقاق_نژاد, که در عرصه ی زنده نگه داشتن فرهنگ ایثار و شهادت مشغول به فعالیت می باشند؛ انجام داده است.
📌#متن_کامل این گفتگو را در #تارنمای_خبری_تحلیلی_بیدار_دز مطالعه نمایید: 🔰🔰🔰
🌐 http://bidardez.ir/2538
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰کانال خبری تحلیلی بیدار دز را در دیگر پیامرسانها دنبال کنید👇👇
◀️ ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1640759297Cd60b86bf75
◀️ سروش:
https://sapp.ir/bidardez
◀️ آی گپ:
https://iGap.net/bidardez
◀️ اینستاگرام:
http://instagram.com/bidardez
با سلام
🌷دست هایی که رو نشد ...
✍ یک داستان کوتاه متناسب با این روزهایی که بر ما می گذرد...
🌹این فقط یک داستان است. فقط و فقط یک داستان که در تخیلات خود ساخته ام. نه شخصیت ها واقعی است و نه داستان حقیقی است. این را گفتم که نه به کسی بر بخورد و نه کسی به خود بگیرد . اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . ..😞
✳️داستان کوتاه «دستهایی که رو نشد » را در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-375.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
⭕️لطفا یک نفر مسئول زنده پاسخگو باشد؟!
✔️مطالبه ای در خصوص یادمان شهدای گمنام شهرستان دزفول از شهرداری و مرکز فرهنگی دفاع مقدس
✴️ حاشیه های سخنان رئیس شورای شهر دزفول در جلسه ی شورای فرهنگ عمومی شهرستان دزفول مورخ 31/4/97 در خصوص شهید زنده خواندن خود و رئیس مرکز فرهنگی دفاع مقدس و اینکه کسی اجازه ی نقد آنان را ندارد موجب شد تا بخشی از مهمترین مباحث مطرح شده در آن جلسه دیده نشود و آن هم سخنان شهردار محترم جناب آقای مهندس دوایی فر بود که اظهار داشت: « داریم برای شهر آبروداری میکنیم وگرنه هیچکدام ازین موضوعات فرهنگی وظیفه شهرداری نیست. ما به ثارالله ۵۰۰ میلیون پول دادیم و به موزه ۸۰۰ میلیون، درحالیکه کارگر ما هنوز عیدی و وپاداش سال ۹۴نگرفته است.»
( دز ان ان 31/4/97 - ایرنا 31/4/97 )
سخنانی که نه توسط مرکز فرهنگی دفاع مقدس و نه توسط هیأت مربوطه تکذیب نشد و عدم تکذیب دال بر تأیید این پرداختی هاست.
✴️ جولایی رئیس مرکز فرهنگی دفاع مقدس نیز در همین جلسه اظهار داشت: « اگر ۵۰میلیون تومان به پیمانکار برسد پروژه شهدای گمنام تا دوهفته دیگر تکمیل می شود» «دز روز- 31/4/97»
✴️ از طرفی در جلسه ی شورای فرهنگ عمومی مورخ 24/8/96 ، محمد رضا صفارپور جانشین رئیس مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول در اظهاراتی چنین بیان داشتند که « استاندار خوزستان مبلغ 10میلیارد ریال اعتبار به این مرکز اختصاص داد و اعتبار مذکور را به حساب شهرداری دزفول واریز کرده اما تاکنون شهرداری تنها مبلغی بیش از2میلیارد ریال پرداخت کرده است. »( پایگاه تحلیلی خبری شهدای ایران 30 آبان 96)
⁉️این در حالی است که کرمی نژاد( شهردار وقت دزفول) چنین مطرح می کند: « هیچ گونه اعتباری در خصوص موزه دفاع مقدس به شهرداری دزفول واریز نشده است. کرمی پرداخت مبلغ یک میلیارد تومان از اعتبارات استانداری خوزستان به حساب شهرداری برای ساخت موزه دفاع مقدس را رد کرده و این صبحت های بیان شده را غیرموثق و کذب خوانده است.» (دزآوان 24 آبان 96)
⁉️و عظیم سرافراز رئیس شورای شهر دزفول در همین خصوص اظهار داشته است که :«تمام اعتبار مرکز فرهنگی دفاع مقدس در زمان شهردار سابق "محمدرضا کرمی نژاد" به پروژه فتح المبین هزینه شده است.» (دزآوان 24 آبان 96)
✅حال با این همه اظهارات ضد و نقیض سوالات زیر مطرح است؟
1⃣اگر مرکز فرهنگی دفاع مقدس 800 میلیون از شهرداری دریافت کرده است، پس چگونه مهمترین بخش که یادمان شهدای گمنام است و برآورد 300 میلیون هزینه ساخت داشته، هنوز تکمیل نشده است؟!
2⃣ شهرداری بر چه اساسی مبلغ 500 میلیون به یک موسسه - آن هم از نوع خصوصی- کمک می کند؟ آیا به سایر هیات های و موسسات فرهنگی شهر که با پول توجیبی جوانان فعال و مخلص و دوندگی های مکرر آنان، اداره می شوند و فعالیت های چشم گیر و تأثیرگذاری در شهر دارند نیز چنین کمک هایی انجام می شود؟ و چرا زمانی که حق حقوق کارمندان خود را پرداخت نکرده است، چنین بذل و بخشش هایی از بیت المال صورت می گیرد؟
3⃣ اگر مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس ، فقط 50 میلیون برای تکمیل دو هفته ای یادمان نیاز دارد، پس چرا مبلغی قریب به 100 میلیون تومان را هزینه ی خرید دو عدد پژو صفرکیلومتر کرده است؟ اگر واقعاً دغدغه شهدا را دارند چرا با نیمی از این مبلغ، یادمان شهدا را تکمیل نکرده اند؟ یادمان این 8 شهید مظلوم واجب تر است یا خرید دو ماشین صفر کیلومتر؟
4⃣ اگر مبلغ یک میلیارد تومان توسط استانداری به حساب شهرداری واریز شده است، شورای شهر برچه اساسی مجوز هزینه کردن آن در پروژه فتح المبین را داده است؟
5⃣ و اگر مبلغ یک میلیارد تومان توسط استانداری پرداخت نشده و کذب است، پس شهرداری بر چه اساسی 200 میلیون به مرکز فرهنگی پرداخت کرده است؟
6⃣البته یادمان نرفته است که مدیر مرکز دفاع مقدس در مورخ19/6/96 در گفتگو با رهیاب اظهار داشت:« در محل راه پله قرار گرفتن شهدای گمنام را تکذیب میکنم. هنوز طرح اجرا نشده و هیچ کدام از شهدای گمنام در راه پله قرار نمیگیرد و در این خصوص صرفا جوسازی شده است» اما پس از 300 میلیون تومان هزینه، شواهد نشان می دهد که 4 مزار در راه پله هستند. چرا ایشان در این خصوص اظهار نظری نمی کنند؟
🔶 ما «بچه»ها که گیج شدیم! لطفا یکی از «بزرگان» بیاید و پاسخ بدهد که بالاخره قصه چیست؟! البته اگر اجازه ی «مطالبه گری» از شهدای زنده را داشته باشیم و تهدید به برخورد نشویم.
#انصارحزب الله
#الف_دزفول
@alefdezful
هدایت شده از معرفی و فروش کتاب وارثین
#خبرـمهم
به اطلاع علاقه مندان کتاب و کتابخوانی می رساند از امروز لغایت30مرداد تخفیف20درصدی شامل همه ی کتب در کتابفروشی وارثین دزفول ارائه می شود.
علاقه مندان می توانند به نشانی: دزفول-خیابان امام خمینی(ره) شمالی- تقاطع بوذرجمهری روبروی بانک کشاورزی مراجعه نمایند.ساعت8الی24
به کانال کتابفروشی وارثین در پیامرسان ایتا بپیوندید:
https://eitaa.com/varesinbook
کانال ما در سروش:
http://sapp.ir/varesin88
🔅 این تصویر سنگ مزار مردی است که 14 شبانه روز با بخشی از روایت زیستنش ، گریستیم.
🌷«غلامحسین خورشید» 🌷
🌹مردی که تا بود شناخته نشد و وقتی هم که رفت انگار غربتش قرار است دنباله دار باشد
مردی که ده سال در زندان های رژیم بعث عراق زجر کشید و وقتی با آن همه زخم برگشت، جراحاتش لحظه ای دست از سرش بر نداشتند تا آسمانی اش کردند.
🌹جانباز 50 درصدی که 100درصد زندگی اش را برای آرامش کسانی تقدیم اسلام و انقلاب کرد که پشت میز بنشینند و طلبکارانه به دردهایش توجهی نکنند.
🌴⁉️⁉️ اگر برایتان سوال است که چرا بر سنگ مزار چنین مردی که روایت زخم هایش را چهارده شبانه روز خواندید، به جای «شهادت» ، نوشته اند «وفات» ، از من نپرسید! قلم من توان نگارشش را ندارد!
⭕️بروید از آنان بپرسید که می گویند: « ما باید تشخیص بدهیم که چه کسی شهید است و چه کسی شهید نیست!»
🔅 اما غلامحسین خورشید به استناد آیه «ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...» برای ما تا قیام قیامت «شهید غلامحسین خورشید» خواهد بود.
💐و حالا که در سالروز بازگشت پیروزمندانه حاج غلامحسین خورشید و سایر آزادگان سرفراز این مرز و بوم هستیم، عصر امروز پنجشنبه ، بر مزارش در قطعه ی صالحین شهیدآباد حاضر می شویم و با اشک و بغض آرام زیر لب می گوییم: «مسافر عزیزِ شهیدمان» سالروز بازگشتت مبارک باد.
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷راز ظرف خَتمی🌷
✍🏻 روایتی تکان دهنده از مادر چهار شهید دزفولی که خود نیز به شهادت رسید
✍🏻روایتی برای این روزها، روزهایی که کمتر به رزق حلال و برکت خدا به این رزق توجه می کنیم
✍🏻این روایت را بخوانید و برای کاسبکاران شهر بفرستید. خصوصاً آنان که گمان می کنند با احتکار، نان شان در روغن خواهد افتاد.
🌿 مادرم با دسترنج حاصل از فروش خَتمی ( سدر ) بزرگمان کرد. برگ های درخت کُنار(سدر) را خشک می کرد و توی جَوَن ( چیزی شبیه به هاون بزرگ از جنس چوب) می کوبید و ختمی ها را الک می کرد و می فروخت. این تنها رزق حلالی بود که سر سفره مان می آمد.
⚖ یک ترازوی زنبیلی داشتیم که مادرم در آن خَتمی وزن می کرد و می فروخت. روزی هنگام فروختن ختمی کنارش بودم و دیدم که زنبیل وزنه ها بالا رفت و زنبیل ختمی ها آمد پایین. خیلی بیشتر از وزنه های توی زنبیل ختمی کشید برای مشتری. تازه وقتی خواست ختمی ها را به مشتری تحویل بدهد، یک مشت دیگر هم ریخت رویشان.
❌ تعجب کردم و زبانم به اعتراض باز شد. گفتم:«مادر! این چه طرز وزن کردن است؟! خیلی بیشتر از پولی که گرفتی ختمی دادی! اینطوری که ضرر می کنی! پس این چند ساله همه اش اینگونه ختمی فروخته ای؟!»
💐 آرام لبخندی زد و گفت:«مادر! مشتری را دیدی که با لبخند از اینجا رفت؟» گفتم: «آری! دیدم!» گفت :«همین لبخند برای من کافی است! همین که با رضایت و دل خوش از اینجا می رود بیرون، من مزدم را گرفته ام! »
⁉️گفتم:«پس رزق و روزی ما چه می شود؟» گفت: «رزق و روزی ما دست خداست! تو چرا ناراحت شدی؟! خدا خودش برکت می دهد به درآمدی که داریم!»
🎁این را گفت و دستم را گرفت و برد سمت ظرف بزرگ خَتمی ها و گفت: «مادر خوب نگاه کن و بگو این ظرف چقدر ختمی دارد؟!»
گفتم:«تقریباً پر است» لبخند معنادار دیگری زد و گفت: « مادر! سه ماه است که دارم از این ظرف ختمی می فروشم و هنوز کم نشده است!» هر چه بیشتر به مشتری ها می دهم تا تمام شود و دوباره برگِ کنار بیاورم و بکوبم، تمام نمی شود. خدا اینگونه به من می بخشد و من هم همانگونه می بخشم. این برکت خداست پسرم. خدا وقتی به رزق آدم برکت بدهد همین می شود. این را گفت و رفت و من هنوز با چشم هایی بهت زده ظرف ختمی ها را نگاه می کردم.
✅ پانویس: این مادر بزرگوار به همراه فرزندانش فرمانده شهید حسن بویزه، محمدعلی بویزه و صغری بویزه در تاریخ 30/7/1362 در اثر موشکباران رژیم بعث عراق به شهادت می رسد و فرزند دیگرش حسین بویزه در تاریخ 5/12/1364 در عملیات والفجر8 و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد. قصه ی شهادت خانواده ی بویزه که خود داستان غریبی دارد را در پست های بعدی برایتان خواهم نوشت.
ان شاءالله
با تشکر از هیات محبان ابالفضل العباس
✳️این مطلب را به همراه تصویر در «الف دزفول» ببینید!👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-377.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
😞به حال این«خندیدن» باید «گریست»😞
💐خندیدن و خنداندن قیمتی دارد. نباید به هر قیمتی خندید و به هر قیمتی خنداند.
❌ اهل دیدن برنامه ی «خندوانه» نبوده و نیستم. اما این روزها کلیپ هایی ازمسابقه ی «خنداننده شو» در فضای مجازی دست به دست می شود. از افرادی که با هم برای بهتر خنداندن مردم رقابت می کنند.
⁉️برایم جالب است که برترین های این مسابقه، سوژه ی خنده شان واژه ای است به عظمت «پدر» و سعی دارند با تمسخر رابطه ی پدر و فرزندی مردم را بخندانند.
🌴یاد حدیثی از پیامبر افتادم در خصوص ویژگی های آخرالزمان که فرمودند: « در آن زمان، فحش دادن به پدر و مادر یکدیگر، خوش طبعی ایشان می گردد.» (نوائب الدهور، ج۱، ص۲۹۳)
به عبارتی با توهین و سوژه کردن پدر و مادرهایشان می خندند و شاد می شوند که به حال این «خندیدن» باید «گریست».
🌷یاد شهدا بخیر که مقدس ترین نام ها در وصیت نامه هایشان بعد از نام امام ، پدر و مادرشان بود و وصیت به حرمت کردن به این دو عظمت بی نظیر خلقت.
🌷یاد شهدا بخیر که ذره ای ناراحتی در دل والدین به جا نگذاشتند و بعد از سی و چند سال هنوز با یادآوری نامشان چشمان پدر و مادرهایشان پر از اشک می شود.
🙌🏻 خداوندا! توفیقمان ده تا رضایت این دو عزیز تکرار نشدنی را در زندگی بگیریم ، چرا که رضایت تو در رضایت اینان است.
# الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
🌷 در ایام حج ابراهیمی لازم است یادی بکنیم از قریب به 300 شهید جمعه خونین مکه ( 9 مرداد 1366) و سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) که در این واقعه رشادت ها از خود نشان داد و به دست نیروهای ملعون سعودی به شهادت رسید و در گلزار شهدای دزفول تا قیام قیامت آرام گرفت.
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
⭕️ این روایت را سال 1391 منتشر کردم، اما به مصلحت هایی مجبور شدم بخش هایی از آن را سانسور کنم و آن بخش هم انتقام خون شهید بادروج و به درک واصل شدن قاتل ایشان توسط یک شیرمرد ایرانی است که کمتر کسی از این ماجرا باخبر است.
✍🏻 امروز که دستان پلید و خون آشام سعودی در کشتار مردم مسلمان و مظلوم رو شده است، این روایت را در چند قسمت و بدون سانسور و با اندکی باز نویسی تقدیم می کنم و هر روز یک قسمت از آن در الف دزفول منتشر می شود.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🌴 با بادروج تا عروج
1⃣🌷 قسمت اول : آخرین شب
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
نشسته بودیم سر سفره شام. حاج ملا عبدالرضا[1] ، بادروج و من کنار هم بودیم. شام کباب بود. داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم.
بنده خدا چشمانش که نمی دید. تا کبابش تمام می شد، یک کباب دیگر می انداختم توی بشقابش. او هم دست می برد توی بشقاب و با تعجب لقمه برمی داشت. کم کم انگار متوجه شیطنت ما شده باشد، ناگهان برگشت سمت من و گفت :
«امشو مری مخه کُشِیُم. دگه نخُم»[2]
مرد شوخ طبعی بود. برخاستیم و قدم زنان در حالی که هنوز داشتیم سر به سر ملا می گذاشتیم رفتیم سمت اتاق.
یک پرتقال بزرگ هم پوست گرفتم و دادم دست ملا. گفتم این را بخور کباب ها هضم شوند. خندید و پرتقال را از دستم گرفت .
رفتیم توی اتاق. بادروج لباس هایش را برداشت و رفت سمت حمام. رو کرد به من و گفت : «حاجی. آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم. من می روم غسل شهادت کنم.»
تعجب کردم. گفتم : « چی می گی. شهادت چیه؟ چیزی نمیشه! مگه جنگ رو با خودت آوردی اینجا؟ یا که اینجا خط مقدمه؟!»
چهره اش عجیب نورانی شده بود. نورانیت عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. بدون اغراق آن لحظه من بادروج را در هاله ای از نور می دیدم. این نور و آن حرف هایی که از شهادت می زد، کمی دلم را لرزاند اما آن لحظه حرفی نزدم.
بادروج آدم زرنگی بود. فوق العاده هوشیار و دقیق. از فرماندهان پرکارو تیزهوش جنگ بود.از اوضاع و احوالی که رصد می کردیم، احتمال این بود که فردا اتفاقاتی بیفتد. برای همین چندین شب من، بادروج و تعدادی دیگر، نقشه خیابان ها و مسیرها را بررسی می کردیم تا احیاناً در صورت وقوع اتفاقاتی ، سردرگم نمانیم.
غسلش را که کرد و از حمام آمد بیرون دوباره رو کرد به من و گفت : « اگر فردا شهید شدم، برای محمد پسرم یک دوچرخه بخر و برایش ببر.»
هنوز حیران حرف های قبلی اش بودم. به زور لبخندی روی لبم آوردم و گفتم: « این چه حرفیه داری می زنی؟! ول کن تو رو خدا!»
خواستم کمی فضا را عوض کنم . گفتم: « مگه تو دزفول دوچرخه نیست؟ خب از همونجا براش بگیر!»
گفت : «نه. بهش قول دادم از مکه براش دوچرخه بخرم. اگر بلایی سرم اومد ، حتماً برا پسرم یک دوچرخه بخرین.»
⚠️ ادامه دارد ...
[1] مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان ، مداح روشندل اهل بیت(ع) که سال ها پیش به دیار باقی شتافت
[2] امشب انگار می خواهید مرا بکشید. دیگر نمی خواهم.
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دانلود کنید:
🌹مستند کمتر دیده شده ی «مرثیه» ساخته ی شهید سیدمرتضی آوینی در خصوص حج خونین سال 1366
#الف_دزفول
🌴✅@alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
2️⃣🌷 قسمت دوم : روز واقعه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عصرروز نهم مرداد 66 بود. تعدادی از دوستان به عنوان انتظامات مراسم برائت از مشرکین انتخاب شده بودند. برخی بازوبند سبز بسته بودیم و برخی بازوبند قرمز. هر کدام از این رنگ ها نشانه ی خاصی داشت. کسانی که بازوبند سبز داشتند، باید هم انتظامات حوالی خیابان اصلی وهم سایرخیابان های فرعی را عهده دار می شدند و کسانی که بازوبند قرمز داشتند، فقط باید مراقب اوضاع خیابان اصلی بوده و چهارچشمی وضعیت را رصد می کردند.
طبق برنامه ریزی قبلی، من و «بادروج » بازوبند سبز داشتیم و وظیفه مان سنگین تر بود. نگران بودم. اوضاع عادی بود؛ اما وقتی شرایطی را که این چند روزه بررسی کرده بودیم و حرف و حدیث های دیشب بادروج را کنار هم می گذاشتم، اندکی دلشوره می گرفتم. اکثر حجاج آدم های پا به سن گذاشته ای بودند. اگر اتفاقی رخ می داد، از مهلکه بیرون کشیدنشان کار سختی بود. مشغول سر و کله زدن با دلم بودم که یکی از حجاج به نام حاج عبدالحسین [1] آمد و گفت: « دوتا خانم اومدن و می خوان مسئول کاروان رو ببینن. میگن خبر مهمی دارن که حتماً باید بهش بگن!» یکباره دلم لرزید. بلافاصله گفتم:«بیا بریم ببینیم چیکار دارن؟»
با حاج عبدالحسین راه افتادیم و با عجله رفتیم ببینیم که هستند و چه پیغام مهمی آورده اند. مسیر انگشت اشاره حاج عبدالحسین، دو خانم با چادر بلند عربی را نشان می داد که پوشیه هم انداخته بودند.
سلام کردم و گفتم: «بفرمایید! امرتون؟!» فارسی را خیلی به سختی و دست و پاشکسته حرف می زدند و من هم عربیِ خوبی نمی دانستم. به هر ترتیب سلامم را پاسخ داده و نداده گفتند: «شما رئیس کاروان هستین؟» گفتم:«نه! ولی مسئول انتظامات هستم! هر چی هست به خودم بگین! ».
از لابلای حرف هایشان فهمیدم دنبال عکس امام(ره) هستند. دو تا عکس کوچک از حضرت امام به همراه داشتم که دادم بهشان. اما انگار حرف های مهم تری هم داشتند.
یکی از آنان با دست اندکی پوشیه اش را بالا داد و آرام حرف هایی گفت که همان دست و پا شکسته فهمیدنش هم دلم را لرزاند: « قرار است شما را قتل عام کنند. زنها را از معرکه خارج کنید.» این را گفت و پوشیه اش را دوباره انداخت و سریع با خانم همراهش رفتند. چند لحظه ای مات و متحیر مانده بودم.
این پیام حدس های مختلف این چند روزه ی ما را تکمیل می کرد. باید کاری می کردیم. زمان به سرعت در حال سپری شدن بود. از دفتر بعثه رهبری خیلی فاصله داشتیم، اما خبر، مهم تر از آنی بود که به سادگی از کنارش عبور کنیم. حتی اگر خبر اشتباه هم بود، اما قابل تأمل بود.
با هر مشقتی بود، خودم را رساندم به دفتر بعثه و وضعیتی را که این چند روزه رصد کرده بودیم، به همراه پیام آن دو زن به مسئولین رساندم؛ اما توجه نکردند و خیلی ساده از کنار آن گذشتند و گفتند: « تبلیغات است. می خواهند مردم را بترسانند تا مراسم برگزار نشود!»
بی فایده بود. برگشتم. اواخر سخنرانی نماینده حضرت امام بود. با پایان سخنرانی، مردم صلوات فرستادند و راهپیمایی شروع شد. ساعت چیزی حوالی 4 و نیم عصر را نشان می داد. شور عجیبی بین حجاج بود و طنین فریاد ها در فضا می پیچید. جمعیت موج می زد و اضطراب و نگرانی هم از طرف دیگر در دل من موج برداشته بود و خدا خدا می کردم که همه ی این نشانه ها، فقط تبلیغاتی برای دلسرد کردن حجاج وصِرف ایجاد و رعب و وحشت باشد. اما هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
[1] ایشان امروز در دزفول بنگاه معاملاتی دارد. آدم زرنگی بود. قبل از درگیری عکس امام را چسباند روی کمر یکی از پلیس های موتور سوار عربستان و مدام به این صحنه لبخند می زد.
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
3️⃣🌷 قسمت سوم : قیامت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هنوز چند دقیقه ای از شروع راهپیمایی نگذشته بود که جمعیت متوقف شد. سر و صداها بالاگرفت و وَلوَلِه افتاد بین مردم. خواستم سریع تر خودم را به جلو جمعیت برسانم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است که ناگهان دیدم از بالای برخی ساختمان های اطراف سطل ها و کیسه های پر از شِن می اندازند روی سر مردم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر و روی حجاج پر از خون شده بود و هر چند قدمی یک نفربا سر روی خونین افتاده بود روی زمین. هر کس به سویی می دوید و سعی داشت خودش را به نقطه ی امنی برساند.
جلوتر که رسیدم، دیدم که نیروهای آل سعود با باتوم و میله گرد و چوب افتاده اند به جان مردم. پیر و جوان هم حالی شان نمی شد و در این بین افراد مُسِن تر که نمی توانستند از خود دفاع کنند بیشتر مجروح می شدند.
تعداد زیادی ماشین آتش نشانی در اطراف خیابان ها قرار داشت. در چشم بهم زدنی از بالای ماشین ها، آب را با فشار بسیار شدیدی به سمت مردم گرفتند. آبی که به سمت مردم پاشیده می شد، می سوزاند. یا آب جوش بود یا چیزی با آب ترکیب کرده بودند.
قیامتی شده بود. مات و متحیر مانده بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. واقعاً همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و مهلت فکر کردن نداشتیم. یکی از دوستان تا چشمش به من افتاد، خودش را به من رساند و نفس نفس زنان گفت: « بچه های دزفول یکی از ماشین های آتش نشانی رو گرفتن. اما نمی دونن چطوری کار می کنه؟!»
نگذاشتم حرفش تمام شود. به همراهش دویدم سمت ماشین. یک نفر نشسته بود بالای ماشین، اما نمی توانست شیرآب را باز کند. دوره کار کردن با این وسایل را دیده بودم. خودم را از ماشین بالاکشیدم و شیر آب را باز کردم. حالا می شد اندکی از مردم بی دفاع، دفاع کرد. آب را گرفتند سمت نیروهای سعودی و عین پرِکاه پخش شدند روی زمین.
برخی هاشان باتوم برقی داشتند که به مردم شوک الکتریکی وارد می کرد. برخی از همین ناجوانمردها در اثر برخورد آب خودشان دچار شوک الکتریکی شدند و خداوند اساسی ازشان تقاص گرفت.
اینجا بود که یکباره صدای رگبار گلوله به گوش رسید. فریاد زدم:«یا حسین!» درگیری ها شدید و شدیدتر می شد. هر کس به سمتی در حال دویدن بود. پیرمردها و پیرزن ها و جانبازان می ماندند زیر دست و پا و گوشه به گوشه خیابان زخمی ها و شهدا افتاده بودند.
قرار بر این شده بود که هر جانباز را یک یا دو نفر همراهی کنند. اما در این آشفته بازار برخی جانبازان که روی ویلچر دست تنها مانده بودند، شده بودند بهترین هدف برای سعودی های ملعون و مورد حمله قرار می گرفتند.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد هدایت مردم به سمت خیابان های فرعی و خلوت تر بود. اما در آن هیر و ویر کسی به حرف کسی گوش نمی کرد.
در این میان چشمم افتاد به برادر جانبازی که روی ویلچر نشسته بود. هر دو دستش قطع بود. یکی از نیروهای آل سعود را دیدم که باتوم به دست به سمت او می دود. من هم شروع کردم به دویدن. او زودتر از من رسید و باتوم را بالاآورد. دلم ریخت. بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
⚫️اطلاعیه مراسم تشییع و ترحیم مرحوم کایدخورده
▪️مراسم خاکسپاری کربلایی حاجیعلی کایدخورده پدر شهید مدافع حرم عارف کاید خورده روز سه شنبه ۶ شهریور ماه ساعت ۱۸ از منزل پدری ایشان واقع در کوی اندیشه نبش خیابان امید ۱۱ به طرف گلزار شهدای شهیدآباد برگزار میشود.
▪️همچنین مجلس ترحیم و ختم آن مرحوم روز سه شنبه ۶ شهریور ساعت ۲۱:۳۰ الی ۲۳ در مسجد اعظم شمالی در خیابان ناصر خسرو برگزار خواهد شد.
🌴 با بادروج تا عروج
4⃣🌷 قسمت چهارم : مثل روضه ی عباس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بنده خدا دست نداشت که روبروی صورتش بگیرد و از خود محافظت کند. تند و تند فقط سرش را به چپ و راست می چرخاند.می دویدم و فریاد می زدم:«نزن! نزن نامرد!»
صدای یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) آن جانباز مظلوم را در آن هیاهو به وضوح می شنیدم و چند متری بیشتر با او فاصله نداشتم. من تمام توانم را ریخته بودم در پاهایم برای دویدن و آن پلیس سعودی، ناجوانمردانه تمام قدرتش را ریخت توی بازوهایش و باتوم را روی صورت جانباز پایین آورد. چشمانم را بستم که آن صحنه ی آخر را نبینم و بالاخره رسیدم اما چه رسیدنی. از روی ویلچر افتاده بود روی زمین و دیگر سر و صورتی مشخص نبود. خون از همه جای سر و صورتش فواره می زد و آرام فقط زیر لب یا حسین(ع) و یازهرا(س) می گفت. کنارش زانو زدم و شانه هایش را تکان دادم. فقط لبهایش به ذکر تکان می خورد و عکس العمل دیگری از خود نشان نمی داد. کمی آنطرف تر پلیس سعودی در حال فرار کردن از معرکه بود. دوباره نگاهم را دوختم به صورت متلاشی شده ی آن برادر جانباز. کاری از دستم ساخته نبود و چند ثانیه ای هم بیشتر طول نکشید که چند نفس بریده بریده کشید و از نفس افتاد.
اینجا بود که قلبم جریحه دار شد. یاد روضه ی اباالفضل العباس(ع) افتادم. آن لحظه ای که بی دست از اسب به زمین افتاد و من انگار در آن قیامت پیش رویم، آن روضه را به چشم دیدم. بلند شدم و با گریه فریاد زدم: «یا اباالفضل!»
دیگر حال خودم را نفهمیدم. هر طرف را نگاه می کردم ، خون بود و شهید و مجروح. ناگهان یاد حرف دیشب بادروج افتادم که گفت: «حاجی! آماده شهادت باش. فردا شهید می شویم »
یاد بادروج افتادم. باید می فهمیدم او کجاست و چکار می کند. از چند نفری که حال و روزشان بهتر از من نبود سراغ او را گرفتم. همه اظهار بی خبری کردند تا اینکه یکی از دوستان همینطور که به سمت من می دوید فریاد زد: «بادروج! بادروج! بادروج رو روی پُل حُجون محاصره کردن!»
تا پل حجون فاصله ای نداشتم. دویدم به سمت پل. رشته ی محبت بین من و بادروج، رشته ی محکمی بود. از صمیم قلب دوستش داشتم. باید هر طور که بود خودم را به او می رساندم.
به ورودی پل رسیدم و سرعتم را بیشتر کردم که از دور چشمم افتاد به بادروج. حدود صدوپنجاه متری با او فاصله داشتم. یک میله ی دومتری دستش گرفته بود و با نیروهای سعودی می جنگید. زوربازوی خوبی داشت و پهلوانی بی نظیر بود.
تعداد زیادی از پلیس ها عین کفتار دوره اش کرده بودند، اما توان از پا در آوردنش را نداشتند. میله را که دور سرش می چرخاند، عقب می رفتند و دوباره بر می گشتند. با میله و چوب و باتوم و هرچه دستشان می رسید به دست و بازو و پاهای بادروج می زدند، اما از پا نمی افتاد و می جنگید. قوی تر از این حرف ها بود و بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هم می زد و هم می خورد.
دور و برم را نگاه کردم. هیچ سلاحی دم دستم نبود. حتی یک چوب ساده. باید راهی پیدا می کردم که کمکش کنم و از محاصره ی آن کفتارها رهایش می کردم.
چاره ای نبود. دست خالی شروع کردم به دویدن. حالا دیگر بیست متری با او فاصله داشتم که یک لحظه چشمش به من افتاد. همانطور که با آن نامردها می جنگید رو به من فریاد زد: «وِرگَرد حجی... مَبیو...! [i]»
[i]حاجی برگرد... نیا این طرف...
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
هدایت شده از کانال خبری،تحلیلی پلاک
🔴 جوابی به جوابیه مرکز دفاع مقدس دزفول!
🔻بیشتر جواب به شهردار بود تا منتقدان! ما کاری به خلف وعده مسئولان با همدیگر نداریم آیا ساخت 8 مزار 16 ماه باید طول بکشد؟!
و....
🔹متن جوابیه به انتقادات مطرح شده در خصوص مزار شهدای گمنام و پاسخ صریح پلاک به این جوابیه👇
http://pelaknews.blogfa.com/post/5195
🌴 با بادروج تا عروج
5️⃣🌷 قسمت پنجم: مالک اشتر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مانده بودم در دوراهی رفتن و ماندن. لحظات سختی بود. با آن همه نیروهای پلیسی که دوره اش کرده بودند، رفتن بی فایده بود. کاری از دستِ من که حتی تکه چوبی هم نداشتم بر نمی آمد. اما ماندن از رفتن سخت تر بود. اینکه بمانم و ببینم که عین کفتار قصد جانش را کرده اند، ساده نبود.
هیچ چاره ای نداشتم. چشمم مدام روی آسفالت دنبال میله ای، چوبی، چیزی می گشت که بشود به عنوان سلاح ازآن استفاده کرد. نگاهی به بادروج که مالک اشتروار می جنگید و نگاهی به زمین دنبال دست آویزی که بشود با آن کاری کرد.
دوباره چند قدمی به سمت او برداشتم که باز هم فریاد زد:«نیا حاجی! گفتم نیا! برگرد!» حال و روز من قابل گفتن نبود. اینکه صمیمی ترین دوستت را گرفتار چنگال گرگ ها ببینی و کاری از دستت برنیاید، ساده نبود. عین مارگزیده ها به خودم می پیچیدم تا راهی پیدا کنم.
سعودی ها در برابر پهلوانی بادروج کم آورده بودند. هر چند لحظه یک بار یکی از نیروهای سعودی با ضربه ی میله ی بادروج روی زمین می افتاد و از درد به خودش می پیچید و فریادش می رفت آسمان. چند نفر دیگر را صدا کردند و آنها هم به نفرات قبلی اضافه شدند. حالا دیگر دیدن او از بین آن همه کفتار دور و برش سخت و سخت تر شده بود.
یک نفر از نیروهای آل سعود که معلوم بود فرمانده آنهاست، مردی سیاه پوست و قوی هیکل بود. قد و قواره اش به دو متر می رسید. با اندکی فاصله از سایر نیروهایش داشت منظره ی مبارزه ی بادروج را تماشا می کرد. وقتی خِفّت نیروهایش را در مبارزه با آن شیرمرد پهلوان دید، نیروهایش را صدا کرد و به عربی چیزی گفت. در کمتر از چند ثانیه نیروهایش کنار رفتند و خودش چشم در چشم بادروج ماند. ناگهان اسلحه کمری اش را بیرون آرود و بلافاصله شلیک کرد.
مات و متحیر مانده بودم. عین برق گرفته ها. خشک و بی حرکت. فقط چشمم به بادروج بود که آرام زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین.
به گمانم تیر به پایش خورد. افتادنش همان و حمله ی کفتارهای گرسنه همان. شاید اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نتوان گفت. اما سربسته بگویم! کدام نخل است که بیفتد و کودکانی که در حسرت بالا رفتن از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند. من از آن فاصله فقط چوب و میله و باتوم می دیدم که بالا می رود و پایین می آید. فریادم به گریه بلند شد. تمام ماجرا فقط در چند ثانیه رخ داد. از آن دور کردن ها و شلیک و بعد هم ...
یاد روضه ی امام حسین(ع) در گودال افتاده بودم که همیشه روضه خوان اینگونه می خواند:«شمشیرزن با شمشیر، نیزه دار با نیزه و ما بقی با سنگ و چوب ... صلی الله علیک یا اباعبدالله»
تمام صحنه ها را به چشم دیدم و گریستم و کاری از دستم ساخته نبود. داشتم از درون منفجر می شدم. گاهی خودم را شماتت می کردم که چرا جلو نرفتم و گاهی با خودم می گفتم که اگر می رفتم جز کشته شدنم اتفاقی نمی افتاد. اما حالا که مانده بودم باید کاری می کردم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌹با سلام خدمت تمامی همراهان عزیز «الف دزفول»
💐 خوب می دانید که رزمندگان، جانبازان و شهدای دزفول از مظلوم ترین ها هستند.
چه در آن دوران هشت ساله که دوربین گریز بودند و چه پس از جنگ که سکوت کردند تا شهر های دیگر تمام افتخارات بچه های تیپ دزفول را به یغما ببرند.
🎥این روزها رسانه های قدرتمند و صدا و سیما هم در حوزه اختیارات همانان است که بود و برای مطرح کردن شهدا و جانبازان و قهرمانان دزفول کسی نه پیگیر است و نه پیشقدم می شود.
🔅«با بادروج تا عروج» 🔅 روایت لحظه به لحظه شهادت حاج عبدالحمید بادروج ، جانشین فرماندهی لشکر ۷ ولیعصر(عج) در جمعه خونین مکه سال ۱۳۶۶ از زبان تنها شاهد عینی ماجرا و به درک واصل شدن قاتل این شهید عزیز توسط شیرمردی گمنام که پس از ۳۰ سال برای اولین بار منتشر میشود.
🙌🏻از تمامی شما عزیزان خواستارم جهت شناساندن گوشه ای از مظلومیت و البته قهرمانی این قهرمانان بی نام و نشان دزفول ، در انتشار این قصه در گروه ها و کانال های مختلف سهیم باشید ، تا اگر چه رسانه ها و صدا و سیما و مسئولین، بی خیال چنین مردان مردی هستند که در شهرستان ها دیده نمی شوند ، هر کداممان رسانه ای باشیم جهت شاختن و شناساندن قهرمانان این دیار ، پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان.
❌☝🏻❌بیایید اگر مسئولین کوتاهی می کنند، اگر برخی ها به نام شهدا نان می خوردند ، اما کاری از پیش نمی برند، خودمان به اندازه ی قطره ای از دریای دِینی را که به این عزیزان داریم ، ادا کنیم.
✏️📹بیایید رسانه باشیم! 📣
✳️ ( با بادروج تا عروج )را منتشر کنید تا دنیا قهرمانان شهرمان دزفول را بهتر و بیشتر بشناسد.
💐با تشکر
🌷«الف دزفول»🌷
⚠️ بازنشر و کپی تمامی مطالب الف دزفول ، حتی بدون ذکر منبع مجاز است و نویسنده رضایت کامل دارد. هدف فقط شناخت و نشر سیره ی شهداست.
🔅آدرس وبلاگ👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
اگر «یار» نیستید «بار» نباشید.
دردلی با رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور حجت الاسلام والمسلمین شهیدی و مدیر کل بنیاد شهید استان خوزستان جناب آقای فرجیان
به بهانه ی یک بخشنامه ی آزار دهنده برای خانواده های شهدا و ایثارگران
آن روز که دشمن بعثی به نیت تجاوز به خاک و مال و ناموس مردمی پنجه هایش را نشان داد که تازه شیرینی انقلاب را مزمزه کرده بودند، باز هم این محرومین و پابرهنگان انقلاب بودند که ندای رهبرشان را لبیک گفتند و از جان و مال و همسر و فرزند خویش گذشتند و پنجه در پنجه ی دشمن نهادند و آنان که از انقلاب دنبال غارت سفره اش بودند، خزیدند در سوراخ ها و هر از گاهی به نیت غنایم سری بیرون آوردند.
در این بین، آنان که روبروی گلوله ها سینه سپر کردند، هیچ گاه به اینکه روزگار پس از جراحت و شهادتشان چگونه خواهد گذشت نیاندیشیدند وگوششان به فرمان امام بود و چشم و دلشان رو به سمت خدا.
آن هشت سال پر از فراز و نشیب گذشت و پس از آن عده ای به خطا یا خیانت سهمیه های ناچیز را درشت نشان دادند؛ اما دردها و زخم ها و بی قراری ها و مصیبت های خانواده های شهدا و جانبازان را بیان نکردند.
و امروز جانبازانی مانده اند که با انواع دردها و رنج های کمرشکن، دست و پنجه نرم می کنند و پدر و مادرهایی که زمین گیر شده و آنان که وظیفه ی قانونی و شرعی شان این است که به جای جوان شاخ شمشادی که رفت، عصای دستشان باشند، از اندک خدمتی که تکلیف قانونی شان است ، دریغ دارند و در عوض در جامعه به گونه ای جاانداخته اند که این خانواده ها برده اند و خورده اند و هنوز هم دنبال منافع بیشترند و مردمی که از نزدیک با این عزیزان مرتبط نیستند چه خبر از درد و رنج های این بزرگواران دارند؟
این روزها علاوه بر درد و رنج ها و مشکلات عدیده ی این خانواده ها، قانونی ابلاغ شده است که والدین شهدا و همچنین جانبازان و ایثارگران برای دریافت تسهیلات درمانی خود باید باید تاکید میکنم باید یک حساب پس انداز جدید در «بانک دی» افتتاح کنند و جالب اینجاست که این بانک در استان خوزستان، به جز دراهواز شعبه ی دیگری ندارد.یعنی این بانک در کل کشور ۳۷ شعبه بیشتر ندارد یعنی در مرکز هر استان یک شعبه
کاری به مراودات و مناسبات پشت پرده و روی پرده ی بنیاد شهید با این بانک و دلیل انتخاب آن نداریم، اما لطفاً آقایان به این سؤالات پاسخ دهند:
پدر و مادر شهیدی که در بستر افتاده اند و حتی برای کوچکترین امورات شخصی خود نیاز به کمک دیگران دارند، چگونه این همه راه را طی کرده و برای یک افتتاح حساب راهی اهواز شوند؟
جانباز اعصاب و روان چه گناهی کرده اند که در این گرمای طاقت فرسا برای یک بروکراسی اداری شما باید آواره ی مرکز استان شوند؟
جانبازان شیمیایی که لحظه ای بدون کپسول اکسیژن و دستگاه هواساز قادر به تنفس نیستند چه کنند؟
قطع نخاعی های خانه نشین چه ؟ ویلچری ها چه ...؟
واقعاً به این مشکلات اندیشیده اید یا فقط باز هم منافع دولتی و اداری برایتان اهمیت دارد؟
اگر بسیاری از خانوادههای عزیز شهدا و جانبازان به خاطر مناعت طبع و بزرگواری و اخلاق کریمه خود در مصائب و مشکلات زندگی صدایشان در نمی آید و البته خوب هم می دانید که اکثریت این قشر از طبقات ضعیف جامعه هستند، باید با چنین مشکلاتی در مسیر زندگی شان سنگ اندازی کنید و برای همان اندک هزینه دارو و درمان به دردسرشان بیاندازید؟
آیا درست است بخاطر منافع یک بانک اینهمه فشار و دردسر برای خانواده های ایثارگران در سراسر کشور درست کنیم؟
آیا وظیفه شما نیست که در این تغییر روند اداری و مالی، خودتان خدمت این خانواده های عزیز برسید و پس از دلجویی از آنان نسبت به انجام تغییر شماره حساب اقدام کنید؟ یا حداقل کارمندانی از بانک مربوطه را در بنیاد دزفول و شهرستانهای استان برای چند هفته در بنیاد شهید شهرها مستقر کرده و این تغییر شماره حساب ها را در دزفول و دیگر شهرها انجام دهید و برای این عزیزان مشکلات دیگری علاوه بر دردها و مشکلات خودشان ایجاد نکنید؟
خوب است برای عده ای از مسئولین یادآوری کنیم که حضرت امام خمینی(ره)، خائنین به این عزیزان را در صف ضد انقلاب معرفی کرده و می فرماید:
« لازم است عموم دستگاههای اجرایی اموری را که مربوط به شهدا و خانوادۀ آنان و معلولین و مصدومین است با کمال سرعت عمل نموده و تسهیلات لازم را در مورد آنان معمول دارند که اینان بر ما و ملت شریف حق بسیار بزرگی دارند و اگر معلوم شود که کسانی در بعضی از ادارات و وزارتخانهها برای اجرای امور شهدای انقلاب و خانوادۀ آنها اشکالتراشی میکنند، به عنوان ضد انقلاب باید مورد تعقیب واقع شوند»
این روندی که در پیش گرفته اید آیا مصداق همین اشکال تراشی در اجرای امور این عزیزان به فرموده ی حضرت امام نیست؟
و مگر نه امام بزرگوارمان در دیدار با کارکنان بنیاد شهید قاطعانه تذکر داد که :« صادقانه خدمت کنید، گمان نکنید که شما یک کاری که برا
ی آنها انجام میدهید یک منّتی بر آنها دارید. منّت آنها را بکشید، خدمت بکنید، احترام بکنید ما باید خدمتگزار به آنها باشیم»
آیا این سنگ اندازی ها و مشکل تراشی برای کسانی که هست و نیستشان را برای انقلاب گذاشتند، خلاف خواسته ی حضرت امام خمینی(ره) نیست؟
بیایید از این میز و مسئولیت برای خدمت به این خانواده ها بهره بگیرید تا بتوانید روز قیامت چشم در چشم شهدا پاسخگو باشید. بیایید اگر دردی از این خانواده ها تسکین نمی دهید، دردی دیگر روی دردهایشان نیفزاییم و با این گونه اعمال و رفتار مردم را از نظام و انقلاب دلسرد نکنید.
البته باید اینرا هم یادآور کنیم که این بخشنامه از عهده مدیر کل ها در استان ها و روئسای بنیاد شهید در شهرستان ها خارج است ولی این عزیران میتوانند صدای این ایثارگران را به مرکز برسانند.
در پایان ضمن درخواست از مسئولین محترم بنیاد شهید کشور و استان برای حل این مشکل جدید والدین شهدا و همچنین جانبازان و ایثار گران این جمله ی مقام معظم رهبری را یادآور می شوم که فرمودند: « آن کسانی که بار مسوولیت را در این کشور بر دوش می کشند, باید بدانند که در مقابل یکایک خانواده های شهدا و کسانی که در راه خدا مجاهدت کرده اند, مسوولیت دارند. »
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
(سید عزیزاله پژوهیده)
#الف_دزفول
@alefdezful
🌴 با بادروج تا عروج
6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅
✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) »
🌷«با بادروج تا عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» جانشین فرماندهی لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان .
🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است.
🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند.
و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد.
یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم.
دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند.
قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت.
مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت.
حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین.
گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش.
نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد.
ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم.
⭕️⭕️ ادامه دارد ...
✳️روایت «با بادروج تا عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-378.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful