eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
307 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷5️⃣قسمت پنجم خیلی از اسرای دزفول برگشتند، اما خبری از غلامحسین نبود و این آغاز یک دلشوره ی مجدد بود. اما بالاخره برگشت. برگشت. بعد از 118 ماه و 28 روز فراق! این مدت دوری و بی خبری به گفتن هم ساده نیست، اما به لطف خدا و به هر مشقتی که بود گذشت. باورکردنی نبود، اما وعده ی « فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً » پروردگار را به وضوح می دیدم. وعده ی « أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ» را و تمام آیات و روایاتی را که در این ده سال با آن زیسته بودم. آمد ، اما چه آمدنی. تصور کن روی یک اسکلت یک پوستِ آفتاب سوخته کشیده باشند. اگر نبودند دو سه تا عکسی که از عراق فرستاده بود، شناختنش خیلی سخت و شاید غیرممکن بود. اما مهم این بود که بالاخره دیوار فاصله ها فروریخته و پشت و پناه و تکیه گاهم دیگر حالا کنارم بود. در همان دیدار اول با لبخندی که برآمده از تک تک سلول هایم بود گفتم: «موندی اردوگاه رو جارو بزنی و بیای! اولی رفتی و آخری باید برمی گشتی؟ » لبخند تلخی زد و گفت:«بعضی از بچه هایی که برا عراقیا جاسوسی می کردن و بچه ها رو لو می دادن، نمی خواستن برگردن! می ترسیدن! من موندم و باهاشون حرف زدم و راضیشون کردم که برگردن به شهرهاشون! گفتم که سالهاست زن و بچه تون منتظرن! گفتم من ضمانت می کنم تو ایران کاری بهتون نداشته باشن! اما تو جبهه دشمن نرید و با این منافقای خائن همراه نشید! موندم تا راضیشون کنم برگردن!» چند روزی طول کشید تا برو و بیاهای اقوام و خویشاوندانمان و همچنین رفقایش کمتر شد. هنوز فرصتی نشده بود که خودمان یک دل سیر او را تماشا کنیم و تلافی این همه سال نبودنش را در بیاوریم. چقدر لحظه های شیرین و تکرارنشدنی بود آن ثانیه های وصال. آن لحظه هایی که تمامی غم و غصه ها و سختی هایی را که در نبودنش کشیده بودم به پایان رسیده بود و خداوند اجر و پاداش تمام صبوری هایم را داده بود. بالاخره بعد از ده سال دوباره دور هم جمع شدیم. من، غلامحسین ، رضا و علی. با این تفاوت که حالا رضا سیزده ساله و علی ده ساله و بابایشان 43 ساله بود. البته با آن وضعیتی که برگشته بود، بیشتر به شصت ساله ها می خورد تا چهل ساله ها! و دوباره زندگی مان رنگ تازه ای گرفت. شور و شوق و طراوت و تازگی در شریان هایمان جریان گرفت. گمانم این بود که همه چیز خوب می شود و آرامش دوباره برمی گردد و پس از مدت ها مشقت و سختی در روزهای بدون او بودن، با آمدنش به آسایش خواهیم رسید. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که تمام خیال ها و تصوراتی را که در ذهنم پرورانده بودم و تمام نقشه هایی را که برای روزهای با او بودن کشیده بودم، نقش بر آب شد. بازگشت غلامحسین، پایان یک دسته از سختی ها و شروع مشکلاتی جدید شد. مشکلاتی که روز به روز بیشتر و پیچیده تر و رازآلودتر می شد؛ اما همینکه در کنارمان بود، همینکه در کنارمان نفس می کشید، تمام مشکلات را کوچک و ناچیز می کرد. مشکلات یکی دوتا نبود. علی که از بابا هیچ تصویری به خاطر نداشت و رضا هم که گذشت ده سال ، بیشتر خاطراتش را پاک کرده بود. انس گرفتن رضا و علی با بابایشان که حالا بسیار تکیده و شکسته شده بود، خودش مشکل بزرگی بود که زمان زیادی طلب می کرد. رفیق شدنشان و ارتباط گرفتن با بابایی که فقط نامه هایش را می دیدند و هر از چند سالی عکسی تازه از او، برایشان سخت بود و نیاز به گذشت زمان داشت. از طرف دیگر او با ده ها درد و جراحتی که از سال های اسارت بر پیکرش داشت، برگشته بود و حالا با این یادگاری ها زندگی کردن، کار را مشکل می کرد. تا یک سال کابوس می دید. از بس شکنجه اش داده بودند، خواب آرامی نداشت و خواب شکنجه می دید و وقتی با دلهره و فریاد و بدنی که به شدت عرق کرده بود، از خواب می پرید، باور نمی کرد که در خانه ی خودش است. هنوز گمانش این بود که در اردوگاه است و دارند شکنجه اش می دهند. باورش نمی شد که دیگر آن روزها گذشته است و فصل جدیدی از زندگی را آغاز کرده است. تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷6️⃣قسمت ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید. دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!» چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند. تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند. این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!» رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان. این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد. و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد. مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود. کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد. با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه! روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد. در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🎁پست ویژه 🌴این مادر شهید دزفولی قرآن را به شعر ترجمه کرده است 🌷🌷 معرفی مادر دو شهید که چندین جلد کتاب به چاپ رسانده است 📚معرفی یکی ازگنجینه های ناشناخته ی دزفول ، زنی عالمه که هنوز هم دست از علم و علم آموزی و البته معلمی برنداشته است ☀️او یک مادر شهید اهل قلم است. یک پژوهشگر ، یک معلم، یک شاعر و البته یک نویسنده. ⭕️ الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/68 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌴 مردان دریایی 3️⃣2️⃣🌷 قسمت بیست و سوم قدري از آنها را گرفتم. نه نفرمان سوار آمبولانس شديم و حركت كرديم. آنها هم -كه 23 نفر ميشدند- با حميد رفتند. حدود دو كيلومتر به محور گردان فاصله داشتيم كه پياده شديم و با پاي پياده حركت كرديم. چند شب بود كه با بيخوابي ميگذشت و آن شب هم حدود ساعت 3 نيمه شب بود كه به محور گردان رسيديم و تا در سنگرها مستقر شديم، اذان صبح بود. نماز خوانديم و پس از آن بچه ها را در سنگرها تقسيم كرديم. گروهان قائم از گردان بلال در خط بود. سيد جمشيد آنجا بود. تا ظهر درگيري نشد و فقط چند گلوله از سوي دشمن شليك شد. شب در سنگر خوابيديم كه جايمان بسيار تنگ بود و يك پتو داشتيم كه به روي خود كشيديم. جبه ه اين چيزش خوب است كه همه چيزش گل است؛ در فكر اين نيستي كه خاكي بشوي يا گلي. يك پتو رويت مياندازي و زير پايت گل. بالش تو هم گل است. آن شب گذشت و صبح شد. نماز صبح را با تيمم، در حاليكه پوتين به پا داشتيم، خوانديم. احساس ميكردم بچه ها در فشارند، چون دستشويي وجود نداشت. تصميم گرفتم هر طوري كه شده، تا آتش دشمن سبك است، يك دستشويي بزنيم. بعضيها فکر میکردند نميشود. ولي من قبول نميكردم. سه نفر به كمك خود بردم با چند گوني. ديدم كه توپ دشمن در نقطهاي به زمين اصابت كرده و چاله بزرگي ايجاد كرده است. آن را به چاه دستشويي تبديل كرديم. گونيها را پر از خاك كرديم و دور گودال چيديم و با دو صندوق، جاي تير كلاش، يك توالت شاهنشاهي درست كرديم! صبح همان روز، حسين انجيري، در حالي كه بالاي خاكريز بود، بر اثر اصابت گلوله، به سرش افتاد و شهيد شد. او يكي از فرماندهان دسته بود. دشمن شروع به آتش كرد. بچه ها را سازماندهي كرديم. معاونت فرماندهي گردان، برادر سيد جمشيد صفويان، مقداري كسالت داشت. قرار شد كه او را به علت كسالت عقب بفرستند. فرماندهي، برادر خضريان، هم كه مجروح بود. بنا شد آقاي عليرضا زماني، فرماندهي گروهان قائم، به كمك عبدالكريم شعبانپور، معاون دوم گردان، برود. من هم مسئوليت گروهان قائم و بچه هاي (نه نفر) خودم را به عهده بگيرم. سيد جمشيد رفت و در حال بررسي كارها بوديم و تازه داشتيم خط را مرتب ميكرديم كه عراق پاتك كرد. پاتك دشمن شروع شد. فاصله كم بود؛ شايد چهارصد متر. تانكها مانور ميدادند، حتي برخي از آنها تا يكصدوپنجاه متري نزديك شده بودند. در آنجا تعدادي نخل قطع شده بود كه نفرات عراقي تا پشت آنها آمده بودند. يك لحظه آمدم اين طرف كه يكي ديگر از فرماندهان مجروح شد. بعد از او معاون دستة ديگر هم زخمي شد، همچنين چند نفر ديگر. همينطور داشتم با برادر عليرضا زماني ميرفتم كه يك لحظه گفت: «صبر كن.» ديدم گلوله به دو پايش خورد و بر زمين افتاد. حالا خودم به تنهايي مانده بودم. نه فرمانده دستهاي بود و نه كسي كمك من. گفتم بروم به برادر شعبانپور بگويم كه وضعيت چطور است. وقتي عقب آمدم، بچه ها گفتند كه برادر شعبانپور هم مجروح شده است. خودم تنها مانده بودم. نه در فرماندهي كسي مانده بود و نه در خط. پاتك عراق هم شروع شده بود. بچه ها تكبير ميگفتند. يكي دو تا از تانكها را زده بودند و نفراتشان در نخلها تا حدود شصت متري پيش آمده بودند. درگيري داشت شدت ميگرفت. اين لحظات لحظات خوبي است كه انسان ميتواند خود را محك بزند و بفهمد چقدر است. حقيقتاً يكي از تجربيات خوبم در اين چهار سال در آن ميدانهاست كه مرد ميتواند خود را بسنجد. خيليها هستند كه خوب قرآن ميخوانند، ولي آنجا در جا ميزنند و خود را ميبازند. ولي من بچه هايي را ديدم مخلص و پاك و چون شير جنگنده، مانند اينكه ملائكه از آسمان آمده بودند. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«مردان دریایی » به همراه تصاویر و صوت خاطره گویی شهید دوستانی با گویش دزفولی در الف دزفول 👇 🌐https://alefdezful.com/4306 🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷7️⃣قسمت هفتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... علاقه ی زیادی داشت که دوباره صاحب فرزند شویم. می گفت: «من پدری نکردم! بچه بزرگ نکردم! دوست دارم برا بچه م لالایی بخونم! کنارش باشم! دوست دارم قد کشیدن و بزرگ شدن بچه م رو ببینم!» راست می گفت. روزگاری که باید همبازی شیطنت های رضا و علی می شد، روزهایی را که باید دست محبت روی سرشان می کشید، بغلشان می کرد، دستشان را می گرفت و می برد گردش و با دیدن خنده هایشان، ذوق می کرد، نبود. نبود که ببیند. در کنجی از زندان های عراق حسرت دیدن بچه هایش به دلش مانده بود. بخشی زیبایی از احساس خوش پدر بودن را از کتاب زندگی اش جدا کرده بودند و همین دل آزرده اش کرده بود. بالاخره به لطف خدا، آرزویش تحقق یافت و خداوند در سال 1370 سومین هدیه اش را به نام «محمدعلی» به ما عطا کرد، اما متأسفانه محمدعلی دچار معلولیت ذهنی بود. وقتی موضوع معلولیت محمدعلی را فهمیدیم، خیلی ناراحت شدیم. خودش را سرزنش می کرد و می گفت:« این اتفاق همه اش بخاطر بیماری های منه!» بزرگ کردن و مراقبت از محمدعلی در کنار تمامی شرایط سخت و حساس خودش با آن همه درد و جراحت و بیماری، کار ساده ای نبود؛ اما خدا می داند که یک لحظه شکر خدا از زبانش نیفتاد و حتی یک بار گله و شکایت به خدا نکرد. راضی بود به رضای حق و تسلیم بود در مقابل خواسته ی معبود. محمدعلی را مثل رضا و علی دوست داشت. اگر بگویم عشق و علاقه اش به او بیشتر از رضا و علی بود، اما کمتر نبود و هر چه در توان داشت، محبت به پایش می ریخت. همیشه می گفت:«هر عزتی که خدا بهم داده بخاطر این پسره! هر لطفی خدا بهمون می کنه به خاطر محمدعلیه! محمدعلی مایه ی خیر و برکت این خونه است!» و حالا دیگر زندگی، جلوه و رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. همه دور هم بودیم و با وجود تمام سختی ها و مشکلات، شکرگزار. سعی من و بابای خانه این بود که صفا و صمیمیت و محبت را روز به روز بیشتر کنیم تا مشکلات کمتر به چشم بچه ها بیاید و این کنار هم بودن چقدر شیرین بود. من، غلامحسین، علی، رضا و محمدعلی. ********** مشتاق بودیم که از خاطرات روزهای اسارتش بشنویم و برایمان تعریف کند که در این ده ساله چه بر او و دوستانش گذشته است، اما از روزهای اسارت خیلی کم حرف می زد. هم می خواست ما ناراحت نشویم و هم اینکه دوست داشت سکوت کند و دردهایی را که کشیده است، مخلصانه با خدا معامله کند. مدام می گفت: « من میخوام این زخم ها رو با خودم ببرم اون دنیا! شکنجه هایی که به من دادن نیازشون دارم! نمیخوام تو این دنیا بمونن! من اون روزی که بهت گفتم ساکم رو ببند با خدا معامله کردم!» و با این استدلال ها کمتر حرف می زد. اما گاهی می نشستم و از زیر زبانش برگ هایی از دفتر چندهزار برگ سرگذشتی را که بر او رفته بود، بیرون می کشیدم. می گفت: «چهل نفرمان را تپانده بودند توی یک اتاق کوچک. بدنهایمان پر از زخم و زخمهایمان هم پر از عفونت. اگر سهمیه بخور و نمیر غذایمان را نمی دادند، اما سهمیه کتک خوردنمان با آن همه زخم و عفونت به راه بود که بالاخره خدا خواست و بعد از مدت ها، صلیبی ها پیدایمان کردند. بعد از آن هم به خاطر همین اتفاق کتک ویژه ای خوردیم! » می گفت: «نمی دانم چه تقدیری بود که بدترین زندانها سهم من می شد. زمستان ها در موصل بودم و تابستان ها هم در گرم ترین اردوگاه های عراق. زیر بارش شعله های خورشید، مرا می انداختند داخل یک بشکه ی بزرگ آهنی و آنقدر با آهن و چوب به دیواره ی آن ضربه می زدند تا خودشان عرق ریزان و بی حال گوشه ای می افتادند و این وسط سر من بود که انگار منفجر می شد با هر ضربه! » ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🏴انا لله و انا الیه راجعون 🎁 مردی از جنس خدمت 🌴«حاج محمد حسن کیانی نژاد» جانباز 8 سال دفاع مقدس و ریاست صدیق و خوش نام بانک ملی ، آسمانی شد 🌷تصور چهره اش بدون لبخند برای هیچ کس امکان پذیر نبوده و نیست. گمان نکنم حتی یک نفر پیدا شود که از حاج حسن دلخور باشد. 🌹ارباب رجوع برایش ارباب رجوع بود. فقیر و غنی، رئیس و مرئوس برایش فرقی نداشت. کار مردم را راه می انداخت. گمان نکنم کسی ناراضی از اتاق او بیرون آمده باشد. ☀️انگار زندگی اش وقف شده بود برای اهل بیت. عاشق بود. از آن عاشق های دو آتشه. ⭕️ چند خطی در ذکر اوصاف حاج محمد حسن را به همراه تصاویر در الف دزفول ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/0610 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و باز هم مادری دیگر پر کشید 🏴 حاجیه خانم « *جاموسی زاده* » ، مادر شهیدان « *ذاکرنیا* » پس از سال ها صبوری در غم فراق فرزندان شهیدش به ملکوت اعلی پیوست. 💐الف دزفول مصیبت درگذشت این مادر بزرگوار را خدمت خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/
🔅 به نام خدا ❤️برخی دخترها تقدیر غریبی دارند . . . ✍🏻 این متن را مهرماه 94 برای «زهرا» دختر «جانباز شهید محمدحسین نیکی» از کارمندان صدیق بانک ملی مرکزی نوشتم. امروز بعد از شش سال در حوالی همان ایام ، «حاج محمد حسن کیانی نژاد» ریاست بانک ملی مرکزی و از جانبازان 8 سال دفاع مقدس نیز آسمانی شد. 🌹 چقدر تقدیر زهرای حاج محمدحسین و رقیه ی حاج محمد حسن و تقدیر باباهایشان به هم شباهت دارد. 🔆 امروز آن دستنوشته ی قدیمی را تقدیم می کنم به دختر حاج حسن. فقط بجای «زهرا» نام خودش را جایگزین کند و بخواند. 🌷حاج حسن، شهید زندگی کرد . حتماً خداوند با او شهیدانه معامله خواهد کرد. 💐روحش شاد و یادش گرامی باد ⭕️ الف دزفول را ببینید 👇 🌐https://alefdezful.com/611 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا ❓❓ آقایان مسئول! لطفا پاسخ ما را بدهید! 🌷قطعه شهدا چه خطری از نظر شیوع ویروس دارد که هر بار اولین محل است که پلمپ می شود. قطعه شهدایی که حتی در عصرهای پنجشنبه بیست نفر زائر ندارد، چه لزومی به مسدود کردن آن وجود دارد؟ 🌹مشکل شما با قطعه ی شهدا چیست؟ مادر و پدر پیر شهیدی که هر از گاهی هوای مزار فرزندش به دلش می افتد چکار باید بکند؟ 🔆مشروح مطالبه گری در الف دزفول 👇🏻 🌐https://alefdezful.com/0611 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
❇️ به نام خدا 🌹 آرزوی عجیب یک شهید 🔅آرزویی شگفت که در باور ما نمی گنجد. 📚الف دزفول را ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/612 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷 🌴 و باز هم مادری دیگر پر کشید 🏴 و این بار مادر شهید « * علی یار خسروی * » پس از سال ها صبوری و تحمل فراق ، به فرزند شهیدش پیوست. 🌹🌴 مادر شهید علی یار خسروی از جمله مادرانی بود که تمامی عصرهای پنجشنبه به سنت قدیم مادران شهدا ، بر مزار فرزند شهیدش حاضر می شد و از زائران مزار فرزندش با شیرینی و کلوچه و ... پذیرایی می کرد و با زبانی شیرین و لبخندی زیبا از خاطرات فرزند شهیدش می گفت. 💐الف دزفول ضایعه درگذشت این مادر مؤمنه را خدمت خاندان محترم خسروی و مردم شهید پرور دزفول تسلیت عرض می نماید. 🔅غفران و رحمت الهی برای آن‌مرحومه و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت دارم . 🌷لازم به ذکر است که شهید علی یار خسروی ،متولد ۱۳۴۸ ، در سن ۱۶ سالگی در عملیات والفجر ۸ در۲۲بهمن ماه۶۴ آسمانی شد و مزار مطهرش در گلزار شهیدآباد دزفول، زیارتگاه عاشقان است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره 2 الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/JK8xh4YvASJIdx6Am14F6g ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful ✴️صفحه اینستاگرام الف دزفول👇🏻 🌐https://www.instagram.com/alefdezful/