🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
🌴 و باز هم پدری دیگر از پدران شهدای موشکی مسجد نجفیه آسمانی شد
🏴 «حاج نبی زاهدفر( دزفولی) »پدر شهید والامقام « غلامعلی دزفولی » پس از سال ها صبوری و تحمل فراق ، به فرزند شهیدش پیوست.
🌹🌴 شهید غلامعلی دزفولی ،یکی از 13 شهید نوجوان حمله موشکی به مسجد نجفیه شهرستان دزفول است که 19 اسفندماه 1359 در مسجد نجفیه دزفول در سن 14 سالگی به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.
💐الف دزفول ضایعه درگذشت این پدر بزرگوار را خدمت خانواده محترم ایشان و مردم شهید پرور دزفول و بسیجیان و اعضای جلسات قرائت قرآن و نمازگزاران مسجد نجفیه تسلیت عرض می نماید.
🔅غفران و رحمت الهی برای آنمرحوم و صبر و اجر برای بازماندگان از خدای متعال مسئلت داریم .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
2️⃣🌷روایت تک پسری که آسمانی شد.
🌹 پدرش به او گفته بود اگر به جبهه نروی هر چه میخواهی برایت فراهم میکنم. او در پاسخ گفته بود: آن چیزی را که من میخواهم، شما ندارید و نمیتوانید برایم فراهم کنید.
🌴در روزهایی که در بیمارستان بستری بود، چند بار برای تکمیل فرم و تشکیل پرونده جانبازی به ما مراجعه کردند اما غلامعلی زیر بار نمیرفت و با این که به سختی میتوانست سخن بگوید، به ما و آنها فهماند که اجازه تشکیل پرونده ندارید.
🌷 سردار سوداگر می گفت : غلامعلی کسی بود که خیلی تلاش میکردیم او را نگه داریم. یک بار ترکش به سرش خورده بود، قسمتی از جمجمه را نداشت. تنها پسر خانواده هم بود، خیلی مراعات او را میکردیم. پدرش هم سفارش میکرد که امید ماست. کلافه شده بودم که چطور او را از خط دور نگه دارم.
⭕️ الف دزفول را ببینید:
🌐https://alefdezful.com/823
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
3️⃣🌷روایتی که می تواند دنیا را تکان دهد
✍🏻 بیش از ده سال است که الف دزفول را می نویسم. به جرأت می گویم این روایت با همه روایت ها فرق دارد. شاید تکان دهنده تر از این ماجرا، روایتی ننوشته باشم.
🌴 روایتی از اوج حیا و عفاف و صبر و استواری زنان دزفول. روایتی بی نظیر که نمونه اش را هیچ کجای عالم ندیده اید.
⭕️ روایتی که هر گاه تصاویرش را تجسم کنید، بی اختیار دلتان می لرزد. بغض می کنید و اشک می ریزید.
🌹 عاجزانه تقاضا دارم این روایت را در خلوت و با تأمل و در فرصتی مناسب بخوانید.
✋🏻 از عموم مردم ، خصوصاً زنان و دختران، با هر اعتقاد و اندیشه و تفکری می خواهم اگر نمی خواهند تصمیم جدیدی برای مسیر زیستنشان ، برای رشد و کمالشان و برای تداوم مسیر شهدا بگیرند، به این روایت نگاه هم نکنند.
✅ الف دزفول را با شرط هایی که گفتم ببینید و گرنه بی خیال این پست شوید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/0522
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️روایت شهدایی که در اربعین حسینی به شهادت رسیدند⚫️
4️⃣🎁موتورسیکلت
✍🏻 روایتی تامل برانگیز و تکان دهنده از سردار شهید محمدرضا آل عبدی
🌹 این روایت را یک دقیقه بخوانید و یک عمر تفکر کنید
✅ این روایت کوتاه را بدهید همه مدیران و مسئولینی که ادعای خدمت به خلق الله دارند بخوانند، ببینند چند درصد شبیه محمدرضا هستند.
⚫️ درد امروز ما این است که امثال محمدرضا دیگر یا پیدا نمی شود و یا کمتر پیدا می شود.
🌷مشروح خاطره را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/089z
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
دو سال زمین و زمان را گشتم تا بالاخره پیدایش کردم . . .
به هر دری زدم. از هر کسی سراغ گرفتم.
و چه نشاطی بود در اولین مکالمه ای که با هم داشتیم
و چقدر خوشحال بود که شهدایشان در الف دزفول روایت شده اند . . .
یک ساعت حرف زدیم و چه رازهای سر به مهری که افشا شد.
قدری بیمار بود.
طبق درخواست خانواده اش قرار شد دیگر آن خاطرات را به یادش نیاورم.
چند ماهی صبر کردم تا حالش بهتر شود . . .
اما امروز
خبردار شدم که او چند هفته پیش همه ی رازهای سر به مهر روایت خانواده ی شهیدش را با خود برد . . .
چه دیر پیدایش کردم و چه زود ناگفته ها را نگفته رفت . . . .
ناگهان چقدر زود دیر می شود.
حالم اصلا خوب نیست. به زودی خواهم گفت کدام گنجینه را از دست داده ایم!!
البته برای کسانی که این آدم ها را گنجینه می دانند.
نه مسئولینی که . . . .
ولش کن!
حالم اصلاً خوب نیست! دقیقا مثل همان روزی که «حاج عبدالعلی سید عطاری» تنها بازمانده یک خانواده ی موشکی با 12 شهید را از دست دادم
حالم اصلا خوب نیست.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹منَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ﴿۲۳﴾ لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۲۴﴾
⚫️او صبوری را از پنج سالگی آغاز کرد و پنجاه سال ادامه داد و در هر مقطع از زیستنش ، یکی از عزیزانش آسمانی شد. اسوه بود و الگو. کسی که هیچ گاه شناخته نشد و کسی نامش را هم نشنید و من کمتر بانویی را چون او صبور دیده بودم.
🎤او فقط یک ساعت زمانه و زندگی اش را برایم روایت کرد و من هنوز مبهوت صبری هستم که خداوند در وجود او ریخته بود. کاش می ماند و مابقی ماجرا را می گفت. اما امان از این ای کاش های بی ثمر. باید تسلیم تقدیر خدا باشم ، همانگونه که او در مقابل هفت داغ پیاپی تسلیم بود.
🌷 روحش شاد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 انا لله و انا الیه راجعون🌷
7️⃣🔴 هفت داغِ «فرزانه»
🏴 «فرزانه کلابی » تنها بازمانده خانواده ی شهدای کلابی به خانواده ی شهیدش پیوست.
🌹🌴 فرزانه ، خواهر معلم شهید «ناهید کلابی» آن «بانوی شهید چادر به خود پیچیده» است که چندی پیش دارفانی را وداع گفت.
⚫️ هیچ وقت گمان نمی کردم این ماجرایی که قریب دو سال برای روشن شدن زوایای پنهانش دوندگی کردم، اینچنین دردناک و غم آلود پایان یابد.
🎁 اولین بار که صدای فرزانه را شنیدم، انگار تمام خستگی آن همه دوندگی و یأس و ناامیدی دو ساله از تنم بیرون رفت و او بی مقدمه در همان گفتگوی اول از ناهیدگفت. از مظلومیتش. از مجروحیتش. از ترکش هایی که به شکمش خورد و من همانجا تمام احتمالاتم به یقین تبدیل شد که «آن بانوی چادر به خود پیچیده» قطعا ناهید است.
🌷 انگار ناهید در گوش من زمزمه می کرد: « قصه ی من که روایت شد، برو و قصه ی «فرزانه» را روایت کن. روایت فرزانه داغ خیزتر از من است.
✍🏻چقدر دیر پیدایش کردم و چقدر زود ناگفته ها را نگفته با خودش برد. چه گنجینه ها که درسینه داشت و می توانست برای عالم و آدم درس باشد. چه خاطراتی که در این سالها در صندوقچه اسرارش نهفته بود و نگفته رفت.
🌷مشروح ماجرا را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/43zu
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🖐🏻با سلام
🤲🏻از همه مخاطبان بزرگوار الف دزفول خواهشمندم هر کدام جهت شادی روح « سرکار خانم فرزانه کلابی » در این شب عزیز حداقل یک تسبیح صلوات هدیه کنند.
🌴 بانوی صبوری که :
🌹 در سال 1349 برادرش فرشید را از دست داد
🌷در سال 1359 برادرش جمشید در آبادان به شهادت رسید
🌷🌷🌷در سال 1360 مادر و دو خواهرش در حمله هوایی به پل قدیم دزفول به شهادت رسیدند
🌹در سال 1370 داغ پدر دید
🌷و در سال 1381 برادر جانبازش فرشاد به شهادت رسید.
و از یک خانواده ی شلوغ و با نشاط ، فقط خوش ماند و خودش.
🌴بانویی که تاکنون از او هیچ روایتی نشنیده اید و به یاری خدا ان شالله به زودی بخشی از زمانه و زندگی اش را که برای من تعریف کرد به صورت مستند داستانی و در چند قسمت، تقدیمتان خواهم کرد.
افسوس که دست تقدیر اجازه نداد ، بیشتر با او گفتگو کنم.
روحش شاد
✳️ لازم به ذکر است که پیکر پاک و مطهر برادر، مادر و خواهران شهید ایشان و نیز پدر و برادرشان در گلزار شهدای بهشت علی دزفول و پیکر برادر جانباز شهید ایشان و نیز پیکر خود ایشان در اصفهان به خاک سپرده شده است.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✋🏻باسلام
☀️ به زودی نزد ما خواهی آمد
🌴شهیدی که بشارت شهادتش را در دعای کمیل گرفت.
✍🏻 یادی از شهید سیدعلیرضا(سیدکریم) کریم زاده محسنی به مناسبت سالروز شهادتش
🌷 الف دزفول را ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/knmy
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 توی گوش هایش پوکه فرو کرده بود...🌷
✍🏻روایت هایی از «شهید محمدرضا شاه حیدر»
✅محمدرضا شاه حیدر حق اسلحه اش را ادا کرد .
☀️ تانک های عراقی و عراقی ها چهل متري ما بودند، اما او ايستاده بود و به آنها شلیک مي كرد و نارنجك می انداخت. آر پي جي مي زد. وقتي به او در حين عمليات گفتم: «محمد رضا چطوري؟» گفت: «مگر آنها از روي جنازه ما بگذرند كه پايشان را به اينجا بگذارند! ما مُشتي شير هستیم كه برای جنگیدن آمده ایم!»
🌷مادر مشرف شده است حج تمتع. هنگام طواف ناگهان چشمش می افتد به محمدرضای شهیدش که احرام بسته در حال طواف است. محمدرضا چند قدمی از مادر جلوتر است. . .
🌍 مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/12122
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
❤️ سلمان داستانی است در 22 قسمت که به صورت سریالی در الف دزفول منتشر خواهد شد
⏳ بزودی در الف دزفول
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷1️⃣قسمت اول
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلمان روی ویلچر کنار تخت بابا نشسته است و دست سرد و بی رمق بابا را بین دو دستش ماساژ می دهد. فکر و ذکرش حرف های دیروز دکتر است. جملات دکتر مثل صدای انفجار در گوشش صدا می کند و حال و روزش را می ریزد به هم.
- بحث تخصص نیست پسرم! بحث امکاناته! من می تونم با یکی از همکارام تو آلمان هماهنگ کنم. فقط شما سریع باید کارای اعزام بابا رو راست و ریست کنید و برسونیدش اونجا!
- یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟!
- نه! اگر اینجا بمونه ظرف یکی دو هفته همین بخش کوچیکی از ریه اش که سالم مونده هم از کار میفته و ...
سلمان که سعی می کند بغض مانده در گلویش را از چشم های دکتر مخفی کند، آب دهانش را قورت می دهد و آرام می گوید:
- کار سختیه دکتر! آخه ما کسی رو اونجا نمیشناسیم. یه نفرم که حتماً باید همراه بابا باشه! حال و روز منو که می بینی دکتر! با این ویلچر و وضعیتی که دارم یکی باید کمک حال خودم باشه! سارا هم که بدتر از من! فقط می مونه مامان که ....
تازه اگر اونم بخواد همراه بابا بره، با کدوم پول؟! ما تو پول دوا و درمون بابا و سارا موندیم! حالا این وسط این نسخه ای که شما پیچیدین که آب از چند ده میلیون تومن میخوره!
سلمان سرش را می اندازد پایین و بغضش مقابل دکتر ترک بر می دارد.
- بنیاد! چرا سراغ بنیاد نمیرین! مگه بابات جانباز نیست!
سلمان خنده ی تلخی روی لبهایش می اندازد و بغضش را دوباره قورت می دهد. سیبک گلویش چندین بار بالا و پایین می رود و می گوید:
- بنیاد؟! چی چی رو بنیاد دکتر! سه چهار ساله کمیسیون پشت کمیسیون! آزمایش پشت آزمایش! هی میریم و میایم اما دریغ از یه روی خوش! دریغ از یه دلگرمی!
اونا شیمیایی شدن بابا رو تأیید نمی کنن! صد جور سند و مدرک بردیم براشون، اما انگار نه انگار! میگن مشکل ریه های بابات از شیمیایی نیست! میگن برید خدا رو شکر کنید که واسه ترکشای تو بدنش کمیسیون بهش 20 درصد جانبازی داده!
راست میگه! واسه بیست ترکش...
چشم های خسته و همیشه قرمز بابا آرام باز می شود و نیم نگاهی به چهره ی غم گرفته ی سلمان می اندازد و سلمان به راحتی می تواند، درد پیچیده بین لبخند مصنوعی بابایش را از پشت ماسک اکسیژن تشخیص دهد. بابا آرام و بریده بریده می گوید:
- سلمان! تویی بابا! مگه امروز نرفتی دانشگاه؟!
سلمان که معلوم است حال و روز مناسبی ندارد و بغض راه گلویش را بسته است، با ناراحتی می گوید:
- دانشگاه؟! درس و دانشگاه چه به دردم می خوره وقتی تو اینطوری افتادی رو تخت و هیچ کس نیست به دادت برسه! اونایی که باید برات یه کاری بکنن، که خودشون رو زدن به اون راه! انگار نه انگار که میشناسَنت! انگار مثل یه بار سنگین روی دستشون موندی و نمی دونن باهات چیکار کنن!
انگار نه انگار که هر چی میز و مقام دارن بخاطر تو و اون رفیقاته که یا مثل تو زمین گیرن و یا مثل این بچه ها شهید شدن.
می دونی چرا بابا؟؟!
آخه نه براشون نون داری و نه به درد پست و مقامشون می خوری! البته چرا! یه وقتایی به کارشون میای! اون وقتایی که میان باهات عکس میگیرن و میرن!
به فرض که مهندسیمم گرفتم! منو با این وضعیت استخدام می کنن یا قوم و خویشای خودشونو؟
بابا که سعی دارد دست بی رمقش را از لای دست های سلمان بیرون بکشد و بگذارد لای موهای سلمان و نوازشش کند ، به آرامی می گوید:
- سلمان بابا! باز چی شده عزیزم! بازم اتفاقی افتاده؟! کسی چیزی گفته!
سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید :
- حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! ....
⚠️ ادامه دارد .....
🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇
🌷https://alefdezful.com/330
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 پست ویژه الف دزفول
📩 روایت یک نامه
✍🏻انتشار سندی از مظلومیت و مقاومت مردم دزفول برای اولین بار پس از ۴۱ سال
🌷 توصیف مقاومت اسطوره ای مردم دزفول با قلم مرحوم «مریم کاظم زاده» ، همسر سردار شهید اصغر وصالی و اولین عکاس و خبرنگار زن دفاع مقدس
🌹تصویر نامه اولین عکاس و خبرنگار زن دفاع مقدس به یک دختر نوجوان دزفولی به تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۰
📖 تصویر نامه و شرح ماجرا را در الف دزفول بخوانید👇🏻
🌐 https://alefdezful.com/3010
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌷 جنازه ام را برگردانید عقب🌷
✍🏻روایت هایی از «شهید سیداحمد سیدنظرزاده»
🎥 به همراه تکه فیلمی از مصاحبه با شهید که برای اولین بار پس از 41 سال منتشر می شود
✅همیشه دور برش می پلکیدیم. از همان قبل جنگ که مسجد کرناسیون می رفتیم و سید احمد با شوخی هایش بچه ها را توی مسجد جمع می کرد.
☀️ از نظر سنی از همه بچه ها بزرگتر بود. متأهل بود و چندتا بچه داشت. سید احمد در مسجد که بود وقت نهار یا شام بعد از شکر نعمت خدا می گفت: «خدایا این غذا رو قطع کن!» گفتیم:«سید این چه دعاییه دیگه؟!»
🌷خیلی جدی برگشت توی صورتم نگاهی کرد و گفت:« رضا! یتیم امشو شو آخـــره. اَر شهید بیسُم نَهِلی جنازه ام منه زمین. جنازه مَه سی دل بچونم اُوری عقب!
🌍 مشروح خاطرات را در الف دزفول ببینید👇🏻
🌐https://alefdezful.com/4e7e
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷2️⃣ قسمت دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
… سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید :
– حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! ….
اون روزی که تو و رفیقات تو جبهه بودین! اون روزی که رفیقات تیکه تیکه شدن! اون روزی که تو به این روز افتادی ، اینا کجا بودن؟! داشتن چیکار می کردن؟! از ترس، تو کدوم سوراخی قایم شده بودن که حالا اینطوری باهات برخورد می کنن؟!
کاش می شد یه ذره از دردایی رو که می کشی ، اینا می کشیدن تا بفهمن دنیا دست کیه؟!
اینا کجان ببینن چه دردی می کشی تا یه بار نفست بالا و پایین بره؟
اینا کجان ببینن وقتی نفست بالا نمیاد چطوری سیاه و کبود می شی ؟
کجان ببینن وقتی موج میاد سراغت، با همین بدن نحیف چطوری میفتی به جون من و مامان و سارا و هر چه دم دستته پرت می کنی؟
کجان ببینن چطوری کتکمون می زنی؟!
کجان ببینن وقتی به خودت میای، چطوری میفتی به دست و پامون و گریه می کنی؟!
کجان ببینن بابا! کجان ببینن!!
چرا تنهات گذاشتن و سراغی ازت نمی گیرن؟!
چرا بی خیال تو و دردات شدن؟! مگه تو واسه این مملکت به این حال و روز نیفتادی بابا؟
بابا آرام ماسک را از صورتش بر می دارد و بعد از چندین سرفه ی خشک که مثل صدای پتک توی فضا می پیچد و قلب سلمان را از جا می کند، می گوید:
– سلمان! بابا! پسرم! بازم که داری از این حرفا می زنی! مگه قرارمون نبود دیگه از این حرف و حدیثا نداشته باشیم!؟ مگه همه حرفامونو با هم نزده بودیم! مگه من بهت نگفته بودم که …
سلمان با دست هایش چرخ های ویلچرش را حرکت می دهد و از تخت بابا فاصله می گیرد و صدایش را این بار بالاتر می برد…
– چرا گفته بودی! همه حرفات هم یادمه! منم قول داده بودم دیگه تمومش کنم! ! اما … اما واقعا دیگه به اینجام رسیده! دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا!
سفیدی این سقف رو روزی چند ساعت باید ببینی آخه؟
این نفسای بریده بریده ای که دردش جونتو به لبت می رسونه تا کی آخه؟!
چرا نباید یه نفر بیاد سراغتو بگیره؟
چرا شیپورچیای فوتبال رو مفتی مفتی اعزام می کنن خارج واسه بوق زدن، اما برا تو تَرِه هم خورد نمی کنن! یعنی تو به اندازه ی یه شیپورچی فوتبال هم براشون ارزش نداری و به دردشون نمی خوری؟!
– سرفه های بابا شدیدتر می شود و تا می خواهد جمله ای را روی لب جاری کند، سرفه ها مانع می شود و دوباره ماسک را باید روی دهان و بینی اش بگذارد. هر چند این اولین بار نیست که پسرش اینگونه از دست روزگار شاکی شده است، اما چاره ای نیست! باید دل آتش گرفته ی سلمان را آرام کند.
– ببین سلمان! چند بار بگم بابا! من با کس دیگه ای معامله کردم! من که بخاطر اینا نرفتم جبهه که حالا طلبکار باشم! من توقعی از کسی ندارم بابا! من …
سلمان ولیچرش را دوباره رو به سمت تخت بابا بر می گرداند و در حالی که اشک هایش سرازیر شده است می گوید:
– چرا آخه؟! چرا توقعی نداری؟! مگه الان اگر زن و بچه و ناموس اینا تو امنیت زندگی می کنن، بخاطر تو و رفیقات نیست! مگه الان پست و مسئولیت و ریاست اینا از برکت خون رفیقای تو نیست! پس چرا امروز که بهشون نیاز داری نگات هم نمی کنن؟!!
بابا که اشک گوشه ی چشمش جمع شده است آرام سرش را می اندازد پایین و می گوید:
– سلمان! تو رو به روح شهدا بس کن بابا! چرا با خودت اینطوری می کنی؟! توکل به خدا! خدا بزرگه! بالاخره مشکل ما رو خودش یه جوری حل می کنه!
مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:
⚠️ ادامه دارد .....
🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇
🌷https://alefdezful.com/0401
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
☀️ به نام خدا
🎁 پست ویژه + فیلم
❓🌴این شیر زن دزفولی را می شناسید؟❓
🌹 مگر کجای تاریخ نوشته اند که پهلوان ها همیشه باید مرد باشند؟
☀️ مانند او ، کمتر می توان پیدا کرد. قهرمانی بی نام و نشان و مجاهدی خستگی ناپذیر که گاه هیبت مردان در مقابل همت او کم می آورد.
🌴راویان از روایتگری او کوتاهی کردند و قلم ها ، قصور کردند از ثبت او و همین است که کمتر کسی نام «فاطمه سلطان کواکب» را به عنوان یک زن قهرمان دزفولی می شناسد.
⭕️زنی که بر خرابه های خانه اش ، رجز می خواند. . .
🌷این رجز خواندنش را سنگ هم ببیند، بغض می کند و ترک بر می دارد.
🎥 کلیپی از یک شیرزن دزفولی که کمتر نام او را شنیده اید
⭕️ الف دزفول را ببینید:
🌐https://alefdezful.com/816
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 او هنوز از رمل های داغ فکه دل نکنده است . . . .
✍🏻 روایت فرماندهی که 41 سال است کنار بی سیم چی اش مانده است و هنوز هیچکدامشان هوای بازگشت ندارد
🌹مداحی اش را خیلی ها به خاطر دارند، برای اولین بار پس از 41 سال تکه فیلمی از نوحه خوانی اش بین آسمانی های آن روز را منتشر خواهیم کرد
🌴روایت هایی از شهید جاویدالاثر عبدالعلی ملک ذاکر
⌛️ به زودی در الف دزفول
⏳ منتظر باشید . . . .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷3️⃣ قسمت سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:
– باز چی شده سلمان؟! مگه دکتر صدبار نگفت که ناراحتی و استرس برا بابات مثلِ سَم می مونه؟! مگه نگفت نگرانی و اضطراب بهش شوک وارد می کنه؟!
آخه پسرم! عزیزم! چرا نمی خوای با شرایط کنار بیای؟! چرا نمی خوای باور کنی که دیگه بابات و امثال بابات برا خیلی از مسئولین مهم نیستن؟! چقدر گفتی و نفهمیدن؟! چقدر گفتیم و کمک نکردن! چقدر رو زدیم و التماس کردیم!
اینایی که حاضر نیستن کپسولای اکسیژن باباتو تهیه کنن، میان اعزامش کنن آلمان؟!
اینایی که زخمی شدن یه پلنگ و دوا درمونش براشون از زخم بابای تو مهم تره، دیگه چه انتظاری ازشون داری مادر؟!
تو رو خدا بس کن پسرم!
سلمان با تأسف سرش را تکان می دهد و صدای بغض آلودش می پیچد توی اتاق:
– چطوری آخ بس کنم مامان! چطوری؟!
مگه خودت نمی گی گاهی اوقات خدا گرهِ مشکلات بنده هاشو با دست بنده های دیگه وا می کنه! الان حال بابا خوب نیست! الان باید بیان و اعزامش کنن آلمان. پس چرا دست رو دست گذاشتن تا پیش چشم من و تو و سارا آب بشه؟ پس چرا براش کاری نمی کنن!
لرزش صدای سلمان به دستهایش هم سرایت کرده است. تمام عصبانیتش را می ریزد توی انگشت هایی که به چرخ های بزرگ ویلچر گره خورده است و ویلچر از جاکنده می شود و دوباره می رود نزدیک تخت پدر.
– اصلا بابا! تو فکر می کردی یه روزی با تو و رفیقات یه همچین معامله ای بکنن؟
اصلا فکر می کردی برا یه دستگاه اکسیژن ساز بهت بگن :«یه جانباز شیمیایی بدحال داریم. یه کم صبر کن چند روز دیگه شهید میشه! اونوقت دستگاه اکسیژن سازشو می دیم به تو!»
اینطوری بود یا نبود بابا؟ بود یا نبود؟
بابا به نشانه ی تأیید سرش را پایین می آورد و تند و تند سرفه می کند.
حرف های سلمان یک جورهایی همه ی خاطرات گذشته را از پیش چشمان مادر عبور می دهد. سارا خیلی سعی می کند خودش را کنترل کند، اما صدای ترکیدن بغض مادر، صدای گریه ی سارا را هم در می آورد. حالا دیگر همه دارند گریه می کنند. همه بجز بابا!
ناگهان انگار درد می پیچد توی کل وجود بابا. همه ی عضلاتش خشک می شود و صورتش می رود به سمت کبود شدن. این اتفاق تازه ای نیست. مادر سریع خودش را کنار تخت می رساند. سَر بابا را کمی بالا می آرود و با دست ماسک را می چسباند به صورتش. سلمان و سارا هم بلافاصله خودشان را به بابا می رسانند و شروع می کنند به ماساژ دادن دست و پای بابا!
– چی شد عمار! عمارجان نفس بکش! نفس بکش عمار! آروم باش عزیزم! نفس بکش! آروم نفس بکش!
صدای مادر است که سعی می کند بابا را آرام کند و جملاتش را لابلای چشم غره هایی که به سلمان می رود می گوید و سارا هم که مظلومانه کنار تخت بابا گریه می کند رو می کند به سلمان :
– داداش! تو رو فاطمه زهرا دیگه بسته! دل من از دست این آدما خیلی بیشتر پُرِه! دلِ همه مون پُره! اما چه فایده از گفتن! چه فایده از این همه حرص خوردنِ بی خودی من و تو! این همه گفتیم مگه فایده ای هم کرد؟!
با کمک مادر، تنفس بابا آرام می شود و عضلات دست و پایش که مثل چوب خشک شده بودند، به حالت عادی بر می گردند. صدای نفس های خشک و عمیق بابا مثل صدای سمباده ای که روی آهن کشیده می شود، توی جمجمه ی سلمان می پیچد.
سارا که حالا نفس راحتی کشیده است ، دوباره دردهایش را آوار می کند روی سر سلمان:
سالهای ساله دارم با درد و سوزش زخمِ تاول های بدنم می سوزم و می سازم! انگشت نمای بچه های مدرسه شدم. همه ی قشنگی یه دختر به صورتشه! خوب به صورت من نگاه کن! توی این صورت قشنگی می بینی؟! اما چیکار میشه کرد الان سلمان؟
من از بابا و مامان یاد گرفتم راضی باشم به خواست و تقدیر خدا. یاد گرفتم توقعی از این آدما نداشته باشم! یاد گرفتم چشمم به خدا باشه و کرامت همین آدمایی که الان عکسشون تو اتاق باباست.
صدای گریه ی سلمان بالا می رود.. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🔅سلمان را در «الف دزفول» هم می توانید بخوانید👇
🌷https://alefdezful.com
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹او چهره ی برزخی پیرمرد را دیده بود 🌹
✍🏻 روایتی تکان دهنده از سردار شهدای اهل قلم، *شهید حسین بیدخ*
🌷وقتی شهید حسین بیدخ، چهره ی برزخی یک پیرمرد بداخلاق را می بیند.
⭕️ حسین گفت: تا زنده ام حق نداری این روایت را برای کسی تعریف کنی
🎁 شهید حسین بیدخ را معمولا به وصیتنامه و دستنوشته های مشهور و بی نظیرش می شناسند، اما او قصه های عجیب روایت نشده ای دارد که انسان را به تفکر وا می دارد.
⭕️ این روایت را در خلوتی آرام بخوانید 👇
🌐https://alefdezful.com/6301
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅#سلمان🔅
🌷4️⃣ قسمت چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.
✍️ هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان» در الف دزفول منتشر می شود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
. . . صدای گریه ی سلمان بالا می رود.
شاید دلیل اوج گرفتن صدای گریه ی سلمان، درددل های خواهرش است. آخر مدت ها می شود که سارا دردهایش را به زبان نیاورده است. حداقل جلوی بابا! جلوی بابا هیچ وقت درد دل نمی کند. اما حالا در این هیر و ویر حال بد بابا لابد ثمره ی لبریز شدن کاسه ی صبرش است.
سلمان اولین باری است که چشم در چشم سارا دارد گریه می کند. با دست هایش دست های بابا را ماساژمی دهد و هم آهنگ گریه ی سارا گریه می کند.
سلمان هیچوقت بخاطر فلج بودن پاهایش گریه نکرده ، اما بارها و بارها برای مظلومیت سارا در خلوت و تنهایی هایش زار زده است. سارا مظلوم است و کم حرف و البته صبور. شاید بیشتر از سلمان از صبوری و سکوت بابا سهم برده و یا شاید اثر همنشینی بیشتر او با مادر باشد.
دردهای سارا کمتر از درد فلج بودن او نبود. از همان دوران کودکی پوست بدن سارا دچار زخم های متعددی می شد و مدام تاول های ریز و درشتی می زد که دکترها دارو و درمانی برایش نداشتند. حال و روز خودش هم که با آن پاهای بدون حس و آن ویلچر نیاز به گفتن نداشت. پدر و مادر هیچ گاه شیرینی و خنده ی چهاردست و پا راه رفتن او را هم نچشیده بودند ، چه برسد به اینکه با دیدن راه رفتن و دویدن پسر کوچکشان بخواهند ذوق کنند.
– ولی خداییش این رسمش نبود!
صدای سلمان است که سکوت پر از گریه ی اتاق را می شکند. . ..
– بابا! یه نگاه به من بنداز! یه نگا به سارا بنداز که روش نمیشه از خونه بزنه بیرون! اگه تو توقعی نداری ، ولی من دارم. اگر تو توقعی نداری ولی سارا داره!
گناه من چی بود که الان باید روی این ویلچر باشم؟! گناه سارا چی بود که الان باید کل بدنش پر از زخم و تاول باشه؟!
د بگو بابا؟!
آخه چرا بقیه حقیقت رو نمی بینن بابا؟ چرا فکر می کنن ماها خوردیم و بردیم و داریم حال می کنیم واسه خودمون؟
چرا این ویلچر رو نمی بینن؟
چرا تاول های بدن سارا رو نمی بینن؟! ها؟!
چرا اشک های مامان رو نمی بینن؟!
چرا این خونه ی کلنگی رو که هر لحظه ممکنه سقفش رو سرمون خراب بشه نمی بینن؟
چرا نمی بینن مامان با چه مصیبتی داره اجاره ی همین یه گُله جا رو تامین می کنه تا رویِ صابخونه تو روی تو باز نشه!؟
آخه کی خبر داره که پول داروهای تو رو هم باید مامان بده!
اصلا تو خودت روزی باورت می شد که اکسیژنِ نفس کشیدنت رو هم بهت بفروشن؟!
آخه چرا مردم این دردا رو نمی بینن!
کی میدونه من چه دردی می کشم که نمی تونم به مامان کمک کنم؟! ناسلامتی منم مَردَم توی این خونه! غیرت دارم! اما چیکار کنم با با این پاها! با این ویلچر!
آخه گناه مادر چیه؟! گناه من و سارا چیه؟! اصلاً کی می دونه من و سارا به خاطر شیمیایی بودن تو، معلول به دنیا اومدیم؟!
کی می دونه که ما هم جانبازیم. دو جانباز بدون پرونده ای که هیچوقت برای بنیاد جانباز محسوب نشدیم، نمیشیم و نخواهیم شد.
اونا تو رو تحویل نمی گیرن، حالا بیام دلشون به حال مشکل من و سارا بسوزه؟!
نفس های بریده بریده ی بابا، عادی نیست. چشم غره های مادر بی فایده است. صدایش را روی سلمان بلند می کند:
– گفتم دیگه بس کن! دیگه تمومش کن سلمان! نمی بینی حال بابات خوب نیست! تو چِت شده امروز! چرا این حرفا رو به بابات می زنی؟! مگه نمی بینی حال و روزش رو ؟ خب برو به اونایی بزن که نمی دونن! اونایی که می دونن و خودشون رو به ندونستن و نفهمیدن می زنن! اونایی که دم از تکلیف می زنن اما بلد نیستن با کدوم «ت» تکلیف رو می نویسن؟! چرا داری اعصاب باباتو به هم می ریزی ؟! چرا نمک رو زخم سارا و من می پاشی؟! سلمان بسته دیگه! تو رو خدا بسته دیگه!
و صدای خس خس نفس های بابا در هق هق گریه ی مادر گُم می شود. . .
⚠️ ادامه دارد .....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول
🌐www.alefdezful.com
✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻
🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc