🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷2⃣قسمت دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرف ، حرفِ من شد و رفتیم اهواز. باید ساکش را می بستم. تصویری از جنگ و جبهه توی ذهنم نبود که بدانم چه چیزی باید توی ساک بگذارم! وسایل شخصی اش را مثل مسواک و خمیردندان و صابون و یک مقدار خوراکی و لباس گذاشتم توی ساک و بدون اینکه نگاهشان کند، دسته ی ساک را گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
آتش جنگ بیشتر شعله می گرفت! خبری از غلامحسین نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید که سه روز بعد ساک به دست برگشت. سلام کرد و رضا و علی را بغل کرد و بوسید. گفت:« اوضاع جنگ خوب نسیت! پاشو جمع و جور کن، بذارمتون دزفول!» باز هم همان حرف قبلی را زدم:«تا تو هستی، منم هستم! دزفول بی دزفول!»
یک شب بیشتر نماند. بوی آشی که برای نهار بار گذاشته بودم، فضای خانه را پر کرده بود که صدای چند انفجار بلند شد. بلافاصله اسلحه در دست دوید روی پشت بام که ببیند اینبار هواپیماهای عراقی کجا را هدف قرار داده اند؟
هواپیماها آنقدر پایین بودند که حتی به سمتشان چند رگبار هم شلیک کرد. از پشت بام پایین آمد و ساکش را گرفت و رفت و هر چه اصرار کردم که بیا و یک کاسه آش بخور، فقط گفت:«من باید برم! مواظب خودتون باشید!»
رفت و باز هم دلشوره های من شروع شد. اما این بار یک روز و دور روز نبود. یک هفته بی خبری داشت می شد یک ماه. نه اثری از او بود و نه خبری! هیچ کس اطلاعی از او نداشت!
علی توی بغلم بود و دست رضا را می گرفتم و دنبال خودم می کشیدم از این ستاد به آن ستاد. از این پایگاه به آن پایگاه! دنبال خبری بودم. دنبال ردی ، نشانی، چیزی که سرنخی باشد برای رسیدن به غلامحسین! اما هیچ خبری نبود. همه ی جواب ها مثل هم بود :«فعلاً باید صبر کنی! هنوز هیچی معلوم نیست!»
بدترین برخورد زمانی بود که برای پیگیری وضعیت غلامحسین رفتم ستاد آقای موسوی. پاسخ تلخی دادند که دلم را شکست. گفتند:«هر وقت واسه همه شوهر پیدا کردیم، واسه تو هم شوهر پیدا می کنیم! » برای منی که از همه ی هستی ام بی خبر بودم و دار و ندارم از دست رفته بود، پاسخ زننده ای بود. بغضم را قورت دادم و اشک هایم را آوردم توی خانه!
بی خبری از غلامحسین به یک ماه نرسیده بود که بچه های سپاه آمدند درب خانه. دلم ریخت. زیر لبم شروع کردم به ذکر گفتن تا آرام شوم. از نگاهشان معلوم بود که خبر خوبی ندارند. یکی شان جلوتر آمد و گفت:«خانم خورشید! خیلی گشتیم! منطقه رو زیر و رو کردیم! خبری نیست که نیست! اما...!»
گفتم:«اما چی؟! » سرش را انداخت پایین و از جیبش یک عکس بیرون آورد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:«این ماشین اداره است که کاملا سوخته! از هیچکدوم از بچه ها هم خبری نیست! اونجا هیچ جسدی هم پیدا نکردیم. پس قطعاً نمیشه گفت که شهید شده! فقط میشه گفت مفقودالاثره و فعلاً باید صبر کرد. البته یه احتمال دیگه هم هست که اسیر شده باشه!»
اینها را گفتند و رفتند و به نوعی آب پاکی را ریختند روی دستم که فعلاً منتظر برگشتن غلامحسین نباشم. من در بین آن همه آمار و احتمالات، اسارت را بهتر از همه می دیدم و توی دلم از خدا می خواستم که هر کجای عالم هست، فقط زنده باشد و از آن روز کارم شده بود نذر و نیاز و دعا و سجاده ای که همدمم بود.
قصه ی روزهای بی خورشید، قصه ی تلخی بود. رضا بهانه ی بابا را می گرفت و آرام کردنش هم شده بود باری روی بارهای زندگی¬ام. علی هم که مشکلات خودش را داشت. عادت کردن به زندگی بدون غلامحسین سخت بود. اما چاره ای جز صبر نداشتم. روزگار به همین منوال در حال عبور بود که باز هم یک روز بچه های سپاه درب خانه را زدند. اول یک مقداری مقدمه چینی کردند و بعد خبری را دادند که چهارستون بدنم فروریخت.
«ببینید خانم خورشید! یک پیکر پیدا شده به نام غلامحسین خورشیدی! اما صددرصد معلوم نیست که همسر شما باشه! لطف کنید برای شناسایی تشریف بیارید!»
چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷3⃣قسمت سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چادرم را سرم کردم و همراهشان راه افتادم. توی دلم خداخدا می کردم غلامحسین نباشد، اما ندایی در دلم می گفت که غلامحسین نیست. این ندا آنقدر قدرتمند بود که عجیب دلم را آرام کرد.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادیم سمت سردخانه. درب سنگین سردخانه را بازکردند و روی زمین چندین تابوت بود. آرام آرام به سمت یکیشان رفتیم. قلبم بدجوری شروع کرد به تپیدن. صدای گروپ و گروپش را به وضوح می شنیدم. نفسم بالا نمی آمد. یکی از همراهان جلو آمد تا پارچه ی روی تابوت را کنار بزند. دوباره همان ندا در درونم فریاد زد ، نه! غلامحسین نیست! آنقدر اطمینان داشتم که فریاد زدم، نه! غلامحسین نیست! و همزمان پارچه ی روی تابوت کنار رفت. نفس حبس شده در سینه ام را یکجا بیرون دادم و دوباره فریاد زدم! نه! غلامحسین نیست! و واقعاً غلامحسین هم نبود. فقط یک تشابه اسمی بود، اما نصف عمر شدم.
مُردم و زنده شدم تا دوباره رسیدم خانه. تکیه ام را به دیوار دادم و به غلامحسین اندیشیدم. به قصه ی خورشید. اینکه الان کجاست و چکار می کند؟ اصلاً زنده است یا شهید شده است؟ هیچ تکلیفی جز صبوری نداشتم!
سرم به امورات رضا و علی گرم بود و دلم امیدوار به بازگشتن غلامحسین و هر از چندگاهی از این ستاد به آن ستاد دنبال ردپا و نشانه ای از او. این زندگی را با توکل شروع کرده بودم و با توکل هم باید ادامه می دادم. سخت بود، اما گره دلم را به خدا که محکم تر می کردم، مشکلات را کمتر حس می کردم.
علی دو سه ماهش بود و طبیعتاً درکی از وضعیت موجود نداشت، اما رضا خیلی به بابایش وابسته بود. آرام کردنش انرژی زیادی از من می گرفت. گاهی می رفت و می نشست در خانه و تا شب منتظر می ماند تا بابایش برگردد و گاهی هم همانجا خوابش می گرفت.
حال دل خودم هم چیزی از رضا کم نداشت. چشمم به در بود که باز شود و مسافرم برگردد و یا اینکه یکی در بزند و خبری بیاورد. گاهی با تصور خبر شهادتش دلم آتش می گرفت و گاهی با امید خبر خوشی از او آرام می شدم. برزخی بود برای خودش آن روزها. روزگار بدون تغییر سپری می شد. خبر فقط بی خبری بود و نشان فقط بی نشانی.
ماه ها به همان منوال گذشت و قصه ی مفقودالاثر شدن غلامحسین داشت یک ساله می شد که یک نامه زندگی ام را زیر و رو کرد. یک نامه از عراق به همراه یک عکس از غلامحسین که بسیار لاغر و تکیده شده بود.
نامه را که به من دادند انگار دنیا را به من دادند. چندین بار از اول تا آخرش را خواندم. دست خط خودش بود. خوش خط و زیبا. موج می زد از آرامش و متانت. خبر اسارتش را در چهارم مهرماه 59 حوالی آبادان نوشته بود. یعنی دقیقا فردای همان روزی که برای دومین بار ساکش را گرفت و رفت. فریاد زدم:« زنده است! شهید نشده! اسیره! غلامحسین زنده است!»
عکس را چنان توی دستهایم گرفته بودم که انگار گرانبهاترین سرمایه ام را گرفته ام. توی عکس چشم هایش بسته بود. آنقدر خبر یکهویی و شوک دهنده بود که مادرش باور نمی کرد. می گفت:«ببین! چشماش بسته است! احتمالاً این عکس جنازه شه که اینطوری گذاشتنش!» لبخند زدم و گفتم:«نه! اینطوری نیست! اون زنده است! اینم نامه شه! دست خط خودشه! من خوب این دست خط رو میشناسم!»
و از اینجا بود که زندگی من و قصه ی خورشید وارد مرحله ی جدیدی شد، صبر و انتظار و امید! امید به اینکه روزی او خواهد آمد و دوباره جمعمان جمع می شود. من، غلامحسین ، رضا و علی!
زندگی کردن با امید هم حس و حال خودش را داشت. برای همدیگر نامه و عکس می فرستادیم و از حال هم باخبر می شدیم. هر چندگاهی نامه ها با تاخیر چند ماهه می رسید و گاهی هم اصلاً به مقصد نمی رسید، اما دست و پا شکسته از هم خبر داشتیم و به همدیگر امید دیدار دوباره می دادیم.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷4⃣قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر شهادت «شهید محمد فرخی راد» در اثر شکنجه های نیروهای بعثی را هم در نامه ای برایم ارسال کرد. شهید فرخی معلم بود و در اسارت به اسرا سواد یاد داده بود و به جرم اینکه از او یک مداد گرفته بودند، زیر شکنجه، به شهادت رسیده بود.
بی تابی و ناراحتی اش را از لابلای واژه ها می شد حس کرد. از شکنجه هایی نوشته بود که به شهید فرخی داده بودند و خواست که به شوهر خواهرش خبر بدهم. البته این خبر زمانی به ما رسید که صلیب سرخ عکس پیکر شهید فرخی را برای خانواده اش ارسال کرده بود و خانواده ی این عزیز، داغدار شهادتش بودند.
روزگاری غریبی داشتم. هم باید پدر می بودم و هم مادر. کار ِ بزرگ کردن بچه ها کار ساده ای نبود. دست تنها باید وظیفه ی غلامحسین را هم به دوش می کشیدم و دم بر نمی آوردم! رسیدگی و تربیت و رتق و فتق امورات رضا و علی کار ساده ای نبود. از درس و مشقشان بگیر تا دوا و دکترشان. اما همه را به امید بازگشت خورشید و سر و سامان گرفتن دوباره ی زندگی و با توکل به خدا و معصومین انجام می دادم. دلتنگی امانم را بریده بود. خسته می شدم، اما هیچ وقت نبریدم.
امید، بزرگترین تکیه گاهی بود که به من توانایی می داد. روزگار غریبی بود. پسته می خریدم که اگر آمد ، بخورد و آن جسم نحیفش تقویت شود. عسل می خریدم و یک شیشه از آن را برایش کنار می گذاشتم و به بچه ها امید می دادم که بابایشان به زودی و به محض اینکه جنگ تمام شود، بر خواهد گشت، اما نه من و نه هیچ کس دیگر نمی دانست که این فراق، عمری ده ساله خواهد یافت.
بچه ها روز به روز قد می کشیدند و آنقدر این فراق طولانی شد که رضا و علی با خط خودشان برای بابا نامه می نوشتند و همین طور روزهای سپری شد تا جاییکه رضا سیزده ساله و علی ده ساله شدند.
*****
خبری مثل باد توی شهرها پیچید که قرار است اسرا آزاد شوند. حال خودم را نمی فهمیدم. شبیه یک خواب بود. خوابی که بارها و بارها دیده بودم. اینکه او برمی گردد و زندگی ما رونقی دوباره خواهد گرفت. قصه ی بازگشت خورشید باورکردنی نبود، اما وقتی اتوبوس هایی را در تلویزیون می دیدم که مسافرانش دستهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و خنده بر لب به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهند ، باورم شد که دیگر فراق تمام شد. باورم شد که مسافرم برخواهد گشت.
بارها و بارها خودم را برای این روز آماده کرده بودم. بارها و بارها در تصوراتم برای این روز برنامه ریزی کرده بودم که چگونه به استقبالش بروم. دل توی دلم نبود. همان چند روز به اندازه ی ده سال اسارتش برایم طولانی شده بود. خیلی از اسرای دزفول که آن روزها معروف شدند به «آزاده» برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌹با سلام خدمت تمامی همراهان عزیز «الف دزفول»
💐 خوب می دانید که رزمندگان، جانبازان و شهدای دزفول از مظلوم ترین ها هستند.
چه در آن دوران هشت ساله که دوربین گریز بودند و چه پس از جنگ که سکوت کردند تا شهر های دیگر تمام افتخارات بچه های تیپ دزفول را به یغما ببرند.
🎥این روزها رسانه های قدرتمند و صدا و سیما هم در حوزه اختیارات همانان است که بود و برای مطرح کردن شهدا و جانبازان و قهرمانان دزفول کسی نه پیگیر است و نه پیشقدم می شود.
🔅«قصه ی خورشید» 🔅 روایت آزاده ی قهرمان ، مظلوم و گمنامی از دیار دزفول است که دو هفته پیش در اثر عوارض ناشی از انواع شکنجه های افسران بعثی در اردوگاه های عراق به شهادت رسید.
🙌از تمامی شما عزیزان خواستارم جهت شناساندن گوشه ای از مظلومیت و البته قهرمانی این رادمرد بی نام و نشان، در انتشار این قصه در گروه ها و کانال های مختلف سهیم باشید ، تا اگر چه رسانه ها و صدا و سیما و مسئولین، بی خیال چنین مردان مردی هستند که در شهرستان ها دیده نمی شوند ، هر کداممان رسانه ای باشیم جهت شاختن و شناساندن قهرمانان این دیار ، پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان.
❌☝️❌بیایید اگر مسئولین کوتاهی می کنند، اگر برخی ها به نام شهدا نان می خوردند ، اما کاری از پیش نمی برند، خودمان به اندازه ی قطره ای از دریای دِینی را که به این عزیزان داریم ، ادا کنیم.
🌴حاج غلامحسین را دیر شناختیم، خیلی دیر. او رفت، اما باید نامش ، راهش ، هدفش و سبک زندگی خود و همسر رزمنده و صبورش ، برای مردم اسوه و الگو شود.
✏️📹بیایید رسانه باشیم! 📣
✳️ قصه ی خورشید را منتشر کنید تا دنیا قهرمانان شهرمان دزفول را بهتر و بیشتر بشناسد.
💐با تشکر
🌷«الف دزفول»🌷
⚠️ بازنشر و کپی تمامی مطالب الف دزفول ، حتی بدون ذکر منبع مجاز است و نویسنده رضایت کامل دارد. هدف فقط شناخت و نشر سیره ی شهداست.
🔅آدرس وبلاگ👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷5⃣قسمت پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت.
برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت.
باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم.
آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود.
در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ »
لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!»
چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم.
چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود.
بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها!
و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت.
گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد.
بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد.
مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت.
از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد.
تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است.
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
🌹استجابت یک دعای عجیب🌹
✍به بهانه ی عروج مادر شهید والامقام عبدالکریم قانعی فر
🌷هنوز چند روز نمی شود که خانم خبرنگار راه خانه اش را در پیش گرفت و بجای خیلی از پشت میزنشین ها، نشست پای درد دل هایش. درددل های مادری که مثل خیلی دیگر از این جنس مادرها ، پشت پرده ی فراموشی آدم ها گم شده اند و دیگر کمتر کسی سراغشان می رود.
✍و چه زیبا شهید بیدخ 36 سال پیش از امروزمان خبر داد که «حس می کنم فرداها، در راه ها ، وقتی زمان گذشتنه را از یاد می برد و آینده فراموشکده ی گذشته می شود، شهیدان از یاد می روند.»
✳️دیگر نه به پاهایش رمقی مانده بود و نه به جسم و جانش. تختش را گذاشته بود زیر عکس عبدالکریمِ شهیدش تا مثل همیشه زیر سایه اش باشد. تنها کسی که همیشه از مادر سراغ می گیرد و از آسمان نگاهش می کند. حرف هایش را می شنود و گاه برای تسکین غصه هایش به خوابش می رود.
💔مادر، با صدایی آرام و لرزان زبان به درد دل می گشاید که اینک مجالی برای این درد دل ها نیست، چون آنان که باید گوش شنوای این دردها باشند، پنبه در گوش ، دارند اسکناس هایشان را می شمارند و با چسب «قدرت» دارند پایه های میزشان را روی فرش خون شهدا محکم تر می کنند.
🌴مادر از عبدالکریمی می گوید که با نان حلال بابایش و با شب نخوابی های مادر و شیری آمیخته با محبت اهل بیت(ع)، قد کشید.
🌴از عبدالکریمی که بعد از یتیم شدن، در کوره ی آجرپزی کارگری می کند تا برای زیستن در کنار سختی ها خوب پخته شود.
🌴از عبدالکریمی که درسش را رها می کند تا تکلیفش را ادا کند.
🌴از عبدالکریمی که یک پایش را زودتر از خودش می فرستد بهشت.
🌴از عبدالکریمی که با یک پای قطع شده، دوباره راه جبهه را در پیش می گیرد و در حالی که مادر و خواهر در حال آماده کردن سور و سات عروسی اش هستند، خبر پروازش همه چیز را به هم می ریزد.
🌹مادر می گوید و می گوید و بغض می کند و می گرید و در نهایت از آرزوهایش می گوید:
🙌«آرزو دارم خوابش را ببینم تا دلتنگیهایم که همیشه همراهم هستند، اندکی کمتر شوند. بهخاطر کسالتم، محروم شده ام از رفتن بر سر مزار عبدالکریم! آرزویم این است که دوباره به زیارت مزارش بروم!»
❌و اینجا دیگر مادر سکوت می کند و خبرنگار هم و اگر خوب چشم و گوش جان باز کنی، عالم هم در بغضی سنگین، سکوت می کند در مقابل این آرزوها!»
📩و امروز در نهایت ناباوری دعای مادر مستجاب می شود. آن هم عجب استجابتی! امروز صبح ، تابوت مادر عبدالکریم را به زیارت مزار پسر بردند، تا لحظاتی بعد، به دور از چشم آدم ها، عبدالکریم بیاید و دست مادر را بگیرد و ببرد به همانجا که باید!
🌷عجب قصه ای دارند شهدا و عجب معادلاتی برقرار است در دنیایشان و این وسط ما هستیم که باید از دور نگاه کنیم و حسرت بخوریم. حسرت نرسیدن به قافله و حسرت قدرنشناسی از این مادرها و پدرهایی که هر روز یکیشان به مهمانی آسمان می رود.
✅سایت تسنیم چند روز پیش در مورخ 22/4/97 مصاحبه ای با این مادر والامقام منتشر کرده بود که از لینک زیر قابل دسترسی است👇🏻
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/04/22/1773710/
📢پیکر مرحومه مغفوره«بتول برکتی» مادر شهید معظم «عبدالکریم قانعی فر» امروز صبح بر شانه های شهر تشییع و به میهمانی فرزند شهیدش رفت. مجلس ترحیم ایشان از ساعت 9:30 الی 11:30 امشب در مسجد امام حسین شمالی برگزار خواهد شد.
🔅این روایت را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-371.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷6⃣قسمت ششم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید.
دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!»
چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند.
تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند.
این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!»
رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان.
این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد.
و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد.
مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود.
کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد.
با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه!
روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد.
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷7⃣قسمت هفتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ...
علاقه ی زیادی داشت که دوباره صاحب فرزند شویم. می گفت: «من پدری نکردم! بچه بزرگ نکردم! دوست دارم برا بچه م لالایی بخونم! کنارش باشم! دوست دارم قد کشیدن و بزرگ شدن بچه م رو ببینم!» راست می گفت. روزگاری که باید همبازی شیطنت های رضا و علی می شد، روزهایی را که باید دست محبت روی سرشان می کشید، بغلشان می کرد، دستشان را می گرفت و می برد گردش و با دیدن خنده هایشان، ذوق می کرد، نبود. نبود که ببیند. در کنجی از زندان های عراق حسرت دیدن بچه هایش به دلش مانده بود. بخشی زیبایی از احساس خوش پدر بودن را از کتاب زندگی اش جدا کرده بودند و همین دل آزرده اش کرده بود.
بالاخره به لطف خدا، آرزویش تحقق یافت و خداوند در سال 1370 سومین هدیه اش را به نام «محمدعلی» به ما عطا کرد، اما متأسفانه محمدعلی دچار معلولیت ذهنی بود. وقتی موضوع معلولیت محمدعلی را فهمیدیم، خیلی ناراحت شدیم. خودش را سرزنش می کرد و می گفت:« این اتفاق همه اش بخاطر بیماری های منه!»
بزرگ کردن و مراقبت از محمدعلی در کنار تمامی شرایط سخت و حساس خودش با آن همه درد و جراحت و بیماری، کار ساده ای نبود؛ اما خدا می داند که یک لحظه شکر خدا از زبانش نیفتاد و حتی یک بار گله و شکایت به خدا نکرد. راضی بود به رضای حق و تسلیم بود در مقابل خواسته ی معبود. محمدعلی را مثل رضا و علی دوست داشت. اگر بگویم عشق و علاقه اش به او بیشتر از رضا و علی بود، اما کمتر نبود و هر چه در توان داشت، محبت به پایش می ریخت. همیشه می گفت:«هر عزتی که خدا بهم داده بخاطر این پسره! هر لطفی خدا بهمون می کنه به خاطر محمدعلیه! محمدعلی مایه ی خیر و برکت این خونه است!»
و حالا دیگر زندگی، جلوه و رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. همه دور هم بودیم و با وجود تمام سختی ها و مشکلات، شکرگزار. سعی من و بابای خانه این بود که صفا و صمیمیت و محبت را روز به روز بیشتر کنیم تا مشکلات کمتر به چشم بچه ها بیاید و این کنار هم بودن چقدر شیرین بود. من، غلامحسین، علی، رضا و محمدعلی.
**********
مشتاق بودیم که از خاطرات روزهای اسارتش بشنویم و برایمان تعریف کند که در این ده ساله چه بر او و دوستانش گذشته است، اما از روزهای اسارت خیلی کم حرف می زد.
هم می خواست ما ناراحت نشویم و هم اینکه دوست داشت سکوت کند و دردهایی را که کشیده است، مخلصانه با خدا معامله کند. مدام می گفت: « من میخوام این زخم ها رو با خودم ببرم اون دنیا! شکنجه هایی که به من دادن نیازشون دارم! نمیخوام تو این دنیا بمونن! من اون روزی که بهت گفتم ساکم رو ببند با خدا معامله کردم!» و با این استدلال ها کمتر حرف می زد. اما گاهی می نشستم و از زیر زبانش برگ هایی از دفتر چندهزار برگ سرگذشتی را که بر او رفته بود، بیرون می کشیدم.
می گفت: «چهل نفرمان را تپانده بودند توی یک اتاق کوچک. بدنهایمان پر از زخم و زخمهایمان هم پر از عفونت. اگر سهمیه بخور و نمیر غذایمان را نمی دادند، اما سهمیه کتک خوردنمان با آن همه زخم و عفونت به راه بود که بالاخره خدا خواست و بعد از مدت ها، صلیبی ها پیدایمان کردند. بعد از آن هم به خاطر همین اتفاق کتک ویژه ای خوردیم! »
می گفت: «نمی دانم چه تقدیری بود که بدترین زندانها سهم من می شد. زمستان ها در موصل بودم و تابستان ها هم در گرم ترین اردوگاه های عراق. زیر بارش شعله های خورشید، مرا می انداختند داخل یک بشکه ی بزرگ آهنی و آنقدر با آهن و چوب به دیواره ی آن ضربه می زدند تا خودشان عرق ریزان و بی حال گوشه ای می افتادند و این وسط سر من بود که انگار منفجر می شد با هر ضربه! »
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷8⃣قسمت هشتم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
از آزمایشاتی می گفت که روی آنان انجام می دادند. می گفت: «شده بودیم موش آزمایشگاهی شان! هر روز با سرنگ هایی به جانمان می افتادند و آزمایش پشت آزمایش! پوستمان تکه تکه کنده می شد و به حال و روزی افتاده بودیم که خدا نصیب کسی نکند! بر اثر آن آزمایشاتی که نمی دانم چه بود، موهایم روز به روز بیشتر می ریخت و حالم روز به روز بدتر می شد.»
او می گفت و من بغض می کردم. تحمل چنین شکنجه هایی از حد تصور آدم هم خارج بود. مانده بودم که با آن بدن بیمار و نحیف چگونه تاب آورده بود. خودش حرف نمی زد. باید پاپیچش می شدیم تا هر بار، جلوه ای از آن روزهای سخت را بیان کند.
یک روز که بچه ها خیلی اصرار کردند، آهی کشید و اینچنین روایت کرد:
«کمترین شکنجه ای که دیدیم ریختن آب جوش بر روی زخم های عفونت کرده مان بود و بعد هم با کابل می افتادند به جانمان! آنقدر می زدند تا خسته می شدند!. دیگر بماند آن روزهایی که پودر رختشویی توی غذایمان می ریختند و درب آسایشگاه را قفل می کردند. مسموم شدن بچه ها در مکانی که هیچ امکان بهداشتی وجود نداشت، شکنجه ی روحی سنگینی بود! اما بچه ها غیرتمندانه در مقابلشان می ایستادند و تحمل می کردند و با صبوری هایشان آنان را به زانو در می آوردند.
قصه ی اسارت سه زن را هم برای بچه ها روایت کرد که : « سه تا از خواهرانمان در اردوگاه ما در یک سلول زندانی بودند. بچه ها مثل عقاب مراقب بودند که عراقی ها به این عزیزان دست درازی نکنند و هتک حرمتی صورت نگیرد. یک روز که یکی از سربازان عراقی در حالت مستی به سمت سلول آنان رفته بود، به محض بلند شدن صدای خواهران، بچه ها چنان قیامتی در اردوگاه به پا کردند که از آن روز به بعد عراقی ها حتی جرأت نداشتند غذایشان را درب سلول ببرند. ظرف غذا را با فاصله می گذاشتند و خواهرها خودشان می آمدند و برمی داشتند. بچه های ما در اسارت هم چنین غیرتی از خود نشان می دادند که معلوم نبود ما اسیر آنانیم یا آنها اسیر ما؟!»
گاهی هم از محرم های اسارت می گفت. از پاییدن نگهبانان عراقی با یک تکه آینه و عزاداری ها و سینه زنی ها و روضه هایی که باید با طنینی آرام انجام می دادند تا در پس آن کتک کاری و شکنجه نباشد.
یک بار هم از شکنجه ی دردناک و عجیب و غریب دیگری برایمان پرده برداشت وگفت: «اوایل اسارت، به خاطر شرایط محل نگهداریمان ، ریشمان را حدود یک سال نزده بودیم و ریش های بچه ها بلند شده بود. اصلاً حمام نداشتیم! چیزی به عنوان نظافت و بهداشت وجود نداشت! حالا همین قیافه ها بهترین دلیل برای شکنجه ای دردناک بود. می گفتند شما روحانی هستید. شما پاسداران خمینی هستید. ریشمان را می گرفتند و با ریش روی زمین می کشاندند.» لحظه های سخت و نفس گیر و دردناکی بود که به وصف نمی آید. فکرش هم بدن آدم را به مور مور می اندازد!
گاهی از رادیویی می گفت که از عراقی ها به قول خودش کف رفته بودند. می گفت:«اگر می گرفتنمون جز اعدام سرنوشتی نداشتیم! اما به داشتنش می ارزید. خبرهای ایران را می گرفتیم و هر بار که خبر پیروزی بچه ها در عملیاتی را می شنیدیم از خوشحالی خوابمان نمی گرفت ، اما هنوز صبح نشده، تلافی این پیروزی بچه ها را با کابل و چوب و میلگرد و شلنگ های قطور سر ما در می آوردند.
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
کانال خبری،تحلیلی پلاک-انصارحزب الله:
🔴 *ریاست شورای شهر! پاسخگویی نیاز به شاخ و شانه کشیدن ندارد!*
✔امروز جلسه شورای فرهنگ عمومی دزفول در محل دفتر امام جمعه دزفول برگزار شد. در این جلسه موضوع مزار 8 شهید گمنام در منطقه رودبند مطرح شد.
لازم به توضیح است بسیاری از دلسوزان فرهنگ ایثار و شهادت نسبت به کُندی روند بازسازی مزار شهدای گمنام در دزفول گله داشته و بارها مسئولان را مورد نقد قرار داده اند و انتقادات خود را در فضای مجازی منتشر کرده اند!
در این جلسه انگار این انتقادات به مذاق برخی از آقایان خوش نیامد و سخنانی را بیان داشتند.
یکی از این افراد جناب سرافراز ریاست شورای شهر بود که در این جلسه گفت:
🔹ما شهید زندهایم
سرهنگ جولایی شهید زنده است. این بچهها کجا بودند که ما مسئولین را که شهید زندهایم نقد میکنند؟
چه کسی با گستاخی آنها برخورد میکند؟
باید شورای فرهنگ عمومی آنها را بیاورد و توضیح بخواهد.(منبع:دزروز)"
✔جناب سرافراز از شما بعید بود که اینگونه دیکتاتورمابانه سخن بگویید و خود را بری از هر نقدی به واسطه حضور در دوران دفاع مقدس نمایید!!
♦حاج عظیم! اگر مدعی هستید که مزار 8 شهید گمنام مدفون در مرکز دفاع مقدس طرح جامعی است و در حال اجراست پس چرا در همین جلسه امروز شورای فرهنگ عمومی ریاست مرکز اعلام می کند طرح تکمیل مزار شهدا رها شده است؟!
♦مگر در نقدهایی که از سوی مجموعه پلاک و یا دیگر دوستان فعال در حوزه دفاع مقدس به ایثارگری شما و دیگران جسارتی شده است که آن را به رخ می کشید؟!
مگر نه این بود مهمترین فرهنگ جنگ این بود که همه کارهای بی منت بود؟!
♦رئیس شورای شهر! رئیس شورا شدید که پاسخگو باشید نه اینکه برای یک نقد درخواست مجازات برای منتقدان نمایید!
♦مزار این 8 شهید از بهمن 95 قرار است ساخته شود این چه طرحی است که الان قریب یکسال و پنج ماه است و هنوز تکمیل نشده است و امروز مسئول مرکز دفاع مقدس در همین جلسه از عدم همکاریها گله می کند؟! و کار محتاج 50 میلیون دیگر است؟! *بجای شاخ و شانه کشیدن برای منتقدان این مبلغ را تهیه کنید وقت برای مجازات منتقدان زیاد است!*
البته مزار این شهدا فقط در سالهای اخیر مورد بی مهری قرار نگرفته بلکه در همان سال 81 که تشییع شدند مظلوم واقع شدند، تا بیش از 2 سال مزاری نداشتند و بعد که مزارشان را ساختند ، سنگ مزارها را اشتباه نصب کردند و در آخر در بهمن 95 به بهانه مقاوم نبودن سازه آن مزار تخریب و هنوز بلاتکلیف است! دل ما از این داغ است که افرادی متولی هستند که خودشان همرزم این دلاوران بودند!
♦شهید زنده! ما از شما انتظار درس آموختن داشتیم و نه تحقیر!
💥در سخنانتان گفته اید که این بچه ها کجا بودند که الان ما را که مسئول و شهید زنده هستیم زیر سئوال می برند، باید عرض کنیم این بچه ها نه در شهری دیگر بوده اند و در دنیایی دیگر، بلکه در همین شهر و در مساجد همین شهر و در دوران جنگ قد کشیده و بزرگ شدند و اکنون سالهاست در عرصه فرهنگی فعال هستند و برخی از همین منتقدان شما قریب 20 سال سابقه کار فرهنگی در کارنامه خود دارند!
*اگر در جنگ نوجوان بودند اما امروز یقین بدانید دغدغه شان نسبت به انقلاب و همان دوران دفاع مقدس که شما در آن جانباز شده اید اگر نگوییم بیشتر است اما مطمئناً کمتر نیست!* هرچند امروز گرد پیری بر سر و صورت آنان هویداست!
✔یقیناً شما بهتر از ما به خاطر دارید که بنی صدر نیروهای بسیجی و پاسدار را بخاطر کمی سن و تجربه با لفظ "بچه"تحقیر می کرد! از شما بعید بود در جلسه ای آنهم تحت عنوان شورای فرهنگ عمومی اینگونه سخن بگویید.
♦جناب سرافراز! اگر شما شهید زنده هستید ما هم شهید داده ایم!
✔با تهدید برخورد ما را از نقد کردن نترسانید این راه را ما بارها طی کرده ایم.
♦ اگر از نقد واهمه دارید جا به جا کنید!
بابت هر کلمه که نوشته ایم پاسخگو هستیم! -هم ما و هم دیگر دوستانی که منتقد این موضوع هستند- نه فقط در شورای فرهنگ عمومی بلکه در هر محکمه ای که شما گفتید!
اما یک سئوال چه کسی و چه نهادی گفته است شما را به صرف رزمندگی نباید نقد کرد؟!
♦ما جانبازی شما را بر سر می گذاریم و بابت ایثارتان در برابرتان تعظیم می کنیم، اما باید در قبال مسئولیتی که دارید طبق فرمان حضرت آقا پاسخگو باشید، بجای تهدید پاسخگو باشید! والسلام
#علی_صالحی_زاده
💠کانال خبری انصارحزب الله(پلاک) در ایتا:👇
http://eitaa.com/joinchat/419364865C8c60a321c0
💠 پلاک در سروش:👇
https://sapp.ir/ansardez
کانال خبری و تحلیلی بیداردز:
#بسم_الله
.
غرق خواندن مطالبِ پیجی در #اینستاگرام بودم که نوتیفیکیشن #تلگرام و مشاهده ی پیام های یک کانال رسانه ای محلی، رشته ی افکارم را پاره کرد.
.
خبری که بعد از ساعت ها، هنوز هم جملات قصاری! از آن در سرم می چرخد. از آن موقع تا همین لحظه که مشغول کنار هم چیدن کلمات برای بیان ابهامات و پرسش های ذهن خود و همچنین بیان دغدغه ی بسیاری از دوستان و مردم شهرم #دزفول هستم؛ دائماً از خودم می پرسم که چه می شود که آدمیزاد، این موجود دو پا که به تعبیر مولایمان #حضرت_علی_علیه_السلام «دیروز نطفه ای بوده و فردا لاشه ای است(1)» تا به این حد متکبر می شود و خود را #شهید_زنده خطاب می کند؟!
.
ایثار و از خودگذشتگی ای که روزگاری نه چندان دور برای مرز و بوم و ناموس خود کردند یا نشان #جانبازی ای که به همراه دارند؟ یا شاید هم اتکا به مقام و منسب و شهرتی که در شهر دارند؟ راستی مگر خداوند با کسی قرار دادی بسته که به خاطر یک عمل ولو فوق العاده پسندیده که روزگاری انجام داده، چند دُنگ از #فردوس برینش را به نامش بزند؟
این ها و هزاران هزار مطلب دیگر را هرچه قدر بیشتر در ذهنم بالا و پایین می کنم، قانع نمی شوم که هیچ انسانی به خودش اجازه بدهد تا خود را #شهید_زنده بنامد! آن هم آدمیزادی که نمی تواند با اطمینان بگوید که من مبرا از هرگونه گناه و قصور و کوتاهی هستم. وقتی از یک ثانیه ی بعد خود خبر نداریم که اگر لطف خداوند نباشد، قرار است چه گناهی مرتکب شویم (ولو در فکر خود) چه طور کسی می تواند ادعایی به این بزرگی را به زبان بیاورد که: «ما شهید زنده ایم!»
اصلاً بر منکرش لعنت که کسی بخواهد جان فشانی های دلیر مردان و زنان دیروز را نادیده بگیرد. پر واضح است که تمام مردم ایران دست بوس شهدا و رزمندگان هستند، اما می خواهم بدانم کدام عقل سلیمی این موضوع را تایید می کند که نسل دوم و سوم انقلاب، چون آن زمانی که موعد آزمایش و پالایش جوانان دهه ی سی و چهل بوده، خردسال بودند یا هنوز قدم بر عرصه ی گیتی نگذاشته بودند، سهمی از این #انقلاب و این #شهدا ندارند که اگر بیایند انتقادتان کنند آن ها را ناپخته و نابلد و خام تلقی می کنید؟
.
منش #امام_خمینی (ره) این چنین بود که به جوانان میدان ندهند و مجالی برای حرف زدن به آن ها ندهند؟ یا اگر کاسه ی صبرشان لبریز شد و از سر #دلسوزی حرفی زدنند آن ها را مواخذه کنند که آن ها را بیاورید تا پاسخ گوی -به زعم شما- درشتی خود باشند؟!
.
به راستی مگر ساختن یک یادمان برای هشت جگر گوشه ی #گمنام چند سال زمان نیاز دارد که هر بار یکی از ارگان های مربوطه از زیر بار مسئولیتش شانه خالی می کند و ضمن حفظ احترامی مدیران شهری، توپ را در زمین دیگری می اندازد و در نهایت برای افزودن افتخاری (بخوانید #افتتاحی) به افتخارات دیگر دولت فعلی، تنها به #نمایشی #علی_برکت_الله کردنش در روز چهارم خرداد اکتفا می شود؟
.
حضرات بزرگوار و سرد و گرم چشیده، به گمانتان زمانش سر نرسیده تا بازی کودکانه ی «من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود، آستین مال کُتم بود، کُتم مالِ بابام بود...» به پایان برسد و بالاخره چشممان روشن بشود به یادمانی در خور و در شأن این شهدایِ به حقیقت مظلوم؟ حالا وظیفه ی هرکه می خواهد باشد.
.
حرف دلم را بی تعارف بگویم؟ به گمان من که ساختن چنین یادمانی بیشتر از آن که اعتبارات بخواهد، #اخلاص و #قدرشناسی می خواهد. همین... .
.
#اللهّم_اجعل_عاقبتِ_امورنا_خیرا
.
(1): عَجِبتُ لِلمُتَكَبِّرِ الَّذى كانَ بِالمسِ نُطفَةً وَيَكونُ غَدا جيفَةً
.
«در شگفتم از شخص متكبّر، كه ديروز نطفه اى بوده و فردا لاشه اى است.»
.
#نهج البلاغه (صبحی صالح)،ص491، حكمت 126
.
پانوشت: لطفاً به یاد همه ی مان بماند:
.
لا یَدخُلُ الجَنَّهَ مَن فِی قَلبهِ مِثقالَ ذَرَّهٍ مِن کِبر؛
.
«کسی که در قلبش به اندازه ذره ای کبر و خود بزرگ بینی باشد به بهشت وارد نمی شود.»
.
#امام_صادق_علیه_السلام
.
الکافی(ط-اسلامی) ج2 ص310
.
✍ #کیمیای_خیال
.
به وقت یک شنبه 31/ تیر/ 1397
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰کانال خبری تحلیلی بیدار دز را در دیگر پیامرسانها دنبال کنید👇👇
◀️ بیداردز در ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1640759297Cd60b86bf75
◀️ بیداردز در سروش:
https://sapp.ir/bidardez
◀️ بیداردز در آی گپ:
https://iGap.net/bidardez
◀️ بیداردز در اینستاگرام:
http://instagram.com/bidardez.ir
🌷شهیدِ زنده ی مسئول و شهید زنده ی مجروح!🌷
✍به بهانه ی یک اتفاق تلخ! زمانی که یک مسئول خود را شهید زنده می داند!
✳️سال ها پیش ، تعدادی از «بچه» های دبستانی به حضرت امام نامه نوشتند که « خواستیم شما را نصیحت کنیم، ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم. زیرا شما بزرگوارید و...» و حضرت امام در پاسخ با بکار بردن عبارت «فرزندان عزیزم! » برای این «بچه»ها پاسخ دادند که: «کاش شما عزیزان مرا نصیحت می کردید که محتاج آنم!»
⭕️این را گفتم تا برسم به قصه ی دردناک جلسه ی شورای فرهنگی دیروز شهرستان دزفول. آنجا که آن آقای مسئول با اشاره به نیمه تمام ماندن پروژه یادمان شهدای گمنام و گلایه و مطالبه گری دلسوزان این یادمان،خود را «شهید زنده» خطاب کرده و می گوید: «من شهید زنده هستم! فلانی هم شهید زنده است!» و سپس با تحقیرِ منتقدان دلسوز و «گستاخی» خواندن انتقاد به جنابشان، منتقدین را «بچه» خطاب می کند و می گوید: «این بچهها کجا بودند که ما مسئولین را که شهید زندهایم نقد میکنند؟ چه کسی با گستاخی آنها برخورد میکند؟ ـ (دز روز 31-4-97)»
😳من هنوز هم متحیرم و استفاده از چنین ادبیاتی از این بزرگوار، برایم قابل باور نیست!
❓ فارغ از مسائل یادمان شهدا و نواقص فاحش آن مثل در راه پله قرار گرفتن مزار شهدا، دو سوال کُلی را مطرح می کنم:
⁉️1⃣ سؤال اول من این است که آیا جانبازی و ایثارگری می تواند عاملی برای ممنوعیت نقد یک مسئول باشد؟
✅آقایان عزیز! بی اعتقادترین دانشجویان من که سن و سالشان به جنگ نمی رسد هم در مقابل واژه ی جانباز زانوی ادب می زنند. هیچ کس در مقابل ایثار آن روزهای جوانان این مرز و بوم، بی اعتنا نیست و چونان دیوار کعبه، مردم، حرمتِ این افراد را نگه می دارند. اگر مسئولینی که وظیفه شان رسیدگی به جانبازان و خانواده های شهدا و ایثارگران است، کم نگذارند ( که البته می گذارند) مردم کارشان را خوب بلدند.
⁉️اما آیا صِرف جانباز بودن یک مسئول نباید به عملکردش ایراد گرفت؟ نباید نقدش کرد؟ نباید از او مطالبه گری کرد؟ یا به خاطر این مهم باید از او انتظار بیشتری هم داشت؟و آیا این مغایر فرموده مقام معظم رهبری نیست که فرمودند : « مسئولان و دست اندرکاران, هرگز نباید خود را منّزه و مبرای از نقد بدانند. انسان باید ببوسد آن دهنی را که از روی دلسوزی انتقاد میکند»
🙌 در مطالبه گری هایی که در خصوص یادمان دیده، شنیده و نگاشته ام، ندیده ام کسی به جایگاه و منزلت جانبازی شما بزرگواران خدای نکرده تعدی کرده باشد، که همیشه در این خصوص سر تعظیم فرو می آوریم؛
⁉️اما آقایان عزیز! آیا تحقیر منتقدان و مطالبه گران عرصه ی دفاع مقدس با لفظ هایی چون«بچه» و «گستاخ» مصداق توهین نیست؟ فرمودید شهید زنده اید! آیا شهید زنده توهین می کند؟
⚠️آقایان بزرگوار! اصطلاح «شهید زنده» را معمولاً دیگران در قبال عملکرد صحیح، خلوص و تواضع یک جانباز به او نسبت می دهند، گمان نکنم تا بحال شنیده باشم که عزیز جانبازی، خودش به خودش چنین لقبی داده باشد که جای تأمل است و یقیناً این ستایش از خود، به مذاق مردم خوش نخواهد آمد.
✳️آقایان! یک نگاه به دور و برتان بیندازید و ببینید که در این دهه های اخیر بیشترین افرادی که تلاش بدون وقفه در راستای گسترش فرهنگ دفاع مقدس و ترویج و نشر خاطرات و سبک زندگی شهدا داشته اند چه کسانی بوده اند؟ آیا کسی غیراز همین جوانان آتش به اختیاری هستند که شما با تحقیر «بچه» و «گستاخ»خطاب می کنید؟
⁉️آیا هر نسل ، بعد از نسل شما «کودک» محسوب می شود و نسل شما فقط «مرد» شد؟
⁉️آیا شهدا و حوزه ی دفاع مقدس، ارث پدری یک نسل است و دیگران که کمی دیرتر رسیده اند، باید دهان خود را ببندند و سکوت کنند؟ یا اینکه شهدا به فرد فرد مردم تعلق دارند و هر کس در هر سن و سالی حق دارد از مسئولین مربوطه با تذکر خطاها و ارائه ی پیشنهاد مطالبه گری کند؟ مگر نه امام خامنه ای فرمودند :« انقلاب و انقلابی گری برای همه دورانهاست و همه کسانی که براساس شاخصهای انقلابی گری عمل کنند، انقلابی هستند حتی جوانانی که امام (ره) را هم ندیده باشند.»
⁉️چرا همین به قول شما «بچه»ها وقتی مثل شهید علیرضا حاجیوند و شهید سیدمجتبی ابوالقاسمی، در سوریه می روند روبروی گلوله، شما از مردانگی و رشادتشان پشت تریبون ها سخن می گویید؟ لابد آنان هم وقتی زبان به نقد عملکرد شما باز می کردند «بچه » بودند؟!
✅ ملاک و معیار «بچه» بودن، مبانی و ارزش ها هستند، یا شخص خودتان؟
⁉️2⃣ و اما سوال دوم :
🔅از «شهید زنده» بودن حرف زدید و اینکه کسی حق نقد «شهید زنده» را ندارد و این گستاخی است! «نقد» را در قبالِ خود، گستاخی می دانید، اما آیا در قبال شهدای زنده ی دیگر هم چنین حساسیتی دارید؟! شیمیایی ها ، قطع نخاعی ها ، اعصاب و روان ها؟ پدر و مادرهای شهدا که از هر شهید و شاهدی زنده تر هستند.
⁉️🌴شما هم مثل «بچه» های اهل رسانه، پای درد
این شهیدان زنده بنشینید و ببینید دود از دل سوخته شان بلند می شود؟ «بچه»های رسانه ها، وظیفه اطلاع رسانی شان را خوب انجام می دهند، اما شما وظیفه ی پیگیرتان را خوب انجام داده اید؟ اینکه ببینید چرا اینهمه از عدم رسیدگی به حقوق قانونی و بخشنامه ای خود می نالند؟
⁉️🔅اصلاً وقتی همین « شهید زنده» ها ، «شهیدِ شهید » می شوند، حق و شأن و منزلتشان رعایت می شود؟
🌷آن روزی که شهید زنده «منصور مشعلی» بود، برایش چه کردند؟ و وقتی که «شهیدِ شهید» شد، آنگاه که آقایان مسئول روی تابوتش یک پرچم ایران ساده هم نینداختند و در تابوت شهرداری تشییع کردند، دنبال مقصران این گستاخی بودید؟
🌷آن روزی که شهید زنده «غلامحسین خورشید» بود، حتی یک تخت به او که قطع نخاع شده بود ندادند و وقتی که «شهیدِ شهید» شد و با 119 ماه اسارت و هزاران زخم بر روح و بدن، حتی نگذاشتند در قطعه شهدا دفن شود، در حالی که والدین برخی مسئولین در قطعه شهدا دفن می شوند، دنبال پاسخگویی به این موضوعات بودید؟
✍و ده ها مورد دیگر از این دست که ما نوشتیم و شما نخواندید! یا خواندید و برایتان مهم نبود!
✅ ظاهرا شهدای زنده هم دسته بندی دارند! «شهدای زنده ی مسئول» و «شهدای زنده ی مجروح» که یکی حرمت دارد و دیگری بی خیال!
🌹 آقایان مسئول! بجای تهدید منتقدان و دلسوزان و مطالبه گران، عملکردتان را اصلاح کنید و بجای شمشیرکشیدن و توهین و تهدید مطالبه گران، از نظراتشان برای پیشرفت بهره بگیرید که این همان خواست رهبری انقلاب است. بین همین «بچه»ها، دکتر و مهندس و هنرمند خوش فکر زیاد پیدا می شود اگر این «بچه» ها را «بچه» نپندارید.
✍ علی موجودی- فعال فرهنگی و عضو هیأت علمی دانشگاه
#الف_دزفول
🌷http://alefdezful.blogfa.com
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
☀️ واکنش به سخنان عجیب رئیس شورای شهر دزفول در جلسه ی شورای فرهنگی، از مرزهای دزفول عبور کرد
🎥 مصاحبه ی سایت تسنیم خوزستان با سرکارخانم« زهرا آراسته نیا »، شاعر و فعال فرهنگی استان خوزستان
⁉️به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، نشست شورای فرهنگ عمومی که در دفتر امام جمعه شهرستان دزفول برگزار شد با حواشی تاثر برانگیزی همراه بود. صبحتهای تامل برانگیز عظیم سرافراز رئیس شواری اسلامی شهر دزفول در این نشست که خود و رئیس مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول را شهید زنده نامید، تعجب همگان رابرانگیختکه بسی جای تاسف دارد.
در این خصوص سرکار خانم آراسته نیا از فعالان فرهنگی استان خوزستان به نکاتی اشاره کردند:
✅ در اتفاقی جدید روزی گذشته شاهد بودیم برخی از مسئولین دزفول در نشست خبری شورای فرهنگی عمومی، خود را شهید زنده خطاب کرده اند. در حالی که تواضع یکی از اصلیترین خصوصیات مسولان است
✅رهبر معظم انقلاب برای مسولان باید الگو باشد، رهبری که مدح، شعر و حتی صلوات در هواپیما برای سلامتیشان را منع میکنند چگونه است که مسولان رده پایین ما، که حتی قابل قیاس با رهبر معظم انقلاب نیستند خود را شهید زنده قلمداد میکنند.
✅جای تاسف است که به جای پاسخگویی به مطالبات مردم در برابر کم کاری و سستیها در حوزه دفاع مقدس فرافکنی میکنند و دست به طراحی شعارهایی غیرصحیح زده می شود
✅ انتقادکنندگان رسانه را بچه خطاب کرده و آنها را گستاخ خطاب میکند. باید گفت: اگر مدیران خوب بیندیشند، خواهند دید که رسانههای منتقد بیشترین کمک را به مدیران میکنند .
✅خبرنگارانی که رسالت آنها صداقت قلم زدن است و مسولیت بزرگ آنها قلمهایی است که در دستانشان است باید قلم هایشان برای مسولین بلغزد و در راستای خواسته های آنها قلم زده بشود تا آنها را بزرگ خطاب کنند؟ مسئولینی که بجای پاسخگویی با حالتی طلبکارانه بی احترامی و فرافکنی می کنند و خود را شهید زنده قلمداد میکنند.انتظار بیش از هم نیست.
✅خوب است لااقل نیم نگاهی به صبحت های مقام معظم رهبری و دیدارهای پرشورشان با جوانان و دانشجویان داشته باشید که اصلی ترین خواستهیشان برای آیندهی کشور مطالبهگری از مسئولین را در میان جوانان مطرح می کنند و از آنان می خواهند.
🔴مشروح مصاحبه در سایت تسنیم👇
🌐 https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/05/01/1784092/
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷9⃣قسمت نهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد.
اینکه «حاج آقا ابوترابی» بارها به او گفته بود که بیاید و امام جماعت شود. آنقدر آقای ابوترابی به او ارادت داشت که حاضر بود پشت سرش نماز بخواند. می گفتند:«آنقدر خوش رفتار و پدرانه رفتار می کرد که حتی برخی سربازهای عراقی هم جذب اخلاق و رفتارش شده بودند و آقای ابوترابی گاهی به ایشان می گفت: خورشیدی! مدیر و مدبر خوبی هستی! سیاست خوبی داری!»
می گفتند:« حافظ قرآن شده بود و معلم قرآن. هر روز به بچه ها آموزش قرآن می داد و معلم مهربان و صبوری بود برای اسرایی که در غربت، چشمهایشان به آن چهاردیواری سیمانی سفید شده بود! »
از ماه های رمضان و جیره بندی غذا می گفتند. از فشارهایی که به اسرا وارد می کردند که روزه نگیرند، اما در مقابل اراده ی بچه ها عاقبت کم می آوردند. از نان خشک هایی که باید موقع افطار می زدند توی آب تا نرم شود و بخورند و اینکه خورشیدی از همان نان خشک هم می گذشت و می داد به بچه هایی که اشتهای بیشتری داشتند و جیره ی غذایی کفافشان را نمی داد.
می گفتند:«با نوجوانانی که سن و سالی نداشتند، ارتباط می گرفت و چنان روی مسائل اعتقادی و دینی شان تأثیر می گذاشت که خدای نکرده در شدت سختی ها و شکنجه ها کم نیاورند و آب به آسیاب دشمن نریزند و در این کارِ تربیتی مهم، در آسایشگاه ها، در کنار آقای ابوترابی سهم بسزایی داشت و زمانی که به کوچکترین بهانه ای یکی از این نوجوانان را برای تنبیه و شکنجه از آسایشگاه بیرون می بردند، او بلند می شد و کار را گردن می گرفت و بجایشان شکنجه می شد!»
وقتی چنین خاطراتی را از زبان خودش و رفقای آزاده اش می شنیدم، تازه می توانستم دلیل این همه پیرشدن و تکیدگی و شکستگی اش را بفهمم. دلیل آن همه درد و عذاب و زخمی را که با خود آورده بود و هر بار یکی از زخم هایش سرباز می کرد و دردسر جدیدی برایش به وجود می آورد. مثل زخم دردناکی که بیخ گوشش بود و می گفت با لوله ی تفنگ عراقی ها به این روز درآمده است. زخم عجیبی که گاهی از گوشش به نقاط دیگری از بدنش سرایت می کرد و مکافات می شد، تا برای مدتی دست از سرش بردارد. او عذاب می کشید و خم به ابرو نمی آورد و شکوه نمی کرد و همین سکوت زجرآورش بیشتر قلب مرا ریش می کرد.
روزگارمان به همین منوال می گذشت و روز به روز حال و روزش بیشتر به هم می ریخت. هر بار یکی از زخم ها و دردها خودش را نشان می داد و قصه ی خورشید لحظه به لحظه دردناک و دردناک تر می شد.
گاهی لابلای دردهایش وقتی می گفتم: «خدا لعنتشون کنه که این بلاها رو سرت آوردن! مگه دیگه درد و بلایی مونده که به جونت نزده باشن!» با لبخندی تلخ باز هم تکرار می کرد: « شکنجه ای نبود که ندیده باشم! من یک زخم هایی دارم که فقط باید با خودم ببرم اون دنیا. رازها دارم. از شکجه هایی که کشیدیم. نه من تنها، که همه ی اسرا باید با خودشون ببرن اون دنیا!»
با این وجود باز هم شاکر بود و ساکت و از وضعیتی که داشت شکوه نمی کرد. نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
کانال خبری و تحلیلی بیداردز:
⭕️برای یک بار هم که شده #ما_را_بازخواست کنید.
🔹برای یک بار هم که شده به غم و غصه دختران و پسران و فرزندان معنوی شهیدان فقط گوش دهید و بعد هرچه خواستید بکنید.
🔻 آقای سرافراز شما در این جلسه خود را شهید زنده نامیده اید قبول!
اما اگر امروز #شهدا بودند هم اینگونه جگر گوشه های مادران این سرزمین در غربت بودند؟
🔹شما ۱۶ سال است که در شورای شهر دزفول هستید برای این درد چه کردید؟
🔴 شما را به خدا برای اینکه شما را نقد میکنیم مارا بازخواست کنید و از ما توضیح بخواهید و با گستاخی ما برخورد کنید...
📍متن کامل این یادداشت را در لینک زیر بخوانید:👇
http://bidardez.ir/?p=2446
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰کانال خبری تحلیلی بیدار دز را در دیگر پیامرسانها دنبال کنید👇👇
◀️ بیداردز در ایتا:
http://eitaa.com/joinchat/1640759297Cd60b86bf75
◀️ بیداردز در سروش:
https://sapp.ir/bidardez
◀️ بیداردز در آی گپ:
https://iGap.net/bidardez
◀️ بیداردز در اینستاگرام:
http://instagram.com/bidardez.ir
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷0⃣1⃣قسمت دهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نمونه ی روشنی بود از « مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ »که با خدا عهد بسته بود و هرچه غیر خدا را پشت پا می زد؛ به گونه ای که بعد از بازگشتش از اسارت تکه زمینی را که در اندیمشک داشت و در مالکیت بنیاد مسکن رفته بود، حاضر نشد برود و پس بگیرد. هر چه اصرار کردم حالا که برگشته ای ، بیا برویم و زمین را تحویل بگیریم، قبول نکرد و گفت: « من برای خدا رفته م. همین خونه که داریم کافیه!» خانه ای که من خودم با خون دل ساخته بودم، بدون اینکه کسی کمکم کرده باشد. حتی حاضر نبود برود و بگوید آن زمین مال من است و پس بدهید. اگر حاضر می شد برود، با اسنادی که داشت به راحتی پس می دادند، اما حاضر نشد که نشد و این بی خیالی اش نسبت به دنیا برایم خیلی عجیب و باورنکردنی بود. او حتی از بنیاد، وام مسکن هم نگرفت.
روزگار می گذشت و تنها تفاوت امروزمان با دیروزمان بدتر شدن حال و روزش و وخیم تر شدن زخم ها و بیماری هایش بود.
آلزایمرش آنقدر حاد شد که دیگر نتوانست برود اداره و خانه نشین شد و امان از خانه نشینی. همان اندک تغییر حس و حالی که بابت اداره رفتن برایش رخ می داد هم دیگر از بین رفت. اما در صبوری و سکوت همان آدم قبل بود. در استقامت و خم به ابرو نیاوردن. همه چیز روز به روز بدتر می شد اِلا شکرگزاری و روحیه ی فولادین مردی که حالا دیگر «حاجی» صدایش می کردم.
شاید کسی باور نکند، شاید شبیه قصه ی فیلم ها و قصه ها باشد، اما من به عینه می دیدم که تمامی فراز و نشیب های زندگی باعث نشد که یک ذره از اعتقاداتش کوتاه بیاید و معامله ای را که با خدا کرده بود، در مراوده ی با بندگان خدا، بی ارزش کند.
کار به جایی رسید که حتی با ده سال اسارت و 50 درصد جانبازی که برایش تعیین کرده بودند، حاضر نشد بچه ها را از سربازی معاف کند.
روزهای سخت و نفس گیری بود. دیگر کار هر روزمان شده بود دوا و دکتر. از این مطب به آن مطب. از این آزمایشگاه به آن کلینیک و این وسط من هم شده بودم پرستارش. پرستاری که به پرستار بودنم افتخار می کردم.
هر روز سخت تر از دیروز می شد، اما او همیشه از من می خواست که زینبی رفتار کنم، کاری که خودش ده سال در غربت انجام داده بود و حالا روزهای پس از اسارت هم اسیر درد و زخم های یادگاری آن دوران شده بود. و من هم به مدد بی بی غم کشیده ی کربلا، سعی داشتم در صبوری به او اقتدا کنم.
در گیر و دار همین روزها بود که از در و دیوار کم لطفی و بی معرفتی ها بر ما باریدن گرفت. زمانی که کشور به او نیاز داشت، از جوانی و زن و بچه اش گذشت و رفت روبروی گلوله و مردانه ایستاد و مردانه در اسارت، ده سال صبوری کرد. اما حالا که او به حمایت نیاز داشت، برایش کم می گذاشتند. انگار نه انگار این زخم ها و دردها ثمره ی شکنجه هایی است که در بهترین دوران جوانی اش برای دفاع از مملکتش به دوش کشیده است. درصد جانبازی اش را در تهران و اهواز 70 درصد تعیین کرده بودند، اما در دزفول این عدد روی 50 گیر کرده بود و بالاتر نمی رفت. هر پیگیری که از دستم بر می آمد، انجام دادم، اما نشد که نشد.
با آن شرایط پیچیده و سخت حاجی، برای بار دوم هم رفتیم کمیسون اهواز. دکتر با دیدن قیافه ی حاجی عصبانی شد و گفت: «برا چی دوباره اومدین؟! مگه من یه بار درصد رو ابلاغ نکردم؟!». گفتم: « آخه شما تعیین کردید 70 درصد، ولی دزفول میگه 50 درصد.!» صدایش را بالا برد و با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روز میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
هدایت شده از اخبار دزفول - بیداردز
شهــدا صدایت زده اند
دست دوستے دراز ڪردهاند
بـہ سویتـــــ ...✨
همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ
یاعلے ڪہ بگویـے
خودشان دستتـــــ را میگیرند
تردیـد نڪن...
یاعلی✨
🌾مـنـم و هـواے تـو...
گـروهـ وارثـاڹ شـهـدا
🌺رنگ آمیزے مـزار شـهـدا🌺
💐ویژه خواهران💐
🍀مڪاڹ:گلزار شهداے بهشت علے #دزفول
🍀زماڹ:جمعہے هر هـفتہ
ساعت ۹الـی ۱۱صبح
@varesan_shohada_dezful
@Bidardez
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷1️⃣1️⃣قسمت یازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دکتر با عصبانیت سه بار با کف دست زد روی برگه ی روی میزش و گفت: «ببین خانم! من نوشتم 70 درصد! هان..! هان...! هان...!»
تهران هم مجدداً همان 70درصد را مورد تأیید قرار داد؛ اما مرغ بنیاد دزفول یک پا داشت. می گفتند 50 درصد و لاغیر. هیچ تغییری در درصد جانبازی اش اعمال نکردند که نکردند.
از بس برای این موضوع دوندگی کرده بودم، دیگر از پا افتادم و حاجی گفت که بی خیال موضوع شویم و این درد را هم مثل سایر دردهایش به خدا واگذار کرد. دردی که دیگر یادگار زندان های عراق نبود و حقیقتاً زخم خودی ها دردناک تر است و کاری تر. دیرتر التیام می یابد و شاید هم اصلاً التیامی در کار نباشد.
بهار زندگی حاجی برای آرامش و آسایش این مردم خزان شده بود و حالا همانان که از ثمره ی ایثار او به پست و مقامی رسیده بودند، به دردمان نمی رسیدند و برای یک درصد ساده ی جانبازی، برایش کم می گذاشتند.
حال و روزش وخیم و وخیم تر می شد. چاره ای نبود. مجبور بودم حاجی را تحت نظر دکترهایی نگه دارم که فوق تخصص بوده و زیر نظر بنیاد نبودند. لذا اکثر هزینه ها را باید از جیبم می دادم و این فشار مالی کمی نبود. از طرف دیگر داروخانه ای که موظف به تهیه داروهای جانبازان بود، بسیاری از داروها را به من نمی داد و می گفت نداریم و من مجبور بودم خودم از داروخانه های دیگر تهیه کنم و این هم بار دیگری بود روی بارهای قبلی.
تمام این بی مهری ها و بی معرفتی های آقایان را در حق مردی که برای حفظ این نظام و انقلاب به این روز افتاده بود، به خدا واگذار می کردم و همه اش در حال دوندگی بودم و پرستاری از قهرمانی که در شهر خودش هم غریب بود.
همه ی این دردها را که یکی یکی شمردم ، وجود داشتند؛ اما آنچه امیدوار و سرپا نگه ام داشته بود، این بود که حاجی سرپاست. با آن همه دردی که می کشید و زجرهایی که تحمل می کرد و خدا را بر همین نعمت شاکر بودم.
اما بالاخره آن اتفاقی که سال ها کابوس من شده بود رخ داد. اتفاقی که من و بچه ها طی این سال ها همه تلاشمان را کرده بودیم رخ ندهد. اما دست تقدیر خداوند بود و مشیتی که رقم زده بود. آن اتفاقی که نباید می افتاد، بالاخره افتاد. همان اتفاقی که دکترها روزهای اول بازگشت حاجی به ما گوشزد کرده بودند.
دقیقاً آن قسمت از مهره هایش که در معرض خطر بود، زخم شد و نهایتاً منجر شد به قطع نخاع و حاجی کاملاً زمینگیر شد.
باید مدام روی دست راست و دست چپ او را می خواباندم تا زخم بستر نگیرد. روزهای سختی بود. سخت تر از آنچه فکرش را بکنید. تمام تلاشم را کردم، اما بالاخره زخم بستر گرفت.
یکی دوباری دکتر و فیزیوتراپ بالای سرش آوردند و برای پانسمان زخم هایش هم چندباری یاری ام کردند، اما دیگر خبری ازشان نشد که نشد و پانسمان زخم های حاجی هم به کارهای دیگر من اضافه شد. او زجر می کشید و من بیشتر از او به خاطر دیدنش در آن حال و روز خون دل می خوردم.
اینجا بود که از بنیاد تخت مواج درخواست کردم. تختی که باعث می شد بیمار زخم بستر نگیرد. خواسته ی بزرگی نبود. اما رفت و آمد ها و خواهش و تمنایم ثمری نداد و در نهایت باز هم خودم برایش تخت مواج تهیه کردم.
با خودم می گفتم خدایا تندگویان وزیر نفت بود، مسئول بود، مدیر بود، میز و مقامی داشت؛ اما دل زد به جاده ی خطر. طعم اسارت و شهادت را هم چشید. اما تندگویان کجا و مسئولین امروز کجا؟! کسی گره از کارمان باز نمی کرد!
حتی سال ها درخواست مکرر ما مبنی بر اینکه برای محمدعلی( که معلولیت ذهنی داشت) و مشکلات و بیماری هایش، کاری کنند و چاره ای بیندیشند نیز بی نتیجه ماند.
با آن همه بی مهری که می دیدم، کلاً بی خیال بنیاد شدیم و مثل قبل دستمان را گذاشتیم روی زانوی خودمان و یا علی گفتیم. روز و شبمان شده بود حاج غلامحسین! من، رضا ، علی و محمد علی. هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم .
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
✳️وبلاگ «الف دزفول» به نویسندگی این حقیر، 7 سال است که در خصوص موضوع دفاع مقدس شهرستان دزفول مشغول فعالیت بوده و به معرفی شهدا، جانبازان و اسوه های دفاع مقدس دزفول پرداخته و همچنین انتقادات و پیشنهادات و راهکارهای عملی را در راستای حفظ و ترویج فرهنگ دفاع مقدس ارائه می نماید.
🖥 انتشار مطالب «الف دزفول » علاوه بر وبلاگ در کانال هایی با همین نام در پیام رسان های «تلگرام» و «ایتا» نیز صورت می گیرد.
⛔️ لذا انتشار هر گونه خبر، پیام، دستنوشته، نقد و ... به نام «الف دزفول» که در وبلاگ «الف دزفول » و نیز کانال های رسمی «الف دزفول » وجود ندارد، مربوط به اینجانب نمی باشد.
❇️تمامی پیام های «الف دزفول» در پیام رسان ها و شبکه های اجتماعی دارای لینک به وبلاگ و یا کانال «الف دزفول» بوده و اصل متن نیز در وبلاگ یا کانال موجود می باشد.
با تشکر
«علی موجودی»
نویسنده ی وبلاگ الف دزفول
✅ آدرس وبلاگ الف دزفول
🌷http://alefdezful.blogfa.com/
🌷http://alefdezful.ir
🌹لینک عضویت کانال های رسمی «الف دزفول»
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یک سالی می شد که افتاده بود در بستر. حال و روزش تعریفی نداشت. طبیعتاً اوضاع رو به بهبودی نبود. قطع نخاع باعث فلج شدنش شده بود و بدنش روز به روز بیشتر تحلیل می رفت. وعده های قرص و دارو و آمپول و سِرُم ها چندین برابر وعده های غذایی اش شده بود تا اینکه ماه رمضان از راه رسید.
ماه رمضان غریبی بود. سحرها و افطارهایش برایم رنگ دیگری داشت. انگار غمی سنگین، دور دلم می چرخید و از حرکت نمی افتاد. التهاب عجیبی داشتم. حاجی، یک گوشه افتاده بود روی تخت. می دانستم عاشقانه دوست دارد که روزه بگیرد. کسی که در سال های اسارت، زیر باتوم و شلاق های عراقی ها با یک کفِ دست نان خشک روزه گرفته بود، حالا در شهر خودش و کنار سفره ی خانواده اش ، مجبور بود که فقط سفره ی ساده ی افطار و سحری ما را نگاه کند و گاهی قطره اشکی آرام از گوشه ی چشمش می غلتید و لابلای اسفنج های بالش محو می شد.
در همین روزها بود که حالش بد شد. سریع رساندیمش بیمارستان آیت الله نبوی. 5 روزی بستری شد و بعد دکتر نامه ی ترخیصش را امضا کرد و گفت: «ببریدش خونه! اگر احیاناً نَفَسش تند شد و شکمش ورم کرد، سریع بیاریدش بیمارستان!»
خدا نصیب نکند. گاهی لازم نیست دکترها با زبان حرفی را بزنند. گاهی لحن گفتن، یا نوع نگاه هم می تواند برای آدم هزار حرف نگفته داشته باشد. از نگاه دکتر فهمیدم که قطع امید کرده است و دیگر کاری از دستش ساخته نیست.
آن روزهای اول اسارت که خیلی ها از زنده بودنش قطع امید کرده بودند، من هنوز امید داشتم. آن روزهایی که امیدی به بازگشتن اسرا نبود، من امید داشتم و آن روز هم که دکتر به زبان بی زبانی قطع امید کرد، باز هم امید داشتم. این چیزی بود که خودش به من یاد داده بود و از من خواسته بود زینبی زندگی کنم.
آوردیمش خانه و دوباره تخت و دارو و قرص و کپسول و سرم! علیرغم تمام تلاش ما ، اما زخم بستر هم گرفته بود. این روزهای بعد از بیمارستان فقط رازآلود نگاهم می کرد و اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شد.
چقدر سخت است که تمام هستی ات پیش رویت عذاب بکشد، قطره قطره ذوب شود و تو کاری از دستت بر نیاید. با سوختنش ذوب می شدم و با ذوب شدنش می گداختم.
شب های احیا دستمان به سمت آسمان دراز بود. اینجا فقط معجزه می توانست قصه ی خورشید را به صفحات اول بازگرداند، اما رمضان هم رفت و ماه طلوع کرد و خورشید ما هنوز رو به غروب بود.
دو هفته ای از رمضان گذشته بود که دیدم نفسش تند می زند. همان نشانه ای که دکتر گفته بود. دست و پایم را گم نکردم و شماره ی پسر برادر حاجی را گرفتم. در بیمارستان کار می کرد. بلافاصله هماهنگ کرد و برای اعزام حاجی به بیمارستان ، آمبولانس فرستادند.
در این هیر و ویر، هنوز حاجی را سوار آمبولانس نکرده بودند، که محمدعلی حالش به هم خورد. هم ناراحتی قلبی داشت و هم کلیه ها و کبدش گهگاهی بازی درمی آوردند. قلبش بود. شاید دیدن وضع حاجی به همش ریخته بود.
مانده بودم چکار کنم؟! تماس گرفتم و یک آمبولانس هم فرستادند برای محمدعلی. فدای تقدیرخدا شوم! پدر را با یک آمبولانس بردند و پسر را با یک آمبولانس دیگر و دل من بین دو پاره ی تنم در هروله!
به همراهشان راه افتادم سمت بیمارستان. زیر لبم مدام ذکر می گفتم. خدا و اهل بیت و حضرت زینب(س) را به یاری می طلبیدم! آشفته بودم، اما باید خونسردی ام را حفظ می کردم.
دکتر، حاجی را معاینه کرد و دستور داد که منتقل شود به آی سی یو! اما آی سی یو تخت خالی نداشت. هر چه این در و آن در زدم بی فایده بود. مجبور شدند دو روز حاجی را در اورژانس نگه دارند. از آن طرف هم حال محمدعلی تعریفی نداشت.
تردد فراوان و سر و صدای زیاد اورژانس کلافه ام کرده بود. کاسه ی صبرم بدجوری لبریز شده بود. خیلی سعی کردم صبور باشم، اما دیگر تاب نیاوردم و صدایم را توی اورژانس بلند کردم که «مسلمونون! یَه کارِه چِه سیمو کُنِه! کَسه نه به دادمون رسه؟! ...»
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷3⃣1⃣قسمت سیزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
باز هم قصه، همان قصه ی قبلی بود: «تخت خالی نداریم»؛ اما وقتی بی تابی ام را دیدند، روبروی ایستگاه پرستاری، اتاقی را برای مراقبت و تحت نظر گرفتن حاج غلامحسین اختصاص دادند.
تجویز دکتر، آی سی یو بود. باید هر طوری بود به آی سی یو منتقل می شد. با خودم گفتم بهتر است بروم آی سی یو و خواهش و تمنا کنم، شاید افاقه کرد. راه افتادم به سمت آی سی یو. گفتم: «بخدا همسرم آزادَس! جانبازه! حالش خیلی بده! دکتر گفته باید بره آی سی یو!» گفتند:«ببین خواهرم! تخت خالی نداریم! یا باید یه نفر شفا پیدا کنه، یا فوت کنه! جز این دو اتفاق راه دیگه ای نیست! »
گفتم:« هر کی عزیزِ خونوادَشه! کسی به مرگ عزیزِ هیچ کسی راضی نیست! ان شاءالله که همه مریضا شفا پیدا کنن و با دل خوش از بیمارستان بِرَن بیرون!»
آب پاکی را روی دستم ریخته بودند. با ناراحتی برگشتم بالای سر حاجی. خوابیده بود، اما مشخص بود که درد در وجودش پیچیده است.
رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:«اگه میشه یه دستگاه به حاجی وصل کنید که من بتونم روی مانیتور وضعیت تنفس و ضربان قلبش رو ببینم و اگه مشکلی بود اطلاع بدم!» گفتند: «نیازی نیست!». اصرار کردم. پافشاری ام نتیجه داد. آمدند و یک مشت سیم رنگارنگ وصل کردند به بدنش.
مانیتور روشن شد. شاید تنهاجایی که آدم دوست ندارد پیش رویش یک مسیر صاف ببیند، همین مانیتور است. تنها جایی که بالا و پایین رفتن های مکررِ پیش چشم آدم حالش را خوب می کند و به او امید می دهد که امیدش هنوز نفس می کشد و قلب زندگی اش هنوز آرام می تپد. آدم دوست دارد آن خط آبی رنگ هی بالا و پایین برود. تنها جایی که ناصافی و شکستگی و نوسان ، بهتر است از یک حرکت آرام و بدون تلاطم. شاید این تنها تلاطمی است که به آدم آرامش می دهد.
خط آبی روی مانیتور هر چه بیشتر تلاطم می کرد، دل من بیشتر آرامش می گرفت تا اینکه حوالی ساعت ده صبح بود که حاج غلامحسین یکباره چشمانش را باز کرد. انگار کسی صدایش کرده باشد. صورتش را به سمتم برگرداند و نگاهش در نگاهم گره خورد.
حس کردم حالش بهتر شده است. شروع کردم با او حرف زدن. گفتم: «واسه بچه ها دعا کن! واسه محمد علی! بازم مشکل قلبی اش داره بازی در میاره! » فقط نگاهم می کرد، اما با تمام وجود حس می کردم حالش بهتر شده است و شیرینی این اتفاق را در وجودم حس می کردم.
هر از چندگاهی هم سراغی از محمدعلی می گرفتم. حالش بد نبود. اگر خبر بهتر شدن بابایش را می فهمید، حتما حال او هم بهتر می شد. اما این خوشحالی ام زیاد دوام نیاورد.
ساعت حوالی یک و نیم بود و آرام خوابیده بود. صدای اذان ظهر به گوش می رسید. باز هم یکدفعه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. یک لحظه نگاهم را از چشمان اشک آلودش گرفتم و به مانیتور نگاه کردم. دلم ریخت. بدنم یخ کرد. ضربان داشت، اما خط تنفسش صاف شده بود. صاف صاف. یک خط آبی مستقیم که مثل قطار جلو می رفت.
این تنها صافی عالم است که همه از آن تنفر دارند. از اتاق دویدم بیرون و ناخواسته فریاد زدم: «پرستار! پرستار! تو رو خدا به دادم برسین! حاجی نفس نمی کشه! »
به سرعت خودشان را رساندند بالای سرش. شروع کردند به تنفس دادن. قلب هنوز می زد. هرچند ضعیف بود اما هنوز می تپید. این را از مانیتور روبرویم می توانستم تشخیص دهم، اما خط تنفس صاف صاف همان راه مستقیم قبلی را طی می کرد.
یک نگاه به حاجی و یک نگاه به مانیتور و زیر لب هایم ذکر بود و توسل. پرستارها هم آهنگ تلاطم خط ضربان، تلاطم می کردند.
رنگ چهره اش مدام تغییر می کرد. سرخ، زرد ، کبود و ... سفید. آن تلاطم های اندک خط ضربان قلب هم مثل خط تنفس صاف شد و حاج غلامحسین چشمانش را بست.
خیره نگاه می کردم. حال و روز پرستارها گویای همه چیز بود و آن دو خط ممتدی که هنوز داشتند با هم مسابقه می دادند. مثل دو قطار به موازات هم، اما دیگر رسیده بودند به ایستگاه پایانی.
مانیتور خاموش شد و آن دو خط صاف هم محو شدند. آن همه سیم متصل به بدن حاجی را جدا کردند و من همچنان حیرت زده، داشتم نگاه می کردم...
⚠️ادامه دارد ...
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌹با سلام خدمت تمامی همراهان عزیز «الف دزفول»
💐 خوب می دانید که رزمندگان، جانبازان و شهدای دزفول از مظلوم ترین ها هستند.
چه در آن دوران هشت ساله که دوربین گریز بودند و چه پس از جنگ که سکوت کردند تا شهر های دیگر تمام افتخارات بچه های تیپ دزفول را به یغما ببرند.
🎥این روزها رسانه های قدرتمند و صدا و سیما هم در حوزه اختیارات همانان است که بود و برای مطرح کردن شهدا و جانبازان و قهرمانان دزفول کسی نه پیگیر است و نه پیشقدم می شود.
🔅«قصه ی خورشید» 🔅 روایت آزاده ی قهرمان ، مظلوم و گمنامی از دیار دزفول است که چند هفته پیش در اثر عوارض ناشی از انواع شکنجه های افسران بعثی در اردوگاه های عراق به شهادت رسید.
🙌از تمامی شما عزیزان خواستارم جهت شناساندن گوشه ای از مظلومیت و البته قهرمانی این رادمرد بی نام و نشان، در انتشار این قصه در گروه ها و کانال های مختلف سهیم باشید ، تا اگر چه رسانه ها و صدا و سیما و مسئولین، بی خیال چنین مردان مردی هستند که در شهرستان ها دیده نمی شوند ، هر کداممان رسانه ای باشیم جهت شاختن و شناساندن قهرمانان این دیار ، پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان.
❌☝❌بیایید اگر مسئولین کوتاهی می کنند، اگر برخی ها به نام شهدا نان می خوردند ، اما کاری از پیش نمی برند، خودمان به اندازه ی قطره ای از دریای دِینی را که به این عزیزان داریم ، ادا کنیم.
🌴حاج غلامحسین را دیر شناختیم، خیلی دیر. او رفت، اما باید نامش ، راهش ، هدفش و سبک زندگی خود و همسر رزمنده و صبورش ، برای مردم اسوه و الگو شود.
✏️📹بیایید رسانه باشیم! 📣
✳️ قصه ی خورشید را منتشر کنید تا دنیا قهرمانان شهرمان دزفول را بهتر و بیشتر بشناسد.
💐با تشکر
🌷«الف دزفول»🌷
⚠️ بازنشر و کپی تمامی مطالب الف دزفول ، حتی بدون ذکر منبع مجاز است و نویسنده رضایت کامل دارد. هدف فقط شناخت و نشر سیره ی شهداست.
🔅آدرس وبلاگ👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com
⁉️ غیرتمان کجاست؟ وقتی آقازاده ای به شهدا می گوید: «بی سر و پا»
🍁 به بهانه ی جسارت به حریم شهدا توسط یک آقا زاده + دانلود فیلم
❇️ عده ای که قبل از انقلاب، لاکچری ترین شغلشان جمع کردن تاپاله ی گاو بود و از فلاکت، پول یک حمام رفتن ساده نداشتند و از ترس شپش، موی سرشان را می تراشیدند و به برکت همین انقلاب و نفوذ به بدنه ی مدیریتی کشور، برای خود نان و نامی به هم زدند و هنوز هم سرشان در آخور ثروت های «رانت آورده» است، در این وانفسای معیشت مردم و تنگنای ویرانگر مستضعفین، پا را از هر چه شرم است فراتر گذاشته و سخنانی سخیف تر از همیشه می زنند و مانده ام که چرا غیرت انقلابی کسی به جوش نمی آید؟
✳️ آنان که بر خلاف پابرهنگان، «جنگ» را ، «گنج» خواندند و بجای در طبق اخلاص نهادن «جان و مال» برای خود فقط کیسه دوختند و خوردند و خوردند و تا امروز هم هنوز خوردنشان تداوم دارد و سیر نمی شوند و از هر نوع جنگی برای خویش گنج می سازند ، خودشان و فرزندانی که به غلط «آقازاده» خوانده می شوند، حرف هایی می زنند که از دهنشان خیلی گشادتر است.
⭕️آقازادگانی که این روزها، بوی تعفن اشرافیگری و کثافت کاری هایشان در فضای مجازی پخش است و با علم و یقین به مصونیت خویش و اینکه هیچ قانونی کاری به کارشان ندارد، تخته گاز می رانند و در روزگاری که مردم نان شب هم ندارند از قناعتشان می گویند که ماشین بالای 400میلیون سوار نشده اند!
⛔️دیروز شنیدم که یکی از همین مفت خورهایی که اگر پدرش نبود، کسی پس گردنی هم به او نمی زد، وقاحت را به جایی رسانده است که علناً و حق به جانب به محضر شهدا توهین می کند.
✴️رو به دوربین در کمال بی شرمی با لبخند میگوید: «اگر عده ای جان دادند، عده ای هم پول دادند! جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد! آن کس که پول می دهد حساب است! قرآن گفته است بَأَمْوَالکم و انفسکم »
⁉️حالا گستاخی شما به جایی رسیده است که از خط قرمز شهدا هم پا را فراتر می گذارید؟ حالا شهدای ما شدند «بی سر و پا»؟ آنان که اگر نمی رفتند، امثال خواهر و مادر حضرتعالی را باید به کنیزی می بردند و در بازارهای کشورهای مختلف به پول سیاهی می فروختند؟ و خودت را عین گوسفند، گوش تا گوش سر می بریدند!
‼️از بس خورده اید، مست شده اید و نمی دانید چه چرندیاتی دارد از دهانتان خارج می شود؟ حالا شهدا شدند بی سر و پا؟
⁉️آخر تو قرآن می شناسی که به زبان قرآن با تو حرف بزنم؟ که اگر قرآن حالیتان بود، مرز حلال و حرام می شناختید! آنجا که خداوند از أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ حرف زده است، چند واژه قبل هم می فرماید: « إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ » یعنی از مؤمنین جان و مال را قبول می کند.
⁉️شما زبان قرآن حالیتان می شود که بگویم همانجا و در همان آیه ی بعد صفات مؤمنین را هم آورده است که :« التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ »
✅هشت صفت اول را بیخیال می شوم ، شما فقط بگویید با « وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ » چه می کنید؟ حد و حدود خدا را رعایت کرده اید؟
✅حد و حدود خدا ، همان بیت المالی است که کیسه کیسه تبدیل کردید به «مال البیت».
✅حد و حدود خدا همان جایگاه هایی است که حق جوانان نخبه ی این کشور بود و شما در عین بی سوادی و بی لیاقتی به برکت رانت پدرانتان غصب کردید!
✅حق و حقوق خداوند، همین مستصعفینی هستند که بابت اختلاس های شما و پدرانتان به خاک سیاه نشسته اند.
✅حق و حقوق خدا این بود که از قدرت و مقام پدرانتان سوء استفاده نکنید که همه جوره کردید.
✅آن همه فسادهای مالی ، آن همه اشرافی گری درخانه های بالاشهری و ویلاهای متعدد و لباس های مارک و سفرهای خارجی و اتومبیل های میلیاردی و عروسی های آنچنانی و حقوق های نجومی و صدها رانت و لابی دیگر و البته به رخ کشیدن تمام این داشته ها، شکستن حد و حدود خدا نیست؟
✴️شما و امثال شما اگر از جنگ، ثروت نیندوخته باشید، یک ریال هم پشتیبان جنگ نبوده اید که امروز ادعایی چنان وقیحانه دارید که «پول مهم است و جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد!»
✅أنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن پیرزنی است که تنها دارایی اش چند تخم مرغ بود که آورد و داد برای جبهه!
✅أنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ مال آن مادری بود که شاخ شمشادهایش را یکی یکی فرستاد جبهه و حتی استخوانی ازشان برنگشت . به خاطر امنیت تو! تویی که شرم را خورده ای و حیا را قی کرده ای و حال چشم در چشم این مادرها و پدرهایی که هنوز داغ جگرگوشه شان را دارند، به فرزندانشان لقب «بی سر و پا می دهی!»
‼️تف به غیرتت! تف به غیرت امثال شما و تف به غیرتی که با شنیدن این توهین به جوش نیاید.
✳️اگر جان متاعی است که هر بی سر و پایی دارد، پس لطف کن با چند نفر امثال خودت از این بچه پولدارها، این متاع بی ارزشتان را بردارید و بروید یکی دو روزی روبروی تکفیری هایی که در چندثانیه محسن حججی را بی سر و دست و پا کردند، اسلحه دست بگیرید! نگران نباشید، می گوییم در لوازم شخصی تان پوشک بزرگسال هم تحویلتان بدهند.
✅خوب می دانید و خوب می دانیم که مرد این کار نیستید! که مردانگی با امثال شما فرسنگ ها فاصله دارد.
❇️سال های سال است دارید می خورید و می برید و می رقصید و می خندید به ریش این ملت! خوب هم می دانید که هیچ کس نمی تواند بهتان بگوید بالای چشمتان ابروست! خب مشغول باشید! کسی کاری به کارتان ندارد. دیگر چرا تعدی کرده و افسار پاره می کنید و به حرمت شهدا جسارت می کنید؟!
⁉️کجا هستند مدعیان حفظ حریم شهدا؟ کجایند آنان که شبانه روز از با شهدا بودن دم می زنند؟ کجایند آنان که فقط بلدند خاطره تعریف کنند؟ دیگر فقط به نام شهدا نان خوردن کافی است؟ نباید صدایی به اعتراض بلند شود؟ حفظ میزها آنقدر ارزشمند شده است که می گذارید به یاران شهیدتان اینگونه بتازند؟
⁉️کجاست دستی که دهان این یاوه گویان را گِل بگیرد؟ و کجاست غیرتی که به جوش بیاید و حق این «بی سرو پا» ها را کف دستشان بگذارد تا دیگر به حریم دل شکسته ی خانواده های شهدا جسارت نکنند!
🔅فیلم اظهارات سخیف این آقازاده را در الف دزفول ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-373.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅
🌷4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم
🌹🌹🌹🌹🌹
✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور »
🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد
✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زانوهایم می لرزید، اما انگار با آن نگاه آخرش رو به من فریاد زد: «زینبی باش!» پرستارها کنار رفتند و چند قدمی جلوتر رفتم. آرام خوابیده بود. آرامِ آرام. هیچ گاه در این چند ساله ندیده بودم به این آرامش و بدون درد خوابیده باشد.
صدای پرستارها که می گفتند:«خدا صبرتون بده! تسلیت می گم! » ناواضح و مبهم در گوشم می پیچید. دستهای لرزانم را جلوآوردم و ملافه را کشیدم روی صورتش. عین وقتی که آخرین برگ یک کتاب را می خوانی و کتاب را می بندی!
قصه ی خورشید تمام شد. قصه ای به قدمت 43 سال! پر از فراز و نشیب و سختی و صبر و انتظار. تمام تصاویر این 43 سال زندگی مثل فیلم از پیش چشمانم عبور می کرد. از روزی که لبه ی چادر سفیدم را سر سفره ی عقد کنار زد، تا روزی که لبه ی ملافه ی سفید را کشیدم روی صورتش!
هنوز ناباورانه ایستاده بودم و حیرت زده به جسم لاغر و تکیده ای نگاه می کردم که اگر کسی از واقعه بی خبر بود، گمان نمی کرد زیر این ملافه یک قهرمان خوابیده باشد. تکیده تر از آن روزی که پس از ده سال از اسارت برگشته بود.
پرستارها آمدند و تخت را حرکت دادند و من نگاهم به دنبال او تا انتهای سالن دوید و طولی نکشید که عکس حاج غلامحسین در میان حلقه ای گل روبروی تابوتی بود که غریبانه و مظلوم بدون حضور مسئولین شهر به سمت قطعه ی صالحین می رفت، چون مجوز دفن این سرباز گمنام امام را در قطعه ی شهدا به ما نداده بودند و این بار خاک بود که قصد داشت قصه ی خورشید را به انتها برساند.
او پرواز کرد و ما ماندیم و جای خالی اش! من، علی، رضا و محمدعلی! و نگاهی گره خورده به در. مثل آن سال های چشم انتظاری. با این تفاوت که آن روزها هر روز امیدم برای آمدنش از روز قبل بیشتر بود و این روزها یقین دارم که دیگر بر نمی گردد.
یقین دارم که حالا دارد آن رازها و شکنجه ها و قصه های اسارت را که به ما نمی گفت، برای فرشته هایی تعریف می کند که دور برش بال بال می زنند و این خواست خودش بود.
و حالا همه گمان می کنند پایان تلخ قصه ی خورشید در همین چند خط فراق و دیدن تخت خالی حاج غلامحسین است. نه! قصه پایان تلخ تری دارد.
سه روز پس از تشییع حاجی، از بنیاد تماس گرفتند. گمانم این بود که احوالمان را می خواهند بپرسند، اما قصه، قصه ی دیگری بود. صدای آن سوی خط می گفت: «حالا که حاجی رحمت خدا رفته، تخت مواج رو که بهتون دادیم پس بیارین!»
گوشی توی دست، خشکم زده بود . شبیه برق گرفته ها! تختی را که با هزار التماس ندادند و ما از جیب خودمان خریده بودیم طلب می کردند. دهانم تلخ شد. اشکم بی اختیار روی گونه ام جاری شد. چه باید می گفتم؟ چه پاسخی باید می دادم؟ حتی اگر تخت را آنها داده بودند هم سه روز بعد از تشییع نباید طلب می کردند. هنوز داغدار بودیم. زخممان تازه بود. چقدر لطف و کرامت داشتند!!! هنوز کفن حاجی خشک نشده ، تختی را می خواستند که نداده بودند! انگار قرار نبود این دل به آرامش برسد! کارد می زدی خونم در نمی آمد!
گفتم: « کدام تخت؟! شما به من تخت دادید؟ چقدر آمدم تقاضا کردم! التماس کردم! تخت که ندادید، ویلچر هم ندادید! من با هزینه ی خودم تخت خریدم! » گفتند فردا بیا بنیاد!
گوشی را قطع کردم. نگاهی به عکس حاجی انداختم که گل های دور وبرش کم کم داشت پلاسیده می شد. انگار از توی قاب دوباره داشت به من می گفت: «زهرا! بعد از من زینبی زندگی کن!»
نگاه به چهره اش آرامم می کرد. وجودش را حس می کردم. نشستم کنج خانه! نگاهم را دوختم به تخت مواج. غم در دلم موج می زد. اشک هایم پیاپی می آمد و زیر لب می گفتم: « اگر خورشید، تمام شدنی باشد اما قصه ی خورشید تمام شدنی نیست. شهر پر است از خورشیدهایی که گوشه گوشه ی این شهر غروب می کنند و کسی سراغ از غریبی و مظلومیتشان نمی گیرد.
قصه ی خورشید دنباله داشت. فردا باید می رفتم و برای تخت تحویل نگرفته بازخواست می شدم. خدا می دانست در آینده برای کدام نگرفته ها باید حساب پس می دادم.
دور هم جمع بودیم. من، علی، رضا ، محمدعلی و قابی که حاج غلامحسین از درون آن لبخند می زد. قصه ی خورشید همیشه ادامه خواهد داشت.
⭕️ پایان ⭕️
🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-370.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌹با سلام و دعای خیر خدمت همراهان «الف دزفول»🌹
☀️« قصه ی خورشید» بی هیچ اختیار نویسنده، 14 پرده شد، تا زیباترین مرگ، بچسبد به زیباترین عدد عالم ، برای مردی که زیستنش جز زیبایی نبود. از جنس آن زیبایی هایی که زینب(س) در کربلا با چشم دل دید.
🙌 عاجزانه تقاضا دارم این چند سطر را در خصوص «قصه ی خورشید » تا انتها بخوانید.
🌷1️⃣ برخود لازم می دانم پس از ادای تبریک و تسلیت مجدد، از سرکارخانم افضل پور، همسر صبور و رزمنده ی شهید والامقام غلامحسین خورشید و فرزندان ایشان کمال تشکر و قدردانی را داشته باشم که علیرغم داغدار بودن، در این مدت برای نگارش این روایت، همکاری لازم را انجام دادند.
🌷2️⃣ از سرکارخانم دقاق نژاد که زحمت انجام مصاحبه و تهیه ی تصاویر را بر عهده داشتند کمال تشکر و قدردانی را دارم.
🌷3️⃣ از کلیه همراهان «الف دزفول» و سایر عزیزانی که در این مدت موضوع را دنبال کرده و مخاطب این روایت 14 پرده ای بودند سپاس گزارم
🌷4️⃣ خدا می داند که قصه ی خورشید چیزی نبود جز بخش کوتاهی از حقایق و واقعیت های زندگی یک آزاده ی جانباز از زبان همسر صبور و استوارش و اگر در نگارش دردها و زخم ها و زخم زبان ها، کم گذاشته باشم، اما ذره ای اغراق نکردم و در یک کلام قصه ی خورشید، عین واقعیت بود.
✅ ⭕️ و اما چند تقاضا : ⭕️
🌹1️⃣ خواشمندم نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را در خصوص «قصه ی خورشید» از طریق پیام رسان های مختلف ( واتساپ، تلگرام، ایتا ) برای این حقیر ارسال بفرمایید.
🌹2️⃣ پنجشنبه همین هفته (97/5/12) مراسم چهلم حاج غلامحسین بر مزارش واقع در قطعه صالحین گلزار شهدای شهیدآباد برگزار می شود.
بیایید همه به احترام این قهرمان گمنام و مظلوم شهرمان و قدرشناسی و ادای دین نسبت به خانواده ی محترمشان بر مزارش حاضر شده و ادای احترام کنیم.
🌹3️⃣ بی شک حاج غلامحسین جوانی و هست و نیستش را برای آرامش و آسایش ما در طبق اخلاص گرفت. لذا از تمامی بزرگوارانی که قصه ی خورشید را دنبال کردند، خواهشمندم جهت آرامش روح ایشان و به نیت اینکه بزرگمردِ متواضع، با شهدا و صلحا و اهل بیت(ع) محشور شود، یک زیارت عاشورا یا چند صفحه قرآن قرائت نمایند. باشد که قطره ای باشد در مقابل دریا دریا لطف و محبتی که به ما کرد و ما بی خبر بودیم.
☀️اگر چه قصه ی خورشید به پایان رسید، اما خورشیدهای دیگری در گوشه گوشه ی شهرمان مظلومانه در حال غروبند. تا شب نشده، قدرشان را بدانیم
یاعلی
«الف دزفول»
📝منتظر نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما هستم 📝
🔅آدرس وبلاگ👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
🌷7️⃣ هفت یعنی بی نهایت7️⃣🌷
✍ ✨ به بهانه ی 11 مرداد، تولد هفت سالگی «الف دزفول»
🌴7️⃣ «هفت» عدد غریبی است. از سالیان پیش تا کنون. غریب و رازآلود. از «هفت سیاره » و « هفت فرشته مقدس » تمدنهای باستانی تا «هفت اورنگ» و «هفت پیکر» و« هفت الوان» و«هفت گنج» و تا «هفت اقلیم» و «هفت خان رستم » و «هفت شهر عشق» و «هفت دریا».
🌴7️⃣«هفت» انگار فقط یک عدد نیست. محدود نیست. به قول ریاضی دان ها «شمارا» و «باپایان» نیست. « هفت » سرشار است از راز و رمزهایی است که پشت پرده ای از اسرار، دست نیافتنی شده اند.
🌴7️⃣«هفت» بجای اینکه نماد محدودیت باشد، نماد کثرت است. نماد وسعت. نماد کمال و پویندگی و زنده بودن. «هفت» بر خلاف ماهیت ریاضی آن انگار میل به بی نهایت دارد. میل به بی کرانگی. میل به نداشتن حد و مرز.
🌴7️⃣«هفت» انگار روح دارد و چنان بالنده و حی و حاضر است که برای درک وسعتش لازم نیست ریاضیدان باشی. بی سوادها هم عجایب و شگفتی های «هفت» را حتی شاید بیش از ریاضیدان ها ادراک کنند، مثل «عجایب هفتگانه!»
«هفت» شاید اصلاً عدد نباشد. انگار هفت یعنی «کمال» یعنی «تکامل» یعنی «بلوغ».
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت هنر»، یعنی تمام هنرها، یعنی مجموعه ای بی نهایت از زیبایی هایی که به ادراک نمی آید.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت آسمان» ، داری از وسعت و بیکرانگی اش می گویی.
🌹7️⃣وقتی از «هفت درِ جهنم » و «هفت طبقه جهنم» نامی به میان می آید ، از گستردگی اش نماد آورده اند و وقتی از «هفت روز هفته» می گوییم، یعنی از تمامیت عمری حرف به میان می آوریم که در حال گذر است.
«هفت» سرشار است از شگفتی و سرگشتگی و بهت و حیرت و راز و رمز!
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت عضو سجده» یعنی از تمامیت وجودی می گویی که باید در پیشگاه الهی به خاک بیفتد و اظهار بندگی کند.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت دور طواف کعبه» ، «هفت» یعنی «همیشه» ، یعنی «مداوم» ، یعنی«بدون توقف» باید پروانه وار دور کعبه آمال و آرزوها و عاشقانه هایت بگردی و از حرکت باز نایستی.
🌹7️⃣وقتی می گویی «هفت بار سعی صفا و مروه»، «هفت» یعنی «جریان»، یعنی «حرکت»، یعنی «پویندگی»، یعنی «توقف و سکون ممنوع». یعنی باید مدام در حال دوندگی باشی برای وصال ، برای قرب، برای اتصال.
🌹7️⃣انگار وقتی قرآن با «هفت آیه » سوره ی حمد آغاز می شود، می خواهد خبر بدهد از استغنا، از فضیلت ، از بی نهایت، از بی شماری ، از رشد، از فضیلت و بدون مرز بودن.
🔅همه ی اینها را گفتم تا به «الف دزفول» بگویم، تو امروز «هفت ساله» می شوی.
🌴7️⃣ و این «هفت سال» نه یعنی «هفت» ضرب در 365 روز که یعنی وسعت، یعنی کمال ، یعنی بیکرانگی، یعنی بی نهایت، یعنی تداوم ، یعنی همیشه. یعنی تو امروز دیگر به «کمال» رسیده ای! به «شور»، به «شعور» ، به «فضیلت»، به «عشق» ، به «گستردگی» ، به «زیبایی»، به «جریان»، به «حرکت» و به «وسعت» و مگر اینها صفات «هفت» نبود و مگر اینها صفات «شهدا» نیست. شهدایی که هفت سال است از پنجره ی تو به دنیایشان سرک می کشم ، تا لحظه ای در نسیم طراوتشان تنفس کنم.
🔸بارها گفته ام و هنوز هم می گویم، من «الف دزفول» را «قلم» نمی زنم. این «الف دزفول» است که مرا «رقم » می زند و همراهم می کند با آدم هایی که خواندن و نوشتن از آنها جدایم می کند از این «مادیت» در این وانفسای «مال و ماده»
الف دزفول!
✴️تو امروز به مرز «هفت سالگی» رسیده ای و من دارم به مرز «چهل سالگی» ام نزدیک و نزدیک تر می شوم.
🌴7️⃣هم «هفت» کمال است و بی کرانه و هم «چهل» معنای کامل و کمال. اما کمال تو و من کجا و کمال آنها که یک شبه ره صد ساله رفتند و یکسره به همه آنچه عرفا و شاعران عارف در طول سالیان متمادی در پی آن هستند، دست یافتند و عشق به لقاءا...را از شعار به عمل تبدیل کردند.
🙌کاش در اوج کمال تو ، من هم به اوج کمال برسم. از همان کمال ها که گفتم. کاش لیاقتش را داشته باشم که قبل از رسیدن به «چهل»، «چهل پله» بالا بروم و برسم به همان تنها آرزویی که مرا با تو تا مرز «هفت سالگی» آورده است. به همان آرزویی که سال هاست بی قرارم کرده است و کابوس نرسیدن به آن، آرامشم را گرفته است.
الف دزفول! بیا با هم به کمال برسیم. همان کمالی که من می دانم و تو می دانی و آنان که آیینه می شوی برای انعکاس روایتشان.
به آنان که هفت سال ازشان گفتی بگو ، یک نفر اینجا بی قرارتر از همیشه انتظار می کشد.
🙌کاش آنها نگاهی کنند. یک نگاه کوتاه. با همان یک نگاه می توان تا آخر بهشت را خرید.
🙌کاش در این هفت سالگی ات نیم نگاهی کنند و لبخندی و زمزمه ای کوتاه که : « الف دزفول! تولدت مبارک!»
✳️این متن را در الف دزفول ببینید👇
🌷http://alefdezful.blogfa.com/post-374.aspx
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
✍کوتاه نویسی های «الف دزفول»
🌷بخشی از وصیتنامه شهید مجید طیب طاهر:
✅«بدانید که شهدا با برخی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و حرفی نزدند، اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سؤال می کنند که در مقابل خون گرانمایه شهدا چه کردید»
خواستم به آقایان نماینده ملت بگویم : چندین بار است طرحِ استیضاح و سؤال از غارتگران بیت المال را به یک شام دورهمی ، به یک زیرمیزی دندان گیر، به یک وعده پست و مقام و یا شاید هم به یک تهدید، پس می گیرید.
اما بدانید در روز یوم الحساب، شهدا ، طرح سؤال از شما را به هیچ بهانه ای پس نخواهند گرفت!
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful
با سلام
✍کوتاه نویسی های «الف دزفول»
🌷آن روز شهید حسین ناجی، چشم در چشمان بنی صدر دوخت و با خشمی انقلابی، در اوج شجاعت، انگشت اشاره اش را تکان داد و فریاد زد : «شما شایسته ی ریاست جمهوری ایران نیستی! » نه از میزش ترسید و نه از رتبه و مقام و منصبش!
🌴خواستم بگویم کاش حسین ناجی ها برگردند. آن مدیرانی که جز خدا، با هیچ کس بده و بستان نداشتند تا مجبور باشند در مقابل بی لیاقتی و فساد برخی مسئولین هم تراز و بالادست سکوت کنند. سکوت از ترس رسوایی خویش و البته برای غارت بیشتر ثروت و دیانت مردم.
کاش حسین ناجی ها برگردند، آنانکه دردشان درد مردم بود.
#الف_دزفول
🌹برای عضویت درکانال های رسمی (الف دزفول) روی لینک های زیرکلیک کنید 🌹
🌴✅ https://t.me/joinchat/AAAAADv7Upe6LMS6phucgA
🌴✅https://eitaa.com/alefdezful