eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
286 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅🔅 🌷1️⃣قسمت اول 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلمان روی ویلچر کنار تخت بابا نشسته است و دست سرد و بی رمق بابا را بین دو دستش ماساژ می دهد. فکر و ذکرش حرف های دیروز دکتر است. جملات دکتر مثل صدای انفجار در گوشش صدا می کند و حال و روزش را می ریزد به هم. - بحث تخصص نیست پسرم! بحث امکاناته! من می تونم با یکی از همکارام تو آلمان هماهنگ کنم. فقط شما سریع باید کارای اعزام بابا رو راست و ریست کنید و برسونیدش اونجا! - یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟! - نه! اگر اینجا بمونه ظرف یکی دو هفته همین بخش کوچیکی از ریه اش که سالم مونده هم از کار میفته و ... سلمان که سعی می کند بغض مانده در گلویش را از چشم های دکتر مخفی کند، آب دهانش را قورت می دهد و آرام می گوید: - کار سختیه دکتر! آخه ما کسی رو اونجا نمیشناسیم. یه نفرم که حتماً باید همراه بابا باشه! حال و روز منو که می بینی دکتر! با این ویلچر و وضعیتی که دارم یکی باید کمک حال خودم باشه! سارا هم که بدتر از من! فقط می مونه مامان که .... تازه اگر اونم بخواد همراه بابا بره، با کدوم پول؟! ما تو پول دوا و درمون بابا و سارا موندیم! حالا این وسط این نسخه ای که شما پیچیدین که آب از چند ده میلیون تومن میخوره! سلمان سرش را می اندازد پایین و بغضش مقابل دکتر ترک بر می دارد. - بنیاد! چرا سراغ بنیاد نمیرین! مگه بابات جانباز نیست! سلمان خنده ی تلخی روی لبهایش می اندازد و بغضش را دوباره قورت می دهد. سیبک گلویش چندین بار بالا و پایین می رود و می گوید: - بنیاد؟! چی چی رو بنیاد دکتر! سه چهار ساله کمیسیون پشت کمیسیون! آزمایش پشت آزمایش! هی میریم و میایم اما دریغ از یه روی خوش! دریغ از یه دلگرمی! اونا شیمیایی شدن بابا رو تأیید نمی کنن! صد جور سند و مدرک بردیم براشون، اما انگار نه انگار! میگن مشکل ریه های بابات از شیمیایی نیست! میگن برید خدا رو شکر کنید که واسه ترکشای تو بدنش کمیسیون بهش 20 درصد جانبازی داده! راست میگه! واسه بیست ترکش... چشم های خسته و همیشه قرمز بابا آرام باز می شود و نیم نگاهی به چهره ی غم گرفته ی سلمان می اندازد و سلمان به راحتی می تواند، درد پیچیده بین لبخند مصنوعی بابایش را از پشت ماسک اکسیژن تشخیص دهد. بابا آرام و بریده بریده می گوید: - سلمان! تویی بابا! مگه امروز نرفتی دانشگاه؟! سلمان که معلوم است حال و روز مناسبی ندارد و بغض راه گلویش را بسته است، با ناراحتی می گوید: - دانشگاه؟! درس و دانشگاه چه به دردم می خوره وقتی تو اینطوری افتادی رو تخت و هیچ کس نیست به دادت برسه! اونایی که باید برات یه کاری بکنن، که خودشون رو زدن به اون راه! انگار نه انگار که میشناسَنت! انگار مثل یه بار سنگین روی دستشون موندی و نمی دونن باهات چیکار کنن! انگار نه انگار که هر چی میز و مقام دارن بخاطر تو و اون رفیقاته که یا مثل تو زمین گیرن و یا مثل این بچه ها شهید شدن. می دونی چرا بابا؟؟! آخه نه براشون نون داری و نه به درد پست و مقامشون می خوری! البته چرا! یه وقتایی به کارشون میای! اون وقتایی که میان باهات عکس میگیرن و میرن! به فرض که مهندسیمم گرفتم! منو با این وضعیت استخدام می کنن یا قوم و خویشای خودشونو؟ بابا که سعی دارد دست بی رمقش را از لای دست های سلمان بیرون بکشد و بگذارد لای موهای سلمان و نوازشش کند ، به آرامی می گوید: - سلمان بابا! باز چی شده عزیزم! بازم اتفاقی افتاده؟! کسی چیزی گفته! سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید : - حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! .... ⚠️ ادامه دارد ..... 🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇 🌷https://alefdezful.com/330 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷2️⃣ قسمت دوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 … سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید : – حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! …. اون روزی که تو و رفیقات تو جبهه بودین! اون روزی که رفیقات تیکه تیکه شدن! اون روزی که تو به این روز افتادی ، اینا کجا بودن؟! داشتن چیکار می کردن؟! از ترس، تو کدوم سوراخی قایم شده بودن که حالا اینطوری باهات برخورد می کنن؟! کاش می شد یه ذره از دردایی رو که می کشی ، اینا می کشیدن تا بفهمن دنیا دست کیه؟! اینا کجان ببینن چه دردی می کشی تا یه بار نفست بالا و پایین بره؟ اینا کجان ببینن وقتی نفست بالا نمیاد چطوری سیاه و کبود می شی ؟ کجان ببینن وقتی موج میاد سراغت، با همین بدن نحیف چطوری میفتی به جون من و مامان و سارا و هر چه دم دستته پرت می کنی؟ کجان ببینن چطوری کتکمون می زنی؟! کجان ببینن وقتی به خودت میای، چطوری میفتی به دست و پامون و گریه می کنی؟! کجان ببینن بابا! کجان ببینن!! چرا تنهات گذاشتن و سراغی ازت نمی گیرن؟! چرا بی خیال تو و دردات شدن؟! مگه تو واسه این مملکت به این حال و روز نیفتادی بابا؟ بابا آرام ماسک را از صورتش بر می دارد و بعد از چندین سرفه ی خشک که مثل صدای پتک توی فضا می پیچد و قلب سلمان را از جا می کند، می گوید: – سلمان! بابا! پسرم! بازم که داری از این حرفا می زنی! مگه قرارمون نبود دیگه از این حرف و حدیثا نداشته باشیم!؟ مگه همه حرفامونو با هم نزده بودیم! مگه من بهت نگفته بودم که … سلمان با دست هایش چرخ های ویلچرش را حرکت می دهد و از تخت بابا فاصله می گیرد و صدایش را این بار بالاتر می برد… – چرا گفته بودی! همه حرفات هم یادمه! منم قول داده بودم دیگه تمومش کنم! ! اما … اما واقعا دیگه به اینجام رسیده! دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا! سفیدی این سقف رو روزی چند ساعت باید ببینی آخه؟ این نفسای بریده بریده ای که دردش جونتو به لبت می رسونه تا کی آخه؟! چرا نباید یه نفر بیاد سراغتو بگیره؟ چرا شیپورچیای فوتبال رو مفتی مفتی اعزام می کنن خارج واسه بوق زدن، اما برا تو تَرِه هم خورد نمی کنن! یعنی تو به اندازه ی یه شیپورچی فوتبال هم براشون ارزش نداری و به دردشون نمی خوری؟! – سرفه های بابا شدیدتر می شود و تا می خواهد جمله ای را روی لب جاری کند، سرفه ها مانع می شود و دوباره ماسک را باید روی دهان و بینی اش بگذارد. هر چند این اولین بار نیست که پسرش اینگونه از دست روزگار شاکی شده است، اما چاره ای نیست! باید دل آتش گرفته ی سلمان را آرام کند. – ببین سلمان! چند بار بگم بابا! من با کس دیگه ای معامله کردم! من که بخاطر اینا نرفتم جبهه که حالا طلبکار باشم! من توقعی از کسی ندارم بابا! من … سلمان ولیچرش را دوباره رو به سمت تخت بابا بر می گرداند و در حالی که اشک هایش سرازیر شده است می گوید: – چرا آخه؟! چرا توقعی نداری؟! مگه الان اگر زن و بچه و ناموس اینا تو امنیت زندگی می کنن، بخاطر تو و رفیقات نیست! مگه الان پست و مسئولیت و ریاست اینا از برکت خون رفیقای تو نیست! پس چرا امروز که بهشون نیاز داری نگات هم نمی کنن؟!! بابا که اشک گوشه ی چشمش جمع شده است آرام سرش را می اندازد پایین و می گوید: – سلمان! تو رو به روح شهدا بس کن بابا! چرا با خودت اینطوری می کنی؟! توکل به خدا! خدا بزرگه! بالاخره مشکل ما رو خودش یه جوری حل می کنه! مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد: ⚠️ ادامه دارد ..... 🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇 🌷https://alefdezful.com/0401 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷3️⃣ قسمت سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد: – باز چی شده سلمان؟! مگه دکتر صدبار نگفت که ناراحتی و استرس برا بابات مثلِ سَم می مونه؟! مگه نگفت نگرانی و اضطراب بهش شوک وارد می کنه؟! آخه پسرم! عزیزم! چرا نمی خوای با شرایط کنار بیای؟! چرا نمی خوای باور کنی که دیگه بابات و امثال بابات برا خیلی از مسئولین مهم نیستن؟! چقدر گفتی و نفهمیدن؟! چقدر گفتیم و کمک نکردن! چقدر رو زدیم و التماس کردیم! اینایی که حاضر نیستن کپسولای اکسیژن باباتو تهیه کنن، میان اعزامش کنن آلمان؟! اینایی که زخمی شدن یه پلنگ و دوا درمونش براشون از زخم بابای تو مهم تره، دیگه چه انتظاری ازشون داری مادر؟! تو رو خدا بس کن پسرم! سلمان با تأسف سرش را تکان می دهد و صدای بغض آلودش می پیچد توی اتاق: – چطوری آخ بس کنم مامان! چطوری؟! مگه خودت نمی گی گاهی اوقات خدا گرهِ مشکلات بنده هاشو با دست بنده های دیگه وا می کنه! الان حال بابا خوب نیست! الان باید بیان و اعزامش کنن آلمان. پس چرا دست رو دست گذاشتن تا پیش چشم من و تو و سارا آب بشه؟ پس چرا براش کاری نمی کنن! لرزش صدای سلمان به دستهایش هم سرایت کرده است. تمام عصبانیتش را می ریزد توی انگشت هایی که به چرخ های بزرگ ویلچر گره خورده است و ویلچر از جاکنده می شود و دوباره می رود نزدیک تخت پدر. – اصلا بابا! تو فکر می کردی یه روزی با تو و رفیقات یه همچین معامله ای بکنن؟ اصلا فکر می کردی برا یه دستگاه اکسیژن ساز بهت بگن :«یه جانباز شیمیایی بدحال داریم. یه کم صبر کن چند روز دیگه شهید میشه! اونوقت دستگاه اکسیژن سازشو می دیم به تو!» اینطوری بود یا نبود بابا؟ بود یا نبود؟ بابا به نشانه ی تأیید سرش را پایین می آورد و تند و تند سرفه می کند. حرف های سلمان یک جورهایی همه ی خاطرات گذشته را از پیش چشمان مادر عبور می دهد. سارا خیلی سعی می کند خودش را کنترل کند، اما صدای ترکیدن بغض مادر، صدای گریه ی سارا را هم در می آورد. حالا دیگر همه دارند گریه می کنند. همه بجز بابا! ناگهان انگار درد می پیچد توی کل وجود بابا. همه ی عضلاتش خشک می شود و صورتش می رود به سمت کبود شدن. این اتفاق تازه ای نیست. مادر سریع خودش را کنار تخت می رساند. سَر بابا را کمی بالا می آرود و با دست ماسک را می چسباند به صورتش. سلمان و سارا هم بلافاصله خودشان را به بابا می رسانند و شروع می کنند به ماساژ دادن دست و پای بابا! – چی شد عمار! عمارجان نفس بکش! نفس بکش عمار! آروم باش عزیزم! نفس بکش! آروم نفس بکش! صدای مادر است که سعی می کند بابا را آرام کند و جملاتش را لابلای چشم غره هایی که به سلمان می رود می گوید و سارا هم که مظلومانه کنار تخت بابا گریه می کند رو می کند به سلمان : – داداش! تو رو فاطمه زهرا دیگه بسته! دل من از دست این آدما خیلی بیشتر پُرِه! دلِ همه مون پُره! اما چه فایده از گفتن! چه فایده از این همه حرص خوردنِ بی خودی من و تو! این همه گفتیم مگه فایده ای هم کرد؟! با کمک مادر، تنفس بابا آرام می شود و عضلات دست و پایش که مثل چوب خشک شده بودند، به حالت عادی بر می گردند. صدای نفس های خشک و عمیق بابا مثل صدای سمباده ای که روی آهن کشیده می شود، توی جمجمه ی سلمان می پیچد. سارا که حالا نفس راحتی کشیده است ، دوباره دردهایش را آوار می کند روی سر سلمان: سالهای ساله دارم با درد و سوزش زخمِ تاول های بدنم می سوزم و می سازم! انگشت نمای بچه های مدرسه شدم. همه ی قشنگی یه دختر به صورتشه! خوب به صورت من نگاه کن! توی این صورت قشنگی می بینی؟! اما چیکار میشه کرد الان سلمان؟ من از بابا و مامان یاد گرفتم راضی باشم به خواست و تقدیر خدا. یاد گرفتم توقعی از این آدما نداشته باشم! یاد گرفتم چشمم به خدا باشه و کرامت همین آدمایی که الان عکسشون تو اتاق باباست. صدای گریه ی سلمان بالا می رود.. . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇 🌷https://alefdezful.com 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷4️⃣ قسمت چهارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . صدای گریه ی سلمان بالا می رود. شاید دلیل اوج گرفتن صدای گریه ی سلمان، درددل های خواهرش است. آخر مدت ها می شود که سارا دردهایش را به زبان نیاورده است. حداقل جلوی بابا! جلوی بابا هیچ وقت درد دل نمی کند. اما حالا در این هیر و ویر حال بد بابا لابد ثمره ی لبریز شدن کاسه ی صبرش است. سلمان اولین باری است که چشم در چشم سارا دارد گریه می کند. با دست هایش دست های بابا را ماساژمی دهد و هم آهنگ گریه ی سارا گریه می کند. سلمان هیچوقت بخاطر فلج بودن پاهایش گریه نکرده ، اما بارها و بارها برای مظلومیت سارا در خلوت و تنهایی هایش زار زده است. سارا مظلوم است و کم حرف و البته صبور. شاید بیشتر از سلمان از صبوری و سکوت بابا سهم برده و یا شاید اثر همنشینی بیشتر او با مادر باشد. دردهای سارا کمتر از درد فلج بودن او نبود. از همان دوران کودکی پوست بدن سارا دچار زخم های متعددی می شد و مدام تاول های ریز و درشتی می زد که دکترها دارو و درمانی برایش نداشتند. حال و روز خودش هم که با آن پاهای بدون حس و آن ویلچر نیاز به گفتن نداشت. پدر و مادر هیچ گاه شیرینی و خنده ی چهاردست و پا راه رفتن او را هم نچشیده بودند ، چه برسد به اینکه با دیدن راه رفتن و دویدن پسر کوچکشان بخواهند ذوق کنند. – ولی خداییش این رسمش نبود! صدای سلمان است که سکوت پر از گریه ی اتاق را می شکند. . .. – بابا! یه نگاه به من بنداز! یه نگا به سارا بنداز که روش نمیشه از خونه بزنه بیرون! اگه تو توقعی نداری ، ولی من دارم. اگر تو توقعی نداری ولی سارا داره! گناه من چی بود که الان باید روی این ویلچر باشم؟! گناه سارا چی بود که الان باید کل بدنش پر از زخم و تاول باشه؟! د بگو بابا؟! آخه چرا بقیه حقیقت رو نمی بینن بابا؟ چرا فکر می کنن ماها خوردیم و بردیم و داریم حال می کنیم واسه خودمون؟ چرا این ویلچر رو نمی بینن؟ چرا تاول های بدن سارا رو نمی بینن؟! ها؟! چرا اشک های مامان رو نمی بینن؟! چرا این خونه ی کلنگی رو که هر لحظه ممکنه سقفش رو سرمون خراب بشه نمی بینن؟ چرا نمی بینن مامان با چه مصیبتی داره اجاره ی همین یه گُله جا رو تامین می کنه تا رویِ صابخونه تو روی تو باز نشه!؟ آخه کی خبر داره که پول داروهای تو رو هم باید مامان بده! اصلا تو خودت روزی باورت می شد که اکسیژنِ نفس کشیدنت رو هم بهت بفروشن؟! آخه چرا مردم این دردا رو نمی بینن! کی میدونه من چه دردی می کشم که نمی تونم به مامان کمک کنم؟! ناسلامتی منم مَردَم توی این خونه! غیرت دارم! اما چیکار کنم با با این پاها! با این ویلچر! آخه گناه مادر چیه؟! گناه من و سارا چیه؟! اصلاً کی می دونه من و سارا به خاطر شیمیایی بودن تو، معلول به دنیا اومدیم؟! کی می دونه که ما هم جانبازیم. دو جانباز بدون پرونده ای که هیچوقت برای بنیاد جانباز محسوب نشدیم، نمیشیم و نخواهیم شد. اونا تو رو تحویل نمی گیرن، حالا بیام دلشون به حال مشکل من و سارا بسوزه؟! نفس های بریده بریده ی بابا، عادی نیست. چشم غره های مادر بی فایده است. صدایش را روی سلمان بلند می کند: – گفتم دیگه بس کن! دیگه تمومش کن سلمان! نمی بینی حال بابات خوب نیست! تو چِت شده امروز! چرا این حرفا رو به بابات می زنی؟! مگه نمی بینی حال و روزش رو ؟ خب برو به اونایی بزن که نمی دونن! اونایی که می دونن و خودشون رو به ندونستن و نفهمیدن می زنن! اونایی که دم از تکلیف می زنن اما بلد نیستن با کدوم «ت» تکلیف رو می نویسن؟! چرا داری اعصاب باباتو به هم می ریزی ؟! چرا نمک رو زخم سارا و من می پاشی؟! سلمان بسته دیگه! تو رو خدا بسته دیگه! و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود. . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷5️⃣ قسمت پنجم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود. مادر آرام زیر بغل های بابا را می گیرد و کمک می کند تا بلند شود. سارا بالش را بر می دارد و می گذارد پشت بابا تا تکیه بزند به آن و سلمان در حالی که با پشت آستینش دارد اشک هایش را پاک می کند، جسم نحیف بابا را تماشا می کند. تنفس بابا کمی بهتر شده است و رنگ کبودی چهره ی بابا در حال باز شدن است. یک دستش را روی ماسک اکسیژن فشار می دهد و دست دیگرش را روی قفسه ی سینه اش. معلوم است که می خواهد حرف بزند، اما نمی تواند. مادر چند باری کف دستش را رو به زمین بالا و پایین می برد و بعد انگشت اشاره اش را جلوی دهان و بینی اش می گیرد و می گوید: «آروم باش عمار! آروم باش عزیزم! ساکت! نمی خواد هیچی بگی!» بابا چندین بار «سینِ» سلمان را تلفظ می کند، اما نفس های بریده اش او را تا «لامِ» سلمان نمی رساند. صدای سارا هم درمی آید: - بابا آروم باش. سلمان ناراحته. برای تو ناراحته! خداشاهده دلنگرانی ما همه تویی بابا! زخمای من و پاهای سلمان همه فدای یه تار موت بابا! درد سلمان بی وفایی مردمه! بی وفایی اونایی که از بابت درد تو الان دردی ندارن! اونایی که الان برا خودشون میز و مسئولیتی بهم زدن، اما دغدغه ی امثال تو رو ندارن! تو رو خدا آروم باش بابا! سلمان! جون سارا ، جون مامان تو هم دیگه بس کن! بابا هنوز دارد تلاش می کند لابلای نفس های بریده اش سلمان را مخاطب قرار دهد اما نمی تواند. سلمان یک دست به لبه ی تخت گرفته است و با دست دیگرش با پیچ کپسول اکسیژن ور می رود. رنگ رخساره ی بابا کم کم بر می گردد به همان زردِ سابق و ماسک را بر می دارد و این بار به سختی «سلمان» را تلفظ می کند: - سلمان. . . ! بابا. . ! سلمان از روی صندلی چرخدارش به سمت بابا خم می شود و دست های بابا را می گیرد توی دستش و می بوسد و دوباره می زند زیر گریه! بابا با دستهای لرزانش سر سلمان را به سینه اش می چسباند و یک سرفه در میان می گوید: - چشمت. . . فقط. . . به خدا... باشه . . . بابا! منم. . . ان شاالله. . . به یاری خدا. . . بهتر ... می شم! بابا. . . صدبار. . . گفتم و. . . دوباره هم... میگم!. . . من . . . از کسی. . . توقعی. . . و تکرار سرفه ها اجازه ی بیشتر حرف زدن به بابا نمی دهد. سلمان همانطور که سرش را به سینه ی بابا چسبانده است، صدای گریه اش را ول می دهد توی فضای اتاق و لابلای گریه هایش می گوید: - شاید تو توقعی نداشته باشی! شاید مامان مثل همیشه ساکت باشه و گله و شکایت نکنه! اما من و سارا انتظارمون اینه که اگر به درد ما نمی رسن، به درد تو برسن! تو اینجوری رو تخت افتادی و درد می کشی! از منم که کاری بر نمیاد! هزینه دوا و دکتر من و سارا هم که قوز بالاقوزه! راستی می دونی مامان دیروز برای خرج دوا و درمون سارا حلقه ی ازدواجش رو هم فروخت؟! می دونی بابا؟ می دونی ؟ هنوز این جمله از دهان سلمان خارج نشده است که مادر با صدایی کشدار و پر از تحکم و بازخواست فریاد می زند: سلماااااان... بابا سر سلمان را از سینه اش جدا می کند و چشم می دوزد توی چشم هایش و بعد نگاهش را در نگاه مادر قفل می کند! - این. . . چی. . . میگه. . . . زی . . . نَب؟! مادر سرش را انداخته است پایین و با گوشه ی روسری اشکش را پاک می کند! - زی. . . زی. . . زی. . .نَب ... تو . . . تو . . . چی. . . کار . . . کر.. . دی؟! با این حرفِ سلمان حال بابا یکباره به هم می ریزد. دستش را بیشتر روی قفسه ی سینه اش فشار می دهد و نفسش بالا نمی آید. با دست بی رمقش ماسک را روی دهان و بینی اش می فشرد و سعی می کند تا نفس بکشد. اما نمی شود که نمی شود. انگار راه تنفسش بسته شده است. چهره اش کبود و کبودتر می شود و ماسک از دستش رها شده و پیکر استخوانی اش رها می شود روی تخت. مادر و سلمان و سارا هر یک در تلاشند که بابا نفس بکشد، اما ، نمی شود که نمی شود.... صداهای فریادها در هم گم می شود. . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷6️⃣ قسمت ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گوشه ای از حیاط مسجد، سلمان روی ویلچر نشسته است و تعدادی از بچه ها دوره اش کرده اند. روایت شهادت بابا که به اینجا می رسد سلمان سرش را می اندازد پایین و آرام آرام گریه می کند. انگار تصاویر آخرین لحظه های بابایش یکی پس از دیگری از پیش چشمانش عبور می کنند. – همیشه با خودم می گم ای کاش جریان حلقه مادرمو نمی گفتم. یک لحظه هم خیال این ماجرا دست از سرم بر نمی داره! به مادرم قول داده بودم که در اون مورد چیزی به بابا نگم. اما نمی دونم لابلای اون همه درددل کردنا، چطوری از دهنم پرید؟! و گریه سلمان دیگر بی صدا نیست. رضا آهسته می زند روی شانه ی سلمان . . . – آروم باش سلمان جون! تو نباید خودتو مقصر بدونی! همه ی بچه ها می دونن که تو با این وضعیتت چقدر برا حاج عمار زحمت کشیدی! چقدر بهش رسیدگی کردی و خداییش هیچی کم نذاشتی! سلمان با حسرت سرش را به این طرف و آن طرف تکان می دهد و با کف دست محکم می زند روی پایش و کلماتش به خاطر گریه کشدار می شوند… – نباید می گفتم! با اون حال بابام نباید می گفتم! مادرم لابد یه چیزایی می دونست که از من و خواهرم قول گرفت فروختن حلقه اش رو بابام نفهمه! انگار با شنیدن ماجرای فروختن حلقه، بهش شوک وارد شد. نمی دونم! حالش یه دفعه بدجوری بد شد و نفسش بند اومد. اول فکر کردیم مثل همیشه با دستگاه اکسیژن ساز و کپسول و ماساژ دست و پاش بهتر میشه! اما این بار یه جور دیگه شده بود. کل بدنش سیاه و کبود شد. وقتی دیدم تلاش ما بی فایده است ، زنگ زدم اورژانس! یه آقایی جواب داد: – همه ماشینامون بیرونن. آمبولانس نداریم. التماس کردم و با گریه فریاد می زدم پشت تلفن: – آقا تو رو خدا! یه کاری بکنین! بابام جانبازه! تو رو خدا به دادم برسین! من خودم فلجم! رو ویلچرم! نمی تونم کاری بکنم! – می گم ماشین هامون همه ماموریتن! ماشین نداریم! چندبار بگم! – آقا تو رو جان فاطمه زهرا(س) بابام داره میمیره! جانباز شیمیاییه! تو رو به جون پدر و مادرت یه آمبولانس بفرستین! – من می گم نَرِه! تو می گی بدوش! جانبازه که جانبازه! میگم آمبولانس نداریم پسر جون . . . اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. خودمو از ویلچر انداختم پایین و کشون کشون رفتم سمت کوچه! فقط گریه می کردم و داد می زدم: کمک … تو رو خدا کمک کنین. یکی دوتا از همسایه ها اومدن بیرون و من رو که با اون اوضاع دیدن، خودشون رو رسوندم بهمون! حاج حسین همسایه روبرویی مون بابامو کول کرد و انداخت عقب وانتش. مادرم فقط وقت کرد چادرش رو بندازه رو سرش . اونم خودشو انداخت عقب وانت و رفتن بیمارستان! من و خواهرم مونده بودیم تو کوچه و همسایه هایی که می خواستن بهمون دلداری بدن! نه شماره حاج حسین رو داشتم و نه مادرم با خودش گوشی شو برده بود. چیز زیادی نگذشته بود که حاج حسین برگشت. از چشماش می شد همه چی رو فهمید! دستشو گذاشت رو شونه هامو و بغضش ترکید. – خدا صبرت بده سلمان! دکترا خیلی تلاش کردن. اما. . . گریه ی سلمان دوباره اوج گرفت. همه ی بچه ها سرشان را انداخته بودند پایین و بعضی هایشان همپای گریه ی سلمان اشک می ریختند. چند لحظه ای سکوت در حیاط مسجد حکمفرما شده بود که مهدی سکوت را شکست: – بسه دیگه سلمان! دیگه بیشتر از این خودتو اذیت نکن! بابای تو برا همه بچه های مسجد مثل بابا بود. مثل یه برادر بزرگتر! حال و روز ما هم چیزی از تو کم نداره! خوش به سعادتش که با شهادت رفت. مگه همیشه نمیگفتی بابام آرزوش شهادت بود؟! حالام به آرزوش رسید و الان پیش بقیه ی رفقاشه! علی هم برای تسکین سلمان ساکت نماند: – آره! بالاخره بابای تو شهیده! درسته بنیاد با این همه درد و زخم و جراحت باباتو شهید حساب نکرد و نذاشت تو قطعه شهدا دفنش کنن! ولی این جور آدما حقیقتاً شهید هستن و برای مردم حرمت و احترام شهید دارن! رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت: ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷7️⃣ قسمت هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت: – راستی سلمان! بابات وصیت نامه داره؟! سلمان لبخند تلخی روی لبش آورد و با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد. مهدی که کارهای گرافیکی مسجد و هیات را انجام می داد و طراحی ها و پوستر هایش شاهکار بود رو کرد به سلمان و گفت: خب خیلی خوبه! وصیتنامه بابات رو بیار که چاپ کنیم و تو هیات پخش کنیم! – آره سلمان! مهدی راست میگه! حتما اسکنش کن که با دست خط خود بابات باشه! اینطوری خیلی تأثیرگذار تره. مهدی هم حتما روش کار میکنه و یه کار خوب و تمیز ان شاالله چاپ می کنیم. علی سری به تاسف تکان داد : وصیت شهدا باید خونده بشه! باید عمل بشه! هر چقدر هم مهدی روی طراحی و چاپش زحمت بکشه، اگر ما به این وصیت ها عمل نکنیم ، بی فایده است. خدا می دونه تو این وصیت نامه های شهدا چه رمز و رازهایی وجود داره و ما بی خبریم؟! رمز و راز؟! سلمان با تعجب می پرسد و همزمان نگاهش را در چشم های غمگین علی قفل می کند. – چه رمز و رازی علی آقا؟! – آره برادر ! رمز و راز ! می دونی چرا می گم رمز و راز؟! آخه حضرت امام درباره ی وصیت شهدا یه جمله ی عجیب و غریب داره!! صبر کن الان بهت می گم. گوشی اش را از جیبش در می آورد و چند بار انگشت اشاره اش را می چرخاند روی صفحه ی گوشی و بالا و پایین می کند: – آهان! پیداش کردم! همه تون خوب گوش بدین. این جمله ی مرحوم امام خمینیه: «پنجاه سال عبادت كردید، و خدا قبول كند، یك روز هم یكى از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه كنید و تفكر كنید» حتما باید یه رمز و رازی تو وصیت شهدا باشه که امام کنار ۵۰ سال عبادت، دستور به خوندن وصیت نامه ها داده! تازه تأکید امام فقط رو خوندن نیست. بیشترش رو تفکر و تأمل کردن رو وصیت نامه ی شهداست. چیزی که ما خیلی بهش توجه نداریم. نه تو زندگی شخصیمون و نه تو کارای مسجد و جلسه قرآن و هیأت! رضا دستش را از روی شانه ی سلمان بر می دارد و چند باری می کشد به ریش نرم و حالت گرفته اش. – آره! منم این جمله ی امام رو شنیده بودم علی! اما واقعاً موندم که چرا خیلی از مردم و مسئولینمون ، حتی گاهی خودِ ماها بی خیال این وصیت نامه ها شدیم و بهش عمل نمی کنیم؟! اصلاً عمل کردن پیشکش! بعضی مسئولین حتی سراغ حرف و خواسته های شهدا نمی رن که ببینن چی خواستن؟ درخواست های یه آدمی رو که از دنیا رفته، باید انجام داد. اینو هم قانون میگه و هم شرع. حالا چه برسه به خواسته های شهدا! اونایی که جونشون رو برا دین و مملکت و ناموسشون دادن و همه مدیون اونا هستن؟! علی با آهِ سردی که می کشد ، حرف رضا را تایید می کند: – ببینید بچه ها! ما همه مون باید دغدغه مون این باشه که خلاف جهت شهدا حرکت نکنیم. درسته خیلی از مردم و مسئولینمون بی خیال شهدا شدن! درسته حتی بعضی از اونایی که یه روزی با شهدا بودن و کنارشون جنگیدن هم، امروز پول و پست و مقام و خیلی چیزای دیگه راهشون رو عوض کرده! اما تکلیف ما اینه که تا میتونیم تلاش کنیم راه اونا و یاد اونا زنده بمونه و فراموش نشه! حضرت آقا میگه زنده نگهداشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست! باید قهرمان هایی مثل بابای سلمان رو به مردم معرفی کنیم! – راستی سلمان! عکس وصیتنامه بابات همراهت نیست ببینیمش!؟ سلمان رو به مهدی شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: نه مهدی جان! اصلاً به عکس احتیاجی نیست! شاید تعجب کنی اگه بهت بگم وصیت نامه ی بابام فقط یک خطه! یک خط! چهره ی سلمان سیبل نگاه همگی بچه ها می شود و تعجب در قیافه ی هر کدامشان یک جور خودش را نشان می دهد، اما پرسش همه ، یکی است. همه با هم ، آهنگین و کشدار حرف سلمان را تکرار می کنند: یه خط . . . . ؟ و سلمان با بغض سرش را می اندازد پایین و می گوید: آره! فقط یک خط . . . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷8️⃣ قسمت هشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تخت حاج عمار خالی است و فقط یک گلدان شمعدانی در کنار عکس او روی تخت خودنمایی می کند. از کپسول اکسیژن و دستگاه اکسیژن ساز دیگر خبری نیست. همان فردای روزی که حاج عمار تشییع شد، از بنیاد تماس گرفتند که دستگاه و کپسول را بیاورید و تحویل بدهید. انگار توی مغز سلمان آب جوش ریخته باشند، صدایش را بلند کرده بود و گفته بود: نگران نباشید. اختلاسشان نمی کنیم. بگذارید کفن بابایم خشک شود، برایتان می آورم. نیمه شب است و فکر و خیال ها و خاطرات نمی گذارد خواب به چشمان سلمان بیاید. باز هم به دور از چشم مادر و سارا ، آرام و بی صدا آمده است در اتاق بابا، سجاده ی او را پهن کرده و مشغول نماز خواندن است. این سفارش حاج عمار است که برای آرامش گرفتن در هر تلاطمی برود سراغ حرف زدن با خدا. سلمان سلام نماز را می دهد و چشمش که به تسبیح و شیشه ی عطر بابا می افتد، نا خودآگاه اشک از چشمانش سرازیر می شود. سرِ شیشه ی عطر را باز می کند و عطر بابایش می پیچد توی اتاق. قرآن بابا را برمی دارد و لای آن را باز می کند و باز هم چشمش می خورد به وصیتنامه ی بابا! یاد حرف های دیشب علی در حیاط مسجد می افتد که می گفت : « حتما باید رمز و رازی در وصیت شهدا باشد که امام دستور به خواندن وصیت نامه ها داده است» . برگه را بر می دارد. می بوسد و چند بار بو می کند و به چشم هایش می کشد و از پشت پرده ی اشک، همان یک خط وصیت بابایش را برای بار چندم مرور می کند. بسم الله الرحمن الرحیم. فقط نگذارید حرف رهبری روی زمین بماند. همین. به تکلیفتان عمل کنید و بدانید که عاقبت بخیری در تداوم راه شهدا است. والسلام عمار حسینی ۳۰/ شهریور /۱۳۹۴ چند بار همین یک خط وصیت بابا را مرور می کند و دنبال رمز و رازی می گردد که علی درباره اش حرف زده بود. نگاهش را می دوزد به قاب عکس بابا و شروع می کند به حرف زدن. – سردرگُمم بابا! یه خط وصیت نوشتی که در عین سادگی یه عالمه معنی و مفهوم داره! یه عالمه رمز و راز! تو این اوضاع بد روزگار که خیلی انقلابی های قدیمی هم به حرف آقا گوش نمیدن، من چیکار کنم که حرفش رو زمین نمونه؟! من یه نفرم نه یه لشکر. چه کاری ازم ساخته اس آخه؟! من چیکار کنم که به تکلیفم عمل کرده باشم. الان واقعا تکلیف من چیه؟ درس خوندن؟ مسجد رفتن؟ زیر پر و بال سارا و مامان رو گرفتن؟ من باید چیکار کنم که به وصیتت عمل کرده باشم؟! که تو و رفیقای شهیدتو راضی نگه دارم! خودت یه راهی نشونم بده بابا! خودت یه نشونه بفرست برام! و بغض مثل سنگ بزرگی که مسیر عبور چشمه ای را ببندد، راه گلوی سلمان را می بندد. اختیار صدایش را دارد که بلند نشود و مادر و سارا را بیدار نکند، اما اختیار اشک هایش را نه. آشوبی است توی دلش که آرام نمی شود. مثل آتشفشانی که لحظه به لحظه بیشتر گُر می گیرد. وصیت نامه ی بابا را دوباره می گذارد لای قرآن و دوباره محو تصویر بابا می شود. انگار بابایش هم محو چهره ی سلمان است. سلمان دست هایش را ستون می کند و پاهای بی حس و لَختش را روی زمین دنبال خودش می کشد و آرام آرام به تخت بابا نزدیک می شود. با این پرده ی اشکی که چشمانش را پوشانده است، تصویر بابا از نزدیک هم واضح نیست چه برسد از چند متر دورتر. نگاهش را در چشمان خسته ی بابایش گره می زند و دوباره سرِ درد دلش باز می شود. ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷9️⃣ قسمت نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . نگاهش را در چشمان خسته ی بابایش گره می زند و دوباره سرِ درد دلش باز می شود. بابا ! هیچکس ندونه تو که خوب می دونی! یادته چقدر با هم درباره ی شهادت حرف می زدیم. اونقده از رفقای شهیدت برام گفتی که عشق شهادت بدجوری تو دلم افتاد! این تنها رازیه که از مامان و سارا پنهونش کردم. این تنها آرزوییه که از نوجوونی امونمو بریده! آرزویی که تو و رفیقات به دلم انداختین. الانم که تو رفتی، دیگه اصلا جرات نمیکنم از این آرزو با هیچکس حرف بزنم! یادته بهت می گفتم: منم دوست دارم شهید بشم، اما با این وضعیت پاهام . . . . تو می گفتی: شهادت یه رتبه است، مردش باشی بهش می رسی. فقط باید بخوای! باید زحمت بکشی! می گفتی: برا شهادت پا لازم نداری! دل لازم داری! یه دل بزرگ! یه عقل عاشق و یه عشق عاقل! یادته می گفتی: توی اون دل فقط و فقط باید خدا رو راه بدی و نه هیچکس دیگه! .. خیلی تمرین کردم برسم به اون چیزایی که گفتی بابا! اما نشد! انگاری یه جای کار می لنگه!!! من چیکار کنم بابا! من چیکار باید بکنم بابا! کاش بودی! کاش بودی و دوباره با هم حرف می زدیم… سلمان سرش را به پایه ی تخت تکیه می دهد و دستش را می کشد روی برگ های گلدان شمعدانی. گره نگاهش را از قاب عکس بابا باز نمی کند و همچنان درد دل هایش را می ریزد روی دایره. . . گرمی دستی را روی شانه اش احساس می کند: – سلمان!… سلمان بابا!…. سلمان چشمانش را باز می کند واز آنچه که پیش رویش می بیند، شوکه می شود. باور کردنی نیست. بدنش یخ می کند و انگار که دست ها و حتی زبانش هم به درد پاهایش مبتلا شده اند، سست و بی حرکت ، نای تکان خوردن ندارند. بابا زانو می زند و سلمان در آغوش بابایش گم می شود. سلمان تمام انرژی اش را برای چرخاندن زبانش به کار می گیرد و با لکنت می گوید: – بابا. . . بابا … خو… خودتی؟! بر…برگشتی یا. . . یا دارم. .. یا دارم خواب می . . . می بینم؟! بابا در حالی که سر سلمان را به سینه اش می فشارد می گوید: – مهم نیست. مهم اینه که الان کنارتم. سلمان که نمی تواند از آغوش خوش عطر و بوی بابا دل بکند، لبخندش را می پاشد به صورت بابا و بعد آبشار نگاهش را میریزد از سر تا پای بابایش . – بابا! انگار حالت خوب شده؟! نه؟! دیگه سرفه نمی کنی؟ دیگه نفست تنگ نمیشه؟! نه؟! دیگه موج سراغت نمیاد بابا؟! خوب شدی انگار؟! آره؟ خوب شدی بابا؟! کل چهره ی بابا تبدیل می شود به یک لبخند شیرین و تو دل برو. – آره پسرم. دیگه از اون دردا خبری نیست! دیگه همه چی تموم شد. هر چی درد بود مال دنیا بود. اینجا دیگه دردی نیست فدات شم! اومدم پیش بچه ها! اینجا همه چی عالیه و بچه ها مثل اون روزا همه دور هم جمعن. دیگه نگران من نباشین بابا! به مامانت و سارا هم بگو دیگه گریه نکنن! من خودم همیشه کنارتون هستم و همه چی رو می بینم! مامانت خیلی از دست بنیاد دلخوره که نذاشتن منو کنار بچه ها دفن کنن! خیلی دلخوره، اما به خاطر تو به روش نمیاره که بازم تو ناراحت نشی. بهش بگو مهم نیست که تو قطعه شهدا نیستم. مهم اینه که الان پیش دوستامم. بگو دیگه گریه نکنه. بگو این خداست که درباره ی شهادت یه نفر تصمیم می گیره نه آدما! بگو اونایی که اذیتش کردن، اینجا بدجوری باید جواب پس بدن! سلمان حیرت زده می پرسد: اینکه میگی همیشه کنارتون هستم، یعنی ما هر وقت بخوایم می تونیم ببینیمت؟ بابا می خندد و دوباره سر سلمان را می چسباند به سینه اش. – تا خدا چی بخواد! الان فقط اومدم سوالت رو جواب بدم و برم. اومدم درباره وصیتنامه م حرف بزنم. مگه نه دنبال این بودی که چیکار باید بکنی؟ تکلیفت چیه؟ یا نه؟ سلمان شگفت زده از حرف بابایش، می پرسد: – آره! اما شما از کجا می دونی بابا؟! بابا فقط ریز می خندد. ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷0️⃣1️⃣ قسمت دهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ... بابا فقط ریز می خندد. - ببین پسرم. تو دوره ای که ما هم سن و سال شما بودیم، تکلیف حرف امام بود. امام گفت: «مسئله ی جنگ در راس اموره!» گفت «مسئله ی جنگ از فروع دین هم واجب تره!» خب همین شد که مام دل کندیم از همه چی! از درس! از پدر و مادر ! از همه ی دلخوشی های زندگی! تازه بعضیا حتی از زن و بچه هاشونم دل کندن و اومدن تو میدون جنگ! بعد از جنگ هم امام تکلیفمون کرد که بچسبیم به کار و درس و زندگی! گوشمون به حرف امام بود. بعدشم که امام رفت، گوش و چشم و دلمون رو گره زدیم به حضرت آقا! توی دوره ی شما هم تکلیف ، فرمایشات آقاست. نه یک حرف بیشتر نه یک حرف کمتر! ببین آقا ازت چی می خواد؟! ما که در این مورد زیاد با هم حرف می زدیم سلمان! تو که خودت خوب این چیزا رو می دونی بابا! لازم نیست من بهت بگم. سلمان که هنوز سرمست دیدار باباست و از شور و شوق آرام و قرار ندارد می گوید: - آره! می دونم تکلیف راهیه که آقا نشون می ده! اما حضرت آقا درباره ی مسائل زیادی سفارش می کنه! از نسل جوون خواسته های زیادی داره! آخه کدوم یکی؟! تکلیف کدوم حرف آقاس، بابا؟ حاج عمار قدری جدیت و صلابت قاطی حرف هایش می کند : - قدرت و اراده ی آدما حد و مرز نداره سلمان! تو اراده کنی و بخوای و به خدا توکل کنی، خیلی از خواسته های آقا رو می تونی عملی کنی! البته اینم بدون که تکلیف هر نفر ممکنه با نفر دیگه فرق داشته باشه! اما بزرگراه عاقبت بخیری ، مسیریه که آقا نشون میده. همین. سلمان که انگار حین حرف زدن بابا، سوال بعدی اش را آماده کرده است می پرسد: - ببین بابا! الانم حضرت آقا خیلی در مورد سوریه حرف میرنه! برای دفاع از حرم! منم که با دیدن بچه های مدافع حرم، فقط پای تلویزیون حرص می خورم. اگر پاهام اینجوری نبود، حالا منم. . . پدر حرف سلمان را قطع می کند و با ناراحتی می گوید: - نه! نشد! بازم عجله کردی! اشتباه نکن! تو تا کی می خوای زمین و زمان رو به این پاها ربط بدی! بهت حق می دم ناراحت باشی به خاطر این وضعیت! اما تکلیف تو هیچ ربطی به پاهات نداره! همیشه بهت گفتم. تو اگه شهادت می خوای باید اول خودت رو بسازی. باید مثل شهدا زندگی کنی! باید از رفتار تا کردارت رنگ بوی شهدایی بگیره! بعدش شهادت خودش میاد سراغت. دیگه لازم نیست دنبالش بگردی! مگه شهادت رو فقط تو سوریه تقسیم می کنن! جمله ی سید مرتضی آوینی رو یادت رفته که همیشه برات می گفتم: « شهادت یه لباس تک اندازه است، تو باید خودت رو به اندازه ی لباس رشد بدی.» سلمان! چشماتو بهتر باز کن بابا! راز شهید شدن یه چیز دیگه است! سلمان که انگار در حرف های بابا به کشف تازه ای رسیده است، در تلفیقی از کنجکاوی و اشتیاق و تعجب می پرسد: - راز شهادت یه چیز دیگه اس؟ یعنی سوریه نیست؟! اگه سوریه نیست پس چیه؟ پس چطوری خیلی از جوونای هم سن و سال من تو سوریه بهش رسیدن؟! اگه راز شهادت سوریه رفتن نیست، پس چیه؟ حاج عمار خیلی محکم و قاطع جواب می دهد: - اشتباهت همینجاست سلمان! خیلی هام تو دوره ی جنگ، هشت سال رفتن جبهه و شهید نشدن! مثل خود من! راه شهادت، تنها رفتن تو میدون جهاد نیست سلمان! همون رفقای هم سن و سالت رو که میگی شهید شدن تو سوریه! همونا برو ببین چیکار کردن و چقدر زحمت کشیدن تا بالاخره لیاقت شهادت پیدا کردن! سوریه فقط وسیله شد برا رفتنشون! یکی از رازهای شهید شدن، خدمت خالصانه و مخلصانه به خلق الله هِ . به داد مردم رسیدنه! برا درد مردم دوا بودنه! دست افتاده ها رو گرفتنه! ببین بابا! دست یک نفر رو که بگیری و گره از مشکل یه نفر هم که واکنی، اگه خالصانه واسه خدا باشه چند پله به خدا نزدیک تر می شی، و البته به شهادت! رفقای مدافع حرم تو هم همین راه رو رفتن و حالا باید بیای و ببینی اون بالابالاها چه مقامی دارن؟! سلمان سراپا گوش است و پلک هم نمی زند و محو حرف های باباست... - اما تو یه تکلیف مهم دیگه هم داری ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 - اما تو یه تکلیف مهم دیگه هم داری که باید محکم و جدی انجامش بدی! تکلیفی که اگر فقط برا خدا و رضایت شهدا انجامش بدی، خودم بهت قول میدم که ... گل از گل سلمان می شکفد و جمله ی نیمه تمام بابا را تمام می کند: - قول می دی که منم شهید بشم؟ بابا انگار می خواهد چیزی را بگوید، اما یک لحظه پشیمان می شود و برمی گردد سمت درب اتاق. این رفتار بابا آنقدر تابلوست که سلمان متوجه می شود. یک لحظه حس می کند گمشده اش دقیقا همین حرفی است که بابا نگفت. کشان کشان خودش را به بابا می رساند و راهش را سد می کند. باید از زیر زبان بابا آن واژه های طلایی را بیرون می کشید. اگر همین الان دست به کار نشود، معلوم نیست فرصت دیگری داشته باشد. تمام دار و ندار قدرتش را می ریزد توی دست هایش و دستانش را قفل می کند به پاهای بابا و با التماسی شبیه گریه و یا شاید گریه ای شبیه به التماس می گوید: - اون تکلیف چیه بابا! تو رو خدا بگو! تو رو به روح رفیقات بگو! اما انگار لبهای بابا به سکوت بیشتر رضایت دارند تا به از هم واشدن و پاهایش به رفتن بیشتر مشتاقند تا ماندن. سعی می کند پاهایش را از زندان دست های سلمان رها کند و برود. ولی سلمان محکم پاهای بابا را چسبیده است. - بمون بابا! چند لحظه دیگه بمون! تو رو به جون مامان قسمت می دم بمون! قسمی را که سلمان می دهد، پاهای پدر را شل می کند. - می دونم چرا پشیمون شدی از گفتن. حتماً یاد سارا و مامان افتادی! اینکه اگه من شهید بشم، اونا تنها می مونن! مگه خودت نگفتی خدا تضمین کرده که از خونواده ی شهدا مراقبت کنه! تو رو خدا بگو بابا! تو رو خدا! اون تکلیفی که منو به تنها آرزوم می رسونه چیه؟ حاج عمار در مقابل التماس های سلمان کم می آورد! یک جورهایی انگار در برزخ گفتن و نگفتن رفت و آمد می کند. خصوصا آن لحظه ای که سلمان پاهای بابا را رها می کند و دو دستی دست راست بابا را توی دست هایش می فشرد. می بوسد و می بوید و زار می زند. بابا دستش را روی شانه ی سلمان می گذارد و می گوید: - تو قلم خوبی داری سلمان! قلمت رو نذر شهدا کن! قدمتو نذر شهدا کن! فردا حضرت آقا سخنرانی داره! جوابت توی اون سخنرانیه! بابا همین جمله را می گوید و راه می افتد و قدرت سلمان برای نگهداشتن دست بابا کافی نیست. صدای سلمان در اتاق می پیچد : نرو بابا ... بابا.... نرو. . . مادر هراسان وارد اتاق می شود و کنار سلمان زانو می زند و سرش را می گذارد روی سینه اش. پیشانی اش داغ است و بدنش خیس عرق. گونه هایش از بارش اشک هایش خیسِ خیس است. سلمان را توی بغلش چندباری تکان می دهد و آرام می زند روی گونه هایش خیسش. - سلمان! بیدارشو مادر! بیدار شو عزیزم! خواب دیدی! بیدارشو قربونت برم! سلمان چشمان خسته اش را باز می کند و با دیدن چهره ی تار مادر، حیرت می کند. با دست هایش چند باری چشم هایش را می مالد و پرده های اشک را کنار می زند. سرش را از بین دست های مادر رها می کند و چشمانش را دور تا دور اتاق می چرخاند و وقتی بابا را نمی بیند، ضامن بغضش را می کشد و گریه اش دوباره کنار تخت بابا منفجر می شود. - مامان! بابا اینجا بود! همینجا! من باهاش حرف زدم. مامان به خدا راست می گم! - مادر فدات بشه عزیزم. خواب دیدی قربون قد و بالات برم ! و مادر همپای سلمان شروع می کند به گریه! - مامان خواب نبود! مامان به خدا خواب نبود. بابا اینجا بود. تو همین اتاق! کلی با همدیگه حرف زدیم. حتی گفت به مامانت بگو گریه نکنه! گفت بگو من پیش رفیقامم. گفت بگو ناراحت نباشه که نذاشتن منو تو قطعه شهدا دفن کنن! . . . بو کن مامان! بو کن ببین عطر بابا تو اتاق پیچیده! بخدا بابا اینجا بود مامان! بخدا اینجا بود . . . و گریه ی مادر و سلمان در هم گم می شود! ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قرائت قرآن تمام شده است و بچه های جلسه ی قرائت قرآن نوجوانان مسجد که سلمان مسئولیت آن را به عهده دارد، مشغول جمع کردن رحل ها و قرآن ها هستند. سلمان روی ویلچر نشسته است و به صفحه ی گوشی اش نگاه می کند! عکس باباست که دارد به او لبخند می زند. با نگاهش حرف می زند با حاج عمار: - ممنونم بابا که راه رو نشون دادی. سخنرانی حضرت آقا رو خوب گوش دادم. منظورت رو فهمیدم بابا! به بچه های جلسه گفتم برن و از اینترنت تمام حرفای آقا رو در این خصوص جمع کنن و بیارن! فکرای خوبی تو ذهنمه بابا! فقط تو و رفیقات هم باید کمک کنید. بچه ها قرآن ها را در کتابخانه قرار داده اند و دور هم نشسته اند و سلمان شروع می کند: - بسم الله الرحمن الرحیم. خب همونطوری که دیشب ازتون خواستم قرار شد هر کسی بره و درخواست ها و سفارشات حضرت آقا رو درباره ی جنگ نرم و فضای مجازی پیدا کنه و امروز همه ی این فرمایشات رو یکجا جمع کنیم و دسته بندی کنیم و برای اجرا و عملیاتی کردن اونا در حد وُسع و توانمون یه برنامه ریزی درست و حسابی انجام بدیم! امیررضا دستش را بلند می کند: - آقا سلمان! من که فکر نمی کردم رهبر اینقده درباره ی فضای مجازی حرف زده باشه! نمی دونم چرا تا حالا من دقت نکرده بودم به این ماجرا! کیان هم حرف امیر رضا را ادامه می دهد: آره آقا سلمان! ما فقط از این گوشی و این شبکه های اجتماعی فقط برا سرگرمی استفاده می کردیم، در صورتیکه رهبر چقدر تاکید کرده به استفاده ی مفید و کاربردی! اصلاً یه جاهایی آقا گفته: «کار مفید و حساب شده تو این فضا عین جهاده!» و یاسین متعجب تر از همه می گوید: - جهاد! وقتی آقا می گه جهاد می دونی یعنی چی؟ یعنی مثل اینه که ما رفته باشیم سوریه و لبنان و عراق برا جنگ با داعش؟! درسته آقا سلمان؟! سلمان سعی می کند سکوت را در جمع حاکم کند و مدیریت گفتگوها را خودش به عهده بگیرد: - عجله نکنید بچه ها! خودِ منم تا حالا از این زاویه به مسئله فضای مجازی نگاه نکرده بودم. منم خوشحالم از اینکه توی این آشفته بازار فرهنگی جامعه یه راهکار جدیدی پیدا کردیم که تا حالا حواسمون بهش نبوده. خب حالا یکی یکی بخونید ببینم چی پیدا کردید؟ پارسا! تو بگو ببینم چی آوردی با خودت؟ پارسا چشمش را به صفحه گوشی تلفن همراهش می دوزد و از روی گوشی می خواند: - آقا سلمان بچه ها در باره ی جهاد حرف زدن. بذار من در همین مورد حرفای رهبر رو بگم. آقا فرموده: « فضای مجازی به اندازه ی انقلاب اسلامی اهمیت دارد و عرصه فرهنگی، عرصه ی جهاد است.» « فضای مجازی میدان مبارزه است. میدان مبارزه بوده و هست و خواهد بود، فقط شکل و نوع آن تفاوت کرده است. میدان مبارزه‌ی شما هم میدان جنگ نرم است. دشمن میخواهد اراده‌ی شما را عوض کند. سلمان می پرسد: - خب تو فضای مجازی ما باید چیکار کنیم؟ ماهان برای پاسخ اعلام آمادگی می کند: آقا فرمودن: « هر کس به اندازه وسع و توان و هنر خودش باید تو این میدون حاضربشه.» سلمان دوباره خودش رشته کلام را دست می گیرد : ببینید بچه ها! حضور در این فضا اونقده مهم و حیاتی هستش که آقا فرمودن : «اگر من امروز رهبر انقلاب نبودم، حتما رئیس فضای مجازی کشور می شدم.» یا اینکه فرمودن « به اعتقاد من، امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز ما، کار فرهنگی و جهادی در فضای مجازی است.» اما باید مراقب خیلی چیزا هم باشیم تو این فضا! احسان هم دست بلند می کند تا از یافته هایش بگوید: آقا فرمودن:« در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛! منتها در آنجا غرق نشوید. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد. ورود در فضای مجازی احتیاج به؛ ایمان، علم، ذوق و سلیقه و هنر دارد. باید جواب کار فرهنگی باطل آنان را با کار فرهنگی حق داد.» سلمان لبخند می زند و انگار که از کار جالب بچه های جلسه به وجد آمده باشد می گوید: ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅🔅 🌷3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . سلمان لبخند می زند و انگار که از کار جالب بچه های جلسه به وجد آمده باشد می گوید: آفرین احسان. چه جملات نابی رو پیدا کردی! خب نیما تو هم برامون بگو چی آوردی؟ – آقا فرمودن: « اگر از فضای مجازی غافل شویم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا ضربه خواهیم خورد. البته آقا سلمان! باید حواسمون باشه، که فضای مجازی از فضای حقیقی غافلمون نکنه! مثلا برنامه هایی مثل یادواره های شهدا و دیدار با خانواده های شهدا و اینا نباید فراموش بشن و کم اهمیت به نظر بیان سلمان حرف نیما را مهر تایید می زند و می گوید: آره! به نکته ی خوبی حمید اشاره کرد. اون برنامه ها هم یه جور رزق و روزیه واسه ما. هرساله بچه ها با ذوق و شوق خودشون میان پای کار و ماه ها زحمت می کشن برا یادواره! این خودش عمل به خواسته های رهبری در خصوص شهداست! بچه ها! همه حرفایی که امروز گفتین، فقط یه بخش کوچیک از فرمایشات حضرت آقاست. ما باید یک گروه تشکیل بدیم و در کنار برنامه های اصلی مون که تحصیل و تهذیب و ورزشه و اینا خواسته رهبر از جوون هاست، عین یه میدون مبارزه واقعی شروع کنیم به جنگیدن! با برنامه ریزی، دقت و زیرکی. با اراده و پشتکار و کمک گرفتن از شهدا! این تکلیفه. این خواست رهبر و خواست شهداست. ما قراره یک گروه فرهنگی – سایبری تشکیل بدیم و تو جبهه ی فضای مجازی بجنگیم. جالا هر کی مرد این میدونه یه یاعلی بگه! امیررضا بلند می شود و با صدایی شبیه رجز می گوید: «گروه فرهنگی- سایبری شهید عمار حسینی» ما به یاری خدا سربازان و افسران جنگ نرم رهبر هستیم و تا پای جونمون هم مبارزه می کنیم! یا علی و همه بچه ها با هم مشتشان را گره می کنند و فریاد می زنند: – یاعلی! 3️⃣🌴سه سال بعد سه سال از شهادت بابای سلمان می گذرد و سلمان دیگر برای خودش یک مهندس کامپیوتر همه فن حریف است. گروه فرهنگی – سایبری شهید عمار حسینی، امروز یک گروه فعال و پر انرژی و شناخته شده در کشور است که با مدیریت سلمان فعالیت های متعددی می کند. از چاپ کتاب و تولید مستند در خصوص شهدا و فعالیت های متعدد در فضای مجازی تا راه اندازی صندوق قرض الحسنه و صندوق خیره برای کمک به افراد نیازمند و حتی راه اندازی یک گروه جهادی برای کار در مناطق محروم. بعضی از بچه های تیم خسته شده و طی این سه سال از گروه جدا شده اند، اما سلمان مثل کوه ایستاده است و به همراه تعدادی دیگر از بچه ها همچنان جانانه در مسیرولایت و شهدا کار می کنند و خیلی ها هم در این مدت به گروه اضافه شده اند. مسجد، با گروه شهید عمار حسینی رونقی دیگر در شهر دارد و متفاوت تر ازمساجد دیگر پیش می رود. سلمان توانسته است خانه ی بهتری اجاره کند تا مادر و خواهرش آرامش بهتری داشته باشند. همه ی عکس ها و وسایل حاج عمار را توی اتاق خانه ی جدید چیده اند، تا همیشه با یاد و خاطره ی بابا زندگی کنند. سلمان همچنان هر از چند گاهی که دلتنگ بابایش می شود، چند دقیقه ای توی اتاق می آید و با حاج عمارحرف می زند. امشب هم از همان شب هاست. آمده است توی اتاق بابایش و چشم هایش گره خورده است به عکس بابا و رفقای شهیدش! – خوش غیرتا! یه سراغی هم از ما بگیرید. دلم تنگ شماست. من شما رو ندیدم و فقط با خاطره هایی که ازتون شنیدم دلبسته تون شدم! دلبسته ی خودتون و راهی که رفتین! دلبسته ی شهادت! خداییش کنار شما بودن فقط می تونه بهشت باشه ، نه چیز دیگه! من فقط دلتنگ دوری شمام. شمام که انگار جاخوش کردین اون بالا و سراغی از من نمی گیرید. دنیا دیگه هیچی اش حالمو خوب نمی کنه.. . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷4️⃣1️⃣ قسمت چهاردهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . دنیا دیگه هیچی اش حالمو خوب نمی کنه. گله دارم ازتون! گله! شاکی ام ! می فهمید … شاکی! یه کم خودتونو بذارید جای من! چقدره بیام التماستون کنم که یه کوچولو نگاهم کنین و نیم نگاهی نبینم! بخدا سخته! سخته تو این روزگار گناه نکردن! تو رو خدا کمکمون کنید بیراهه نریم! سه ساله داریم با بچه ها همه جوره کار می کنیم. به قول بابام، از قلم تا قدمم رو نذر شما کردم. شما جنگیدید و من با دوستام داریم تو فضای حقیقی و مجازی می جنگیم. برا تکلیفمون! برا اینکه خنده ی شما رو ببینیم. برا اینکه دستمون رو بگیرید. سه ساله روز و شب نداریم! از واتساپ و تلگرام و ایتا و سروش بگیر تا سایت هایی که بچه ها برا معرفی شما به دنیا راه انداختن! حتی از آمریکا و انگلستان هم بازدید کننده داریم! از کتاب هایی که در مورد شما نوشتیم و مستند هایی که ساختیم و سی دی هایی که طراحی کردیم. بدون هیچ چشمداشتی! فقط و فقط برا تکلیف! اما اگر شما هم یه نیم نگاه بندازین بد نیست ها! اگه خنده ی رضایت شما رو ببینیم، خستگی این سه سال کار کردن بی وقفه درمیاد! شما یه طور جنگیدین و ما هم یه جور دیگه! اما آیا تو این جنگی که ما می کنیم، شهادت هم هست؟ برا منی که پای سوریه رفتن ندارم، امید شهادتی وجود داره؟! می دونم لیاقتشو ندارم! می دونم خیلی از شهادت فاصله دارم، اما خداییش این آرزو امونمو بریده! تو رو خدا یه نگا به ما بندازید! تو رو خدا سفارشمونو اون بالا بالاها بکنید! درد دلهای سلمان تمامی ندارد. آرام کنج اتاق می نشیند و همچنان که نگاهش را گره زده است به تصاویر روی دیوار ، با آنها حرف می زند. – امان از این عشق یک طرفه! همش من باید با این قاب و عکسا حرف بزنم و دلم خوش باشه به اینکه صدامو میشنون! کاش می شد بفهمیم اونا هم ما رو دوست دارن یا نه؟ همانطور که پرده ای از اشک جلو چشمانش را گرفته است ، سرش را تکیه می دهد به گلدان بزرگ توی اتاق. ***** – به به جناب فرمانده سلمانِ شاکی! داشتی می گفتی که از دست ما شاکی هستی؟ درسته؟ * دنیا برعکس شده انگار! ما باید شاکی باشیم یا شما برادر سلمان! + آره آقا سلمان ! اگر قرار به شاکی بودنه که اولویت اعتراض با ماست! سلمان حیرت زده نگاه می کند و انگار برای حرف زدن لکنت گرفته است! سه نفر روبه رویش ایستاده اند و مسیر نگاه هر سه نفرشان به او ختم می شود. – بابا اذیتش نکنید خب، الان باباش اون بالا حالمون رو می گیره! * نترس سلمان جون! تو درد دل کردی! بذار ما هم یه کم درد دل کنیم! به این می گن معامله ی پایاپای! و همه ی مهمانان ناخوانده با هم می خندند! اما بعد انگار بخواهند حرف های مهمی به سلمان بزنند ، خنده از چهره هایشان محو می شود و جذبه و جدیت جای آن را می گیرد : – ببین فرمانده سلمان! ما هم از دست خیلی از مردم شاکی هستیم! * خداییش ما شهر رو اینطوری سپردیم دست مردم؟! + مساجد و جلسات قرآن رو اینطوری سپردیم دستتون؟! – کوچه خیابونای شهر رو ، وضعیت حجاب رو، تیپ و قیافه ها رو اینطوری دادیم دستتون؟ * مستضعفا رو ، اونایی که دستشون به دهنشون نمی رسه رو امانت ندادیم بهتون؟ + پدر و مادرامون رو سپردیم دست شما ، که خیلی هاشون اینطوری دلشکسته بشن؟ – مردم بخاطر یه سهمیه ی کنکور اون همه درد بی پدری کشیدن بچه هامونو نبینن و فقط کنایه بزنن؟ * قرار بود با بچه های جانباز اینطوری تا کنید! قرار بود درد رو دردشون بذارین و با زخم زبون ، زخم رو زخمشون؟ – ما برا خدا رفتیم! برا تکلیف ! برا حرف امام! ما جونمون رو برا امنیت همین مردمی دادیم و از کسی طلبکار نیستیم. اما این رسمشه که امروز خیلی هاشون فراموشمون کنن! * همه جوره فراموشمون کنن! تو خوشی ها! تو اون مجالس عروسی که خون به دل بچه ها کرده اون بالا! سلمان هنوز بی حرکت تر از پاهایش ، مات سه نفرمهمان ناخوانده ای است که در اتاق روبرویش ایستاده اند و او را سیبل شلیک حرف هایشان قرار داده اند…. ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷5️⃣1️⃣ قسمت پانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . سلمان هنوز بی حرکت تر از پاهایش ، مات سه نفرمهمان ناخوانده ای است که در اتاق روبرویش ایستاده اند و او را سیبل شلیک حرف هایشان قرار داده اند. + فکر می کنی به یادمون باشن یا فراموشمون کنن، چیزی گیر ما میاد یا چیزی ازمون کم میشه؟ نه داداشم! ما به فکر خودشونیم! اینکه فردا باید جواب بدن این همه فراموشی رو! - پس فردا باید به خیلی از این بچه ها جواب پس بدن! ما نصیحت کردیم یا وصیت؟ چرا کسی به همون چند خط وصیت ما عمل نمی کنه؟! * آقا سلمان! ما که دل به هیچِ این دنیا خوش نکردیم و گذاشتیم رفتیم! اما اینکه راه ما رو کسی نره و اهدافمون رو بی خیال بشه، آخرِ بی معرفتیه! + اینکه یکی بیاد و از بابت خون ما و اون همه رفقای شهیدمون پست و مقام بگیره، اما به مردم خدمت نکنه، به فکر مردم نباشه! آخرِناجوونمردیه! - همین آقایونی که اگه دستِ بعضیاشون کمی بازتر باشه، همین چارتا عکس بچه ها رو از در و دیوار شهر برمی دارن و اسم بچه ها رو از کوچه خیابونا! * غافل از اینکه نمی دونن این انقلاب صاحب داره و خون شهدا ضامن این انقلابه. غافل از اینکه این انقلاب قراره خیلی زودتر از اونی که فکر می کنن دست صاحبش برسه! + غافل از اینکه قراره روسیاهی به ذغال می مونه و خواب آشفته شون که این انقلاب دست نامحرما بیفته بی تعبیره! - ای کاش اینا باورشون میشد اینکه این بچه ها قراره یه روزی سر راهشون و بگیرن و بازخواستشون کنن؟! ای کاش باورشون می شد ، این حرفا قصه نسیت و حقیقت داره! * ما همینطوری که حق شفاعت داریم، حق اینو هم داریم که از شماها بپرسیم با خون شهدا چی کردین؟ + مام شاکی هستیم آقا سلمان! خیلی! هم از دست خیلی از مردم و هم از دست خیلی از مسئولین! سلمان که با طوفان گله و شکایت مهمان هایش رو برو و تازه متوجه شباهت مهمان هایش با تصاویر روی دیوار شده است، دلش بیشتر متلاطم می شود و آشفتگی اش اوج می گیرد . به سختی لب وا می کند: - من .. من ... ما . . . ما که تمام تلاشمونو کردیم! ما که کم نذاشتیم بخدا! من به بابام قول دادم و عمل کردم. به شما قول دادم و عمل کردم! و اینجا گریه سلمان مثل خمپاره 60 بدون مقدمه منفجر می شود. حرف هایش را لابلای گریه می پیچد و تحویل می دهد : - یعنی دیگه چیکار باید می کردم که نکردم! بخدا و به روح بابا عمارم هر کاری از دستمون بر میومد کردیم! اما خیلیا بی خیالن! بخدا تو این راه خیلی تیکه و کنایه شنیدیم و خیلی سختی کشیدیم که .... + نیاز نیست بگی آقا سلمان! ما همه چی رو دیدیم! ریز به ریزش رو! * خیلی جاها این ما بودیم که بهتون کمک می کردیم و راه رو براتون باز می کردیم! + اون جاهایی که کارتون گره می خورد، فکر می کنی چطوری گره باز می شد؟ - خیلی از اون طرح ها و ایده ها رو کی تو ذهن شما می ذاشت؟ * ما همه جوره با تو و دوستات بودیم سلمان! سلمان حیرت زده به مهمانانش نگاه می کند: - یعنی ... یعنی .... * آره! یعنی اینکه ما یه لحظه هم دست تنهاتون نذاشتیم. + یعنی اینکه از ما گله نداشته باش برادر! -یعنی اینکه ما رو فقط نمی دیدی! * یعنی اینکه این همه گله شکایت که گفتیم، از تو و دوستات نبودسلمان + ما و همه بچه هایی که اون بالا هستن از شما راضی هستیم و حالام قول شفاعتشون رو برا تو و بعضی دوستات آوردیم! - یعنی اینکه این گله و شکایت ما رو به مردم برسون سلمان! به مردم بگو شهدا از دست خیلی از شما خون دل می خورن! به مسئولین مراقب باشن پا رو خون بچه ها نذارن! سلمان با شنیدن نام «مسئولین» خنده ی تلخی می کند و می گوید: - تو رو خدا اسم «مسئول » جلو من نیارین که خنده ام میگیره! دیگه از این اسم حالم داره بهم می خوره! از اونایی که از بابت شما به میز و مقامی رسیدن و الان همه چی براشون مهمه الا شما و راه شما . . . * خب فرمانده سلمان! حالا اوقاتتو اونقد تلخ نکن! پاشو با هم بریم و یه سری به بابات بزنیم! ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷6️⃣1️⃣ قسمت شانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . * خب فرمانده سلمان! حالا اوقاتتو اونقد تلخ نکن! پاشو با هم بریم و یه سری به بابات بزنیم! سلمان با تعجب می گوید: - پاشم؟! با این پاها! شوخی تون گرفته؟! *آره پاشو فرمانده! سلمان دوباره به پاهایش اشاره می کند. - مگه نمی بینین که من .... * ببین اومدی و نسازی ... وقتی ما می گیم پاشو یعنی پاشو! سلمان یک لحظه حرارتی در پاهایش احساس می کند و حیرت زده روی پاهایش فشار می آورد. حس غریبی است. انگار پاهایش توان گرفته اند. برای اولین بار پاهایش را احساس می کند. ناباورانه از روی زمین بلند می شود . .. * حالا دنبال ما راه بیفت .... سلمان شگفت زده از حسی که برای اولین بار دارد تجربه اش می کند ، اولین قدم را بر می دارد. یک لحظه در برزخ خواب یا بیداری بودن این اتفاق ، دلش زیر و رو می شود. قدم دوم را هم بر می دارد . . * آفرین فرمانده! راه بیفت بیا که بابات می خواد ببینتت! و سلمان با قدم هایی کوتاه و آرام دنبالشان راه می افتد. . . گرووومپ . . . صدای افتادن گلدانی است که سلمان سرش را به آن تکیه داده بود. وحشت زده تکانی می خورد و چشمانش را باز می کند. در جهتی که گلدان و گلهای مصنوعی اش ولو شده اند روی زمین، او هم ولو شده است. دستش را ستون می کند و برمی خیزد و اولین تصویری که می بیند عکس های رفقای شهید بابایش روی دیوار است. شک او به یقین تبدیل می شود - خودشونن! همینا بودن! رفقای دوره ی جنگ بابا! واقعی و حقیقی . . . هنوز گرمی نفسشون رو دارم حس می کنم! باورش نمی شود که همین چند لحظه پیش داشت با آنان حرف می زد. عرق سردی روی پیشانی اش می نشیند. یک لحظه یادپاهایش می افتد و اتفاقی که در خوابش رقم خورده بود. بدنش یخ می کند. - تو خواب بهم گفتن پاشو! پاهام حس داشت! راه رفتم . هنوز مزه ی اون چند قدمی که رفتم زیر زبونمه! یعنی . . . یعنی . . . نگاهش را می دوزد به پاهایش! سعی می کند پاهایش را تکان دهد، اما نمی شود که نمی شود. به پاهایش دست می کشد. مثل همیشه بی حس و سرد است. سعی می کند بلند شود، اما بی فایده است. سرش را بلند می کند و زل می زند به تصاویری که از توی قاب به او لبخند می زنند. - خواب بود. فقط خواب بود. اما چقدر همه چیز واقعی به نظر می رسید. سلمان لبخند می زند. رمز آن راه رفتن و شفاگرفتن پاهایش را نمی فهمد، اما به همان نشانه هایی رسیده است که سال ها بیتاب ظهورشان بود. اینکه بداند شهدا چقدر از او و فعالیت های گروهی که راه انداخته است رضایت دارند. در اوج شوق و شوری که در وجودش جریان گرفته است، گریه اش می گیرد. کشان کشان خودش را به کیفش می رساند و قلم و کاغذ بر می دارد. باید تمام آنچه را دیشب، دیده و شنیده است ثبت کند. آن پیام ها و حرف هایی را که رفقای بابایش خواسته بودند به مردم برساند! قلم را برمی دارد و ریز به ریز حرف شهدا را یادداشت می کند. ثانیه به ثانیه و حرف به حرف تصاویری را که دیده است و حرف هایی را که شنیده است، به خاطر دارد. می نویسد و اشک می ریزد. اشک می ریزد و می نویسد. ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷7️⃣1️⃣ قسمت هفدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلمان روی ویلچر نشسته و قاب عکس بابایش را توی بغلش گرفته است. چند نفر از بچه های مسجد دوره اش کرده اند. بعد از آن خواب که پیشنماز مسجد به سلمان گفته بود، رؤیای صادقه است، یک جورهایی حال و هوایش عوض شده بود. حس غریبی در وجود سلمان موج می زد. تلاطمی که آرامش پیدا نمی کرد. حس ناآشنایی که لحظه ای دست از سرش بر نمی داشت. حتی امروز ، کله ی سحر هم که داشت از خانه می آمد بیرون، همان حس سراغش آمده بود. خودش هم نمی دانست چرا اینقدر دارد به چهره ی سارا و مادر نگاه می کند. حتی چند باری هم برگشته بود و دوباره نگاهش را انداخته بود به چهره ی مادر! حس می کرد یک لحظه بین مادر و سارا قامت بابایش را دیده است. حس ناشناخته ای بود، اما روز به روز حالش را بهتر می کرد. صدای ماهان او را به خود می آورد: * خدا پشت و پناهت! خیلی مواظب خودت باش آقا سلمان! و حمید هم سفارشات لازم را می کند: * دیگه سفارش نکنم آقا سلمان! خیلی مراقب خودت باش! بازم می گم، اگر صلاح می دونی من یا ماهان باهات بیایم؟ – نه حمید جون! قربون معرفتت! شما برید برسید به مراسم شهرِ خودمون ، دیرتون نشه! منم همینجا منتظر می مونم تا حاج آقا راستگو بیاد دنبالم و راهی بشیم! * تا شب که ان شاالله بر می گردی؟ یاسین بجای سلمان می آید وسط حرف ها و می گوید: – آره بابا! تا قبل از اذان ظهر تموم میشه! سلمان کمی خودش را روی ولیچر جابجا می کند و رو به حمید می گوید: آره! یاسین راست میگه، احتمالاً تا عصری برگردم. البته بستگی داره به اینکه بتونیم « سردار قدرشناس » رو ببینیم یا نه؟! آقای راستگو خیلی اصرار کرد که بریم. می گفت سردار قدرشناس، برای مراسم رژه میره اهواز. می گفت سردار تو حلبچه شاهد شیمیایی شدن بابام بوده. احتمالا بتونه برا پرونده ی بابام کاری انجام بده! آقای راستگو می گفت سردار آدم خوبیه و کارراه بندازه! درسته که بیشتر از سه سال از شهادت بابات گذشته، اما اون حتما دنبال ماجرا رو می گیره! آقای راستگو می گفت : خدا رو چه دیدی؟! شاید شهادت بابات احراز بشه! اینطوری بالاخره برخی از مشکلات تو و سارا حل میشه! ماهان با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام می کند و می گوید: آره سلمان! راست میگه آقای راستگو! اگر بشه کاری کرد، چرا دنبالش رو نگیری؟! اگر سردار رفیق بابات بوده، خب قطعا کمک می کنه؟! سلمان قاب عکس را توی دستش جابجا می کند و می گوید: رفیق! . . . . هی ! تو رو خدا نگو رفیق که دلم خون میشه! رفیق داریم تا رفیق! یکی مثل این آقای راستگو ، از اولین روزای بدحالی بابا کنارمون بوده و دنبال کارای بابا بوده تا الانم که هنوز که هنوزه پیگیره! یک هم مثل . . . سلمان سرش را با حسرت به این طرف و آن طرف تکان می دهد و آه سردی می کشد که بچه ها به جمله ی گفته نشده ی سلمان حساس می شوند. * چی شده سلمان؟! مثل کی ؟ اتفاقی افتاده ؟ – نه بچه ها، زودباشین برین که برسین به مراسم . . . * حالا کو تا شروع مراسم! مام منتظریم تا بقیه بچه های پایگاه بیان و بعد با مینی بوس بریم به جایگاه رژه! فعلا وقت داریم! بگو ببینیم ماجرا چیه؟ چیزی شده که اینقد تو رو به هم ریخته ؟ – هیچی ! ولش کنید بچه ها ! حرف تازه ای نیست! تیکه و کنایه ای روی مابقی زخم زبون ها . . . از همون نیش و کنایه هایی که تو این سال ها کم نشنیدیم! حرف های سلمان و حسرتی که در نگاه و صدایش موج می زند، بچه ها را بیشتر برای شنیدن قصه کنجکاو می کند. حالا همه دوره اش کرده اند و می خواهند تا قبل از آمدن آقای راستگو و رفتنش به اهواز ماجرا را تعریف کند. سلمان سعی می کند حرف را عوض کند، اما اصرار بچه ها قفل سکوت سلمان را می شکند . . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷8️⃣1️⃣ قسمت هجدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 … سلمان سعی می کند حرف را عوض کند، اما اصرار بچه ها قفل سکوت سلمان را می شکند . . . – چند روز پیش یه نفر باهام تماس گرفت و شروع کرد به حال و احوال پرسیدن. نشناختم. صداش برام آشنا نبود. خودشو معرفی که کرد یادم اومد که از رفقای دوره ی جبهه ی باباس. امروز برا خودش پست و مقامی داشت و برو بیایی. چند بار به بابام گفته بودم که چرا برا حل مشکلاتش ، از این رفیقش کمک نمیگره. به بابام می گفتم: «این بنده خدا که اگه یه بار سفارشتو بکنه، رو دست حلوا حلوات می کنن! » اما بابام همیشه یه لبخند تلخ می زد و می گفت: «من انتظاری از کسی ندارم! چشمم به خداس فقط». تو تشییع و مراسمای بابا هم نبودش. تو این سه سال هم خبری ازش نبود. بعد از شهادت بابام این اولین باری بود که سراغی ازمون می گرفت. بچه ها مات و متعجب نگاهشان را قفل کرده اند به لب های سلمان. * خب حالا چِش بود آقا سلمان؟! سلمان لبخندی زد که تلخی اش تا عمق گلوی بچه ها هم نفوذ کرد و سرش را به حسرت و تأسف تکان داد. * خب دِ بگو سلمان! چیکارت داشت که بعد از اون همه سال زنگ زده بود ؟ اشک توی چشمان سلمان حلقه زده است. معلوم است با بغضش دارد کشتی می گیرد : – اگه بهتون بگم، باورتون نمیشه که چش بود. یعنی اگه بفهمید که چش بود، اگه بفهمید برا چه کاری زنگ زده بود . . . * دبگو سلمان.. . . این جمله را بچه ها یکی در میان تکرار می کنند و متعجبانه منتظر واژه هایی هستند که قرار است از دهان سلمان بریزد. سلمان عکس بابا را توی دستهایش کمی جابجا می کند و می گوید: – اول یه خورده مقدمه چینی کرد و از مقام شهدا و اینکه شهدا پیش خدا چه جایگاهی دارند برام حرف زد. از اینکه شهید با مرده خیلی تفاوت داره و هر کسی نمی تونه به مقام شهادت برسه. من مات و متعجب مونده بودم که حالا حرف حسابی که اینقده داره براش مقدمه می چینه چیه؟ بعد از کلی حاشیه رفتن و از این در و اون در حرف زدن گفت: امروز خیلی اتفاقی مزار باباتو دیدم. دیدم روش نوشتین: « مهندس شهید حاج عمار حسینی» گفتم آره! گفت: می خوام یه چیزی بگم اما ناراحت نشی. باور کن به خاطر باباته که دارم این حرف رو می زنم. برا اینکه روحش تو عذاب نباشه. آخه من باباتو خیلی خوب میشناسم و سال های سال رفیق جبهه و سنگر بودیم. من داشتم جای شاخ هایی رو که داشت تو سرم در میومد، می خاروندم. با خودم گفتم حالا چه اتفاقی افتاده که ممکنه روح بابام تو عذاب باشه؟ پشت تلفن سرفه ای کرد و صداش کمی کلفت تر و جدی تر شد. بعدش گفت: مگه بابات مدرک مهندسی داشته که رو مزارش نوشتین مهندس؟ حرف سلمان که به اینجا رسید بچه ها هر کدامشان زیر لب واژه هایی را جویده جویده گفتند و حالت چهره شان به وضوح تغییر کرد. سلمان بدون توجه به تغییر حالت چهره ی بچه ها ادامه داد . . . – مغزم داشت سوت می کشید. مونده بودم جواب بدم یا ساکت بمونم که جمله اش رو ادامه داد . . . بابات که مریضی اش اجازه نداد پایان نامه ی لیسانسشو دفاع کنه؟ چطوری شما رو سنگ قبرش نوشتین مهندس؟ دوما! بابات که احراز شهادت نشده! چرا از کلمه ی شهید رو سنگ قبرش استفاده کردید؟ می دونی بابات که از شهرت و اسم و رسم فراری بود به خاطر این کار شما الان داره عذاب می کشه؟ می دونی الان چقدر بابت این کار شما ناراحته ؟ این بار حرف هایی که بچه های دور و بر سلمان زیر لب می گفتند ، واضح تر بود و . . . . سلمان سرش را تکان داد و گفت: بهش گفتم بعد از سه سال از شهادت بابام زنگ زدید که اینو بگید؟ گفت: آره! آخه من خیلی تو فکر حاج عمارم! رفیقمه! وظیفه و تکلیف منه که به فکرش باشم. رسم رفاقت اینه که هواشو داشته باشم! حق دارم نگرانش باشم! بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید: ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷9️⃣1️⃣ قسمت نوزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 … . . بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید: بهش گفتم: اِ شما رفیق بابام بودین؟! گفت: آره سلمان جان؟! چطور مگه؟! – الان نگران روح بابام هستین که به خاطر یه کلمه مهندس یا شهید که رو سنگ قبرش نوشتیم عذاب نکشه؟ * خب آره! آخه بابات از این لقب ها همیشه فراری بود!!! می دونی که این پیشوند و پسوندها همه اش مال دنیاس و بی اعتبار …! – دم شما گرم! عجب معرفتی دارین شما که به فکر بابام هستین! اما منم چند تا سوال دارم . . . اجازه می دین سوالاتمو ازتون بپرسم؟ * آره پسرم! بپرس! من در خدمتم! اون سالهایی که بابام توخونه افتاده بود و از درد شیمیایی عذاب می کشید شما کجا بودین که نگرانش باشین؟ اون شب هایی رو که تا صبح رو تخت بیمارستان ناله می کرد و با کپسول اکسیژن هم نفسش بالا نمیومد شما کجا بودین؟ اون روزی که بابام با اون حال زارش کل کلاسای دانشگاه رو شرکت می کرد و با بدبختی درس می خوند و خرج دانشگاهشو می داد که منت کسی رو نکشه، شما کجا بودین که دلتون براش بسوزه که حالا دلسوز شدین؟ اون روزی که وضعیت فلج بودن من و بیماری خواهرم رو می دید و شرمنده ی زن و بچه اش بود که پول دوا و درمونشون رو نداره شما کجا بودین؟ اون روزی که مادرم حلقه ی عروسیش رو فروخت چی ؟ باز هم حرف فروختن حلقه ی مادر می شود و سلمان انگار یاد آن روز تلخ می افتد. اشک های سلمان که آرام مسیر گوشه ی چشم تا گوشه ی لبش را طی می کند، گویای همین ماجراست. سلمان ادامه می دهد. بهش گفتم: شما ادعای رفاقت داری حاجی؟ ادعای اینکه الان نگران ناراحتی روح بابامی ؟ شما و خیلی دیگه از رفقایی که همیشه از دوستی و رفاقتش با شماها حرف می زد، تو زنده بودن بابام سراغی ازش گرفتین؟ ببینید هست؟ نیست؟ کم و کسری داره؟ نداره؟ طرف پشت تلفن ساکت شده بود و هیچی نمی گفت.. . یاسین طاقت نمی آورد و می پرد وسط حرف سلمان: *آفرین سلمان! خوب جوابشو دادی و زدی تو برجکش! حمید هم دنباله حرف یاسین را می گیرد: + آره! واقعا باید یکی حساب این حاجی گرینوف ها رو بذاره کف دستشون! فک می کنن عقل کل هستن و هیچ کس بالا دستشون نیست! همه اش فک می کنن مردم و خصوص جوون تر ها ، برده و عبد و سربازشونن! بی وجدانا به شهید هم رحم نمی کنن! حال و روز سلمان به هم ریخته است. با خودش می گوید کاش اصلا این ماجرا را همانطور که از مادر و سارا پنهان کرده بود، برای بچه ها هم نمی گفت. اما به حس عجیبی که وادارش کرده بود بگوید، ایمان داشت. چنان خشمی از چشم بچه ها می جوشد که اگر آن حاجی گرینوف، الان روبه رویشان بود، حتما یک بلایی سرش می آوردند. ماهان سریع توی یک لیوان یک بار مصرف برای سلمان آب می آورد و می گوید: * بخور آقا سلمان! همچین آدمایی رو واقعا آدم نمی دونه چی باید بهشون بگه؟ کاش واقعا جایگاه خودشون رو می فهمیدن. کاش می فهمیدن اگر اون میز و مقامشون نباشه، هیچکی واسشون تره هم خُرد نمی کنه! سلمان کمی از آب را می خورد و مابقی اش را وضووارانه ، خنکای صورتش می کند. یه حرف دیگه هم بهش زدم که . . . چشم بچه ها به طرف سلمان بیشتر از قبل می چرخد . . . + که چی . . . ؟ سلمان در برزخ گفتن و نگفتن ، افشا را به کتمان ترجیح می دهد : ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷0️⃣2️⃣ قسمت بیستم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 . . . سلمان در برزخ گفتن و نگفتن ، افشا را به کتمان ترجیح می دهد : – بهش گفتم حاجی! شما همین الان گفتی : « این پیشوند و پسوندها همه اش مال دنیاس و بی اعتبار » آره؟! دوباره سوالمو تکرار کردم، اما جواب نمی داد. سکوت کرده بود. گفتم: لازم نیست تایید کنین! همین سکوتتون برام کافیه! حالا بذارید منم یه سوال ازتون بپرسم! اون روزی که شما سخنران یادواره ی شهدا بودین و تو بنرهای یادواره قبل از اسمتون نوشته بودن «مهندس» ، بچه های بسیج رو مجبور نکردین همه ی بنرها رو پایین بیارن؟ با اون همه خرجی که کرده بودن؟ مسئول دفتر شما نبود که تماس گرفت که حاجی پایه تِز دکتراست! باید قبل از اسمش می نوشتین دکتر! اگر این پیشوند و پسوندها اعتبار دنیاییه ، که هست! پس چرا اون همه خرج رو دست بچه ها گذاشتین؟ بچه هایی که پول یادواره رو با پول تو جیبی های خودشون آماده کرده بودن؟ کار درستی بود ؟ حرف سلمان که به اینجا می رسد، ماهان که انگار به وجد امده باشد، روی شانه ی سلمان می کوبد و می گوید: ایول فرمانده! جگرم حال اومد. خوب به موقع زدی تو خال … سلمان سری تکان می دهد و می گوید: اما ماهان! من جگرم سوخت! دلم به درد اومد که یه همچین آدمایی پست و مسئولیت دارن! اونایی که یه روزی با امثال بابای من بودن و امروز ، از روزهای رزمنده بودنشون فقط پله ساختن برا بالا رفتن های مادی! کسایی که تکبر و غرور و تنگ نظری شون طوریه که حتی نوشته ی روی سنگ قبر رو هم تاب نمیارن! زورشون میاد که رو سنگ قبر یکی مثل بابای من که عالم و آدم از وضعش خبر داشتن، نوشته بشه : شهید یا هر پیشوند و پسوند دیگه . . . انگار اگه رو مزار بابای من نوشته مهندس، چیزی از دکترای داشته و نداشته ی اون کم می کنه! یاسین نفس عمیق و صدا داری می کشد و می گوید: خدا اخر عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه! و همه بچه ها با هم می گویند: «ان شاالله» صدای چند بوق مداوم از بیرون مسجد شنیده می شود و چشم ها را به سمت درب مسجد می چرخاند. آقای راستگو از پشت فرمان ماشین آر- دی زهوار درفته اش با لبخند برای سلمان دست تکان می دهد. – بچه ها ! انگار آقای راستگو اومد! من برم که برسیم به مراسم رژه اهواز . دعا کنید بتونیم سردار قدرشناس رو ببینیم و نتیجه ای برا پرونده ی بابام بگیریم! * ان شاالله که دست پر برمی گردی فرمانده! + نگران نباش! خدا بزرگه! ان شاالله مشکل پرونده ی حاج عمار حل میشه! یاسین ویلچر سلمان را به طرف در مسجد هل می دهد. حمید درب جلو ماشین را باز می کند و ماهان درب صندوق عقب ماشین آقای راستگو را بالا می برد تا ویلچر سلمان را بگذارد عقب ماشین. سلمان یک لحظه بر می گردد و سردر مسجد را از بالا تا پایین برانداز می کند. همان حس غریب صبح دوباره آوار می شود روی دلش. چند بار نگاهش را پرواز می دهد روی مناره های مسجد و نزول می دهد تا لنگه های آهنی خاکستری رنگ درب مسجد. یاسین و حمید کمکش می کنند تا بنشیند روی صندلی جلو! آقای راستگو از بچه ها تشکر می کند و رو به سلمان می گوید: «بریم سلمان جون؟» ماهان دست هایش را می تکاند و می گوید: آقای راستگو! درسته این آر- دیه. ولی بشوریش ثواب داره ها! سلمان پنجره را پایین می کشد و چشم در چشم تک تک بچه ها می اندازد و می گوید: «مراقب جلسه قرآن باشید! هوای مسجد رو داشته باشید!» یاسین می خندد و می گوید: * مگه می خوای بری جبهه فرمانده! حمید هم نگاه معنا دار سلمان را با شوخی جوا ب می دهد: چشم فرمانده! تا عصری که برگردی همینجا نگهبانی می دم. وصیت دیگه ای نداری؟! همه لبخند می زند و ماشین آردی آقای راستگو با صدایی شبیه تراکتور راه می افتد. سلمان برای بچه ها دست تکان می دهد و راه می افتند. ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅🔅 🌷1️⃣2️⃣ قسمت بیست و یکم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. ✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زمزمه ای بین بچه ها پیچیده است. همه با نگرانی و استرس اطلاعاتشان را با هم رد و بدل می کنند. ماهان با چهره ای گُر گرفته و صدایی که کمی لرزش دارد می گوید: - آره! خبر درسته! واتساپ پر شده از عکس های رژه اهواز! حمید گوشی اش را جلو می آورد و لرزش دستهایش که گوشی را قوی تر از ویبره می لرزاند به وضوح مشخص است: - بچه ها بیاید ببینید چه محشر کبرایی شده . . . و یاسین دو دستی می زند توی سرش! - وای خدا! سلمان! یکی از سلمان و حاج آقای راستگو خبر بگیره! همه با هم شماره ی سلمان را می گیرند. آهنگ پیشواز گوشی سلمان هنوز همان نوحه ای است که سلمان همیشه زمزمه می کرد: « با اذنِ رهبرم . . . از جانم بگذرم . . . در راه این حرم . . . در راه یار . . . . » هر بار آهنگ پیشواز به پایان می رسد ، اما خبری از پاسخ نیست. نگرانی بچه ها به اوج می رسد. -یکی شماره آقای راستگو رو بگیره! یاسین و حمید با هم پاسخ ماهان را می دهند: - من شماره ش رو ندارم . . . - بچه ها دوباره شماره ی سلمان رو بگیرید. ان شاالله که اتفاقی نیفتاده باشه. * بی فایده است. ده بار تا حالا گرفتیم. - حالا دوباره هم بگیریم ببینیم. . . با اذنِ رهبرم . . . از جانم بگذرم . . . در راه این حرم . . . - الو ... بفرمایید . . . * سلمان . . . سلمان خودتی ؟ همه بچه ها گل از گلشان می شکفد و با هم می گویند: + جواب داد . . .؟ * سلمان . . . سلمان حال خوبه ؟ - نه! من سلمان نیستم! شما با سلمان چه نسبتی دارید ؟ * من رفیقشم. . . دل های همه از آن بالا می افتد روی زمین و صدای شکستنش می پیچد در فضا و سکوت حاکم می شود و فقط ماهان است که با صدای آن سوی خط با نگرانی حرف می زند: * من رفیقشم آقا! شما کی هستین ؟ تو رو خدا بگین ببینم واسه سلمان اتفاقی افتاده ؟ - نه نگران نباشید! اینجا خیلی شلوغه! سلمان حالش خوبه! * آقا تو رو خدا راستشو بگین! آقای راستگو اونجا نیست؟! - آقای راستگو نمیشناسم. اما این آقا سلمان اگر همونیه که رو ویلچر بود، یه کم زخمی شده و آوردنش بیمارستان. مشکل خاصی نیست، توی شلوغیا از ویلچر افتاده زمین و یه کم زخمی شده! * آقا ما مثل برادریم با هم! تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده بگین به من! - گفتم که . . . مشکل خاصی نیست. . . فقط لطفا اگه میشه به پدر یا برادرش بگین تماس بگیره تا بهشون آدرس بیمارستان رو بدم، بیان سراغش . . . * آقا! بابای سلمان شهید شده! برادرهم نداره. فقط یه مادر و یه خواهر مریض داره! تو رو جان حضرت زهرا بگو چی شده؟ چند ثانیه ای سکوت حاکم و صدایی رد و بدل نمی شود. * آقا. . . آقا . . . چرا حرف نمی زنی؟ دلهره از سر و روی بچه ها می ریزد. پلک نمی زنند و همه نگاهشان به دهان ماهان گره خورده است. - باشه. حالا یه کم حالش بهتر شد می گم باهاتون تماس بگیره. اینجا خیلی شلوغه و دارن مجروح میارن. من بعدا با شما تماس می گیرم. فعلا خداحافظ. . . * الو . . . الو . . . آقا . . . آقا چرا جواب نمیدی ؟ قطع شد بچه ها . . . ماهان تمام دیالوگ های گفتگویش را با آقای ناشناس آنسوی خط تعریف می کند. + حتما یه اتفاقی افتاده! حتما یه چیزی شده که به ما نگفت این آقا.. . . - آره! وگرنه خب تلفن رو می داد دست سلمان . . . + میگم شماره سلمان رو دوباره بگیر. . . * باشه. الان دوباره می گیرم . . . چند ثانیه ای دوباره صدای ضربان قلب بچه ها اوج می گیرد. * گوشی رو خاموش کرده بچه ها! سریع پاشین بریم مسجد ببینیم چیکار باید بکنیم ؟ - آره! سریع بدویین بریم مسجد! حالا مادر و خواهر سلمان اگه فهمیده باشن، دل تو دلشون نیست! + خدا بخیر کنه . . . ⚠️ ادامه دارد ..... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️☀️ 🌷آخرین قسمت 🌹🌹🌹 ✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان. 🌹🌹🌹 مسجد ماتم کده است. خبر حادثه اهواز بین اهل محل پیچیده است و البته تایید خبر شهادت سلمان. هر یک از بچه ها کنجی از مسجد نشسته اند و زار زار گریه می کنند. چندنفر از بچه ها در محل جلسه قرآن دور هم نشسته اند و لابلای اشک هایشان، خاطرات سلمان را مرور می کنند. – باورم نمیشه که دیگه سلمان بین ما نیست! باورم نمیشه! * همین چند شب پیش بود که بهم می گفت: «رضا! یه مدتیه حس و حال غریبی دارم. خودم نمی دونم چِم شده؟! حس می کنم وقتم کمه! حس می کنم یه سری کارای نکرده دارم که سریع باید انجام بدم! » + حالا ما بدون آقا سلمان چیکار کنیم؟! – هیچ کس مثل آقا سلمان تو این چند ساله برا گروه زحمت نکشید! * حقش بود! خداییش شهادت حقش بود! کارای آقا سلمان کم از جنگیدن تو میدون جنگ نبود. همه ش می گفت: آقا گفته آتش به اختیار! + میگفت: حضرت آقا گفته: «برید سراغ کارهای نشدنی، تا بشه. تصمیم بگیرید برا برداشتن بارای سنگین، تا بتونید بردارید. می گفت حضرت آقا گفته خدا را فراموش نکنین، خدا حساب کارهاتون رو داره. حساب رنج هاتونو، حساب حرص هایی که می خورید، حساب زحمتایی رو که می کشین، حساب خون دل هایی رو که می خورین، حساب دندونی رو که روی جگر میذارین، می گفت: حضرت آقا گفته خدا هیچ وقت حساب این کارها رو فراموش نمی کنه. – تکیه کلامش شده بود : کفی باللَّه حسیبا * بچه ها گریه دیگه بی فایده است. سلمان رفت! ما هم باید راه سلمان رو بریم. سلمان به همه مون ثابت کرد که شهادت تو عمل به تکلیفه! شهادت تو راه شهدا رو رفتنه! ثابت کرد اگه لایق شهادت باشی، شهادت سراغت میاد! حتی اگه فلج باشی و رو ویلچر باشی. + ما باید خواسته های سلمان رو عملی کنیم! باید جلسه قرآن رو پرشورتر برگزار کنیم! – باید گروه فرهنگی – سایبری رو قدرتمندتر از همیشه جلوببریم تا خاری تو چشم دشمن باشه – همیشه می گفت نباید حرف رهبر رو زمین بمونه! بچه ها! بیاید با همدیگه عهد ببندیم راه سلمان رو بریم. + می گفت: «تا ظهور وقتی نمونده! باید همه جوره آماده باشیم برا سربازی امام زمان! » صدای خبر رادیو از بلندگوی مسجد پخش می شود: بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون بار دیگر دست ایادی استکبارجهانی، آمریکا و اسرائیل جنایتکار درقالب یک گروه تروریستی از پرده بیرون آمد و در حمله مسلحانه به مراسم رژه نیروهای مسلح در اهواز ده ها نفر از هموطنان ما به خاک و خون کشیده شدند. به اطلاع مردم شریف و شهید پرور می رساند متاسفانه طی این حادثه ، «سلمان حسینی» ، فرزند جانباز شهید عمارحسینی که به دلیل ضایعه شیمیایی پدرش دچار معلولیت جسمی و حرکتی بود، در حالی که عکس پدر خود را در دست داشت و بر روی ویلچر نشسته بود، ناجوانمردانه به شهادت رسید. سلمان حسینی ، مدیر گروه فرهنگی- سایبری شهید عمار حسینی بود که سال ها در راه زنده نگهداشتن یاد و خاطره ی شهدا تلاش کرد و در نهایت به آرزوی دیرینه خود رسید و به پدر شهیدش پیوست. شهادت این جوان خستگی ناپذیر و این سرباز سرافراز ولایت را به محضر مبارک حضرت ولیعصر (عج) ، رهبر معظم انقلاب و مردم شهیدپرور ، تبریک و تسلیت عرض می نماییم. *** تابوت سه رنگ سلمان وارد مسجد می شود. زن ها زیر بغل های مادر و خواهر سلمان را گرفته اند. چند روزی بیشتر از عاشورا نگذشته است که مسجد انگار دوباره عاشورا می شود. صدای گریه و ناله ی بچه ها لحظه ای قطع نمی شود. بچه ها دور تابوت سلمان هروله می کنند و بر سر و سینه می زنند. حسین حسین. . . حسین حسین. . . . علی پشت تریبون می رود و مردم را به سکوت دعوت می کند تا وصیتنامه ی سلمان را بخواند. اما جمعیتِ توی مسجد آرام شدنی نیستند. علی با گریه شروع می کند به خواندن : وصیتنامه بسیجی شهید سلمان حسینی بسم الله الرحمن الرحیم! وصیت من، چیزی جز همان یک خط وصیت بابای شهیدم نیست! فقط نگذارید حرف رهبر روی زمین بماند. همین. به تکلیفتان عمل کنید و بدانید که عاقبت بخیری در تداوم راه شهدا است. والسلام سلمان حسینی. ۳۰ شهریور ماه ۱۳۹۷ رفقای سلمان دوباره شور گرفته اند : حسین حسین. . . حسین حسین. . . . «پایان» 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول 🌍https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc