💢عَنْ أَحْمَدَ بْنِ جَعْفَرٍ اَلدِّهْقَانِ قَالَ: قَالَ رَجُلٌ لِأَبِي اَلْحَسَنِ اَلْعَسْكَرِيِّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كَيْفَ أَبُو دُلَفَ لَهُ أَرْبَعَةُ آلاَفِ قَرْيَةٍ وَ قَرْيَةٌ فَقَالَ لَهُ إِنَّهُ ضَافَ بِهِ مُؤْمِنٌ لَيْلَةً فَزَوَّدَهُ جُلَّةً مِنْ تَمْرٍ كَانَ فِيهَا أَرْبَعَةُ آلاَفِ تَمْرَةٍ وَ تَمْرَةٌ - فَأَعْطَاهُ اَللَّهُ بِكُلِّ تَمْرَةٍ قَرْيَةً .
-احمد بن جعفر دهقان گويد:مردى به امام عسكرى عليه السّلام عرض كرد:چگونه ابو دلف چهار هزار و يك قريه دارد؟امام فرمود:او يك شب مؤمنى را مهمان كرد و به عنوان توشۀ راه كيسهاى از خرما به او داد كه در آن چهار هزار و يك خرما بود،خداوند هم به پاداش هر خرما يك قريه به او عطا فرمود.
💢خدا اینطوریه ... مومن رو دوست داره ...تکریم مهمان را هم دوست داره ... مهمونتیم .. تکریم کن خدایا !
#فرمانده
#توبهنصوح
#سخاوت
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
🛡حسن ظن دروغین
💢 أَنَّ اَللَّهَ تَعَالَى إِذَا حَاسَبَ اَلْخَلْقَ يَبْقَى رَجُلٌ قَدْ فَضَلَتْ سَيِّئَاتُهُ عَلَى حَسَنَاتِهِ فَتَأْخُذُهُ اَلْمَلاَئِكَةُ إِلَى اَلنَّارِ وَ هُوَ يَلْتَفِتُ فَيَأْمُرُ اَللَّهُ تَعَالَى بِرَدِّهِ فَيَقُولُ لَهُ لِمَ تَلْتَفِتُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِهِ فَيَقُولُ يَا رَبِّ مَا كَانَ هَذَا حُسْنَ ظَنِّي بِكَ - فَيَقُولُ اَللَّهُ تَعَالَى مَلاَئِكَتِي وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي مَا أَحْسَنَ ظَنَّهُ بِي يَوْماً وَ لَكِنِ اِنْطَلِقُوا بِهِ إِلَى اَلْجَنَّةِ لاِدِّعَائِهِ حُسْنَ اَلظَّنِّ بِي.
💢 روايت آمده است كه: «خداوند متعال حساب خلق را كه رسيد،يك نفر باقى مىماند كه سيئاتش بر حسناتش فزونى دارد،ملائكه او را مىگيرند تا به سوى آتش ببرند در حالى كه او پشت سر خود را نگاه مىكند،در اين هنگام خداوند متعال فرمان مىدهد او را برگردانند آنگاه به او مىگويد:چرا پشت سر خود را نگاه كردى؟-البته ذات اقدس الهى خود علت آن را مىداند-آن فرد مىگويد:خدايا!گمان نيكوى من به تو اين نبود(كه مرا به آتش بسوزانى)،در اينجا خداوند سبحان مىفرمايد: ملائكۀ من،به عزت و جلالم سوگند!اين بنده حتى يك روز هم به من
حسن ظن نداشت،اما او را به بهشت ببريد،چون ادعا كرد كه به من
حسن ظنّ دارد»
#توبهنصوح
#شبقدر
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
💢 خدای کریم و کدخدا کریم
در اوائل یا بحبوحه تحصیلات مقدس اردبیلی در نجف اشرف، کاغذی از طرف مادرش می رسد که از نجف اشرف به اردبیل تشریف ببرد، و اظهار اشتیاق زیادی هم در آن نامه مرقوم بوده . معظم له به اعتبار وجوب ادای حق مادرش اجابت نموده، عازم اردبیل می شود . وقتی که اهل «نیارق » تشریف فرمایی اردبیلی را می شنوند، از نهایت اشتیاق به استقبالش شتافته و کسی در نیارق نمی ماند مگر کدخدای محل که اسمش «کریم » بوده . علی الظاهر، مشارالیه معروف به فسق، و مدمن خمر بوده، به استقبال نمی آید . تصادفا در شب ورود، اردبیلی در عالم رؤیا می بیند که، کدخدا وفات نموده به محقق تذکر می دهند واجب است برای تو تشییع جنازه کریم کدخدا; بلکه کفن و تجهیز را هم خودت مباشر باش . محقق از خواب بیدار می شود . چون به سابقه کدخدا اطلاع داشته می گوید: حتما خوابم رحمانی نیست . بار دوم نیز همین خواب را می بیند; باز می خوابد . بار سوم می بیند که می گویند کدخدا از دنیا رفت و صبح شده برخیز و تجهیز کدخدا را به جا بیاور . اردبیلی از خواب بیدار می شود به قصد وضو بیرون می آید . ملاحظه می کند که همسایگان به یکدیگر خبر می دهند که البشاره کریم کدخدا به درک جهنم واصل شده . اردبیلی به صحت خوابش که رحمانی بوده پی می برد ولی در تاویل خوابش تامل می نماید . بعد از فراغ از فریضه صبح، خود محقق مباشرت به تجهیز و تکفین می نماید، و همه از این پیش آمد و تشییع وی در تعجب فرو می روند . بالجمله، بعد از اتمام تجهیز وی، از زن کدخدا سؤال می نماید که حقیقت وقایع شب گذشته را برای محقق گزارش دهد . زن کریم می گوید:
جناب شیخ! شوهر من معروف به فسق و فجور بود . شب گذشته گفت: ای زن من امشب رفتنی هستم حالم منقلب است، جای مرا در حیاط خانه پهن کن . من به گفته او عمل کردم، دیدم که کریم چشمهایش را به طرف آسمان و ستارگان چرخانید با قیافه تائبانه و چشم اشکبار گفت: ای خدا تو می دانی مقدس اردبیلی گناه نکرده است، اگر او را ببخشی برایت هنری نیست، بلکه هنر آن است که آن کریم علی الاطلاق، این کریم مجرم و عاصی و فاسق را ببخشد . محقق، به محض شنیدن این کلمات به زن کریم می گوید: رحمت خدا به وی شامل گشته و از گناهانش در گذشته است »
#توبهنصوح
#شبقدر
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
💢 نگرانی پیامبر !
امسلمه یک شب دید پیامبر نیست؛ رفت دید مشغول دعا کردن است و اشک میریزد و استغفار میکند و عرض میکند: «اَللَّهُمَّ وَ لاَ تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ أَبَداً،». امسلمه گریهاش گرفت. پیامبر از گریهی او برگشت و گفت: اینجا چه میکنی؟ عرض کرد: یا رسولاللَّه! تو که خدای متعال اینقدر عزیزت میدارد و گناهانت را آمرزیده است چرا گریه میکنی و میگویی خدایا ما را به خودمان وانگذار؟ فرمود: «يَا أُمَّ سَلَمَةَ وَ مَا يُؤْمِنُنِي وَ إِنَّمَا وَكَلَ اَللَّهُ يُونُسَ بْنَ مَتَّى إِلَى نَفْسِهِ طَرْفَةَ عَيْنٍ، فَكَانَ مِنْهُ مَا كَانَ»؛ اگر از خدا غافل بشوم، چه چیزی من را نگه خواهد داشت؟ یونس یک لحظه رها شد و شد آنچه که شد.
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
💢 بزرگی نقل میکرد در حرم مطهر حضرت رضا عليه اسلام ،
خدمت سه نفر از بزرگان رسیدم(آیت الله مروارید، آمیرزجوادآقای تهرانی آشیخ علی فلسفی) و پرسیدم اگر یک دعای مستجاب در حرم داشته باشند، چه دعایی میکنند؟
هر سه فرمودند: عاقبت به خیری!
آمدم قم رسیدم خدمت آیت الله گلپایگانی همین سوال را پرسیدم
ایشان فرمودند من بهتر از عاقبت به خیری دعایی نمیشناسم.
💢به قول حافظ:
حکمِ مستوری و مستی همه بر خاتِمَت است
کس ندانست که آخِر به چه حالت برود
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
🔗دغدغه عاقبت بخیری امیرالمومنین
💢در کتاب سلیم آمده: حضرت فرمود : با پیامبر میرفتیم پس چون كه راه خلوت شد مرا در آغوش گرفت و سپس بشدت گريست و گفت: پدرم فداى تنهاى شهيد باد! گفتم: اى رسول خدا! چه چيز تو را گرياند؟ فرمود: كينههائى در سينههاى اقوامى كه آنها را عليه تو آشكار نمىكنند مگر پس از من، كينههاى بدر و ميراثهاى شرك احد!
حضرت میفرماید پرسیدم:
قُلْتُ فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دَيْنِي؟
آیا دینم سالم است؟.
قَالَ فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دِينِكَ
حضرت فرمود: در سلامت دین شهید میشوی!!
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
🌺قاسم بن علا .
در الغیبه شيخ طوسی آمده:
ماجراى قاسم بن علا به اين ترتيب است راوی میگوید كه من در شهر ران از منطقه آذربايجان اقامت داشتم. او ۱۱۷ سال سن داشت و نابینا شده بود.
توقيعات مولاى بزرگوارمان حضرت صاحب الزمان عليه السّلام به دست ابو جعفر محمّد بن عثمان و پس از او به دست ابو القاسم حسين بن روح قدّس سرّهم بدون توقف به قاسم بن علا مىرسيد. حدود دو ماه مكاتبه از طرف حضرت براى او قطع شد، حسين بن علا از اين ماجرا ناراحت و غمگين شد.
روزى در خدمت ايشان مشغول خوردن غذا بوديم كه دربان با خوشحالى وارد شد و خطاب به قاسم بن علا گفت: پيك عراق آمده است. قاسم با خوشحالى متوجّه قبله شد و سجده شكر بهجا آورد.
بعد پيرمرد كوتاهقدى كه مشخصات پيك را داشت داخل شد.قاسم با ديدن او برخاسته و با او معانقه و روبوسى كرد و خورجينش را از گردنش باز كرد، و آب و تشت طلب كرد و دست او را شسته و در كنار خودش نشاند.
ما هم غذايمان را خورديم و دستمان را شستيم.
مرد قاصد برخاست و نوشتهاى را كه از نصف ورق لوله شده بيشتر بود،بيرون آورد و به قاسم سپرد.
قاسم نوشته را گرفت و بوسيد و به كاتبى كه او را "ابن ابى سلمة" صدا مىزد داد.
او نامه را باز كرد و قرائت كرد تا اينكه قاسم احساس كرد كه كاتب گريه مىكند.
بنابراين گفت:اى ابا عبد اللّه [ابن ابى سلمة] چه شده است؟
گفت:خير است.
قاسم گفت:اى واى در مورد من چيزى نوشته است؟
ابو عبد اللّه گفت:چيزىكه ناخوشايند باشد،نه.
قاسم گفت:پس چه نوشته؟
كاتب گفت:خبر وفات شيخ است كه چهل روز پس از رسيدن اين نامه است و براى او هفت پارچه كفنى فرستاده است.
قاسم گفت:فِي سَلاَمَةٍ مِنْ دِينِي ؟ آيا در سلامت دينم از دنيا مىروم؟
گفت:آرى با سلامت در دينت.
[با شنيدن اين كلمات] قاسم رحمه اللّه متبسّم شد و خنديد و گفت:پس از اين عمر آرزويى ندارم.
پيرمردى كه آمده بود بلند شد و از خورجينش پارچه های کفن ها را درآورد و تحويل قاسم داد.
قاسم دوستى داشت به نام "عبد الرحمان بن محمّد بدرى" كه دشمنى شديد با اهل بيت عليهم السّلام داشت و ناصبى مذهب بود، ولى بين او و قاسم در امور دنيا دوستى شديدى برقرار بود و قاسم او را خيلى دوست مىداشت.
قاسم گفت:اين نامه را براى عبد الرحمان بن محمّد هم بخوانيد،چون من دوست دارم كه او هدايت شود و اميدوارم
كه خداوند تبارك و تعالى به واسطه قرائت اين نامه او را هدايت فرمايد.
آن ها که بودند در جواب گفتند: «اللّه،اللّه،اللّه!» اين نامه در حوصلۀ بسيارى از شيعيان نيست و آنها ظرفيت تحمل آن را ندارند، چه رسد به عبد الرحمن بن محمّد!
قاسم در جواب آنها گفت:من مىدانم با اين كار رازى را افشا مىكنم كه اعلان آن برايم جايز نيست، لكن چون عبد الرحمان بن محمّد را خيلى دوست دارم و ميل به هدايت او توسط خداوند متعال دارم مىخواهم كه اين نامه براى او خوانده شود،لذا نامه را برايش بخوان.
خلاصه آنروز گذشت و روز پنجشنبه سيزده رجب رسيد،عبد الرحمان بن محمّد آمد و به قاسم سلام كرد، قاسم هم نامه را درآورد و به او گفت: اين نامه را بخوان و در آن تأمل و تفكّر كن. عبد الرحمن نامه را خواند و وقتى كه به خبر مرگ قاسم رسيد نامه را انداخت و خطاب به قاسم گفت: تقواى الهى پيشه كن و از خدا بترس، تو مردى هستى كه در تديّن نسبت به ديگران افضل و برترى، عقلت در دست خودت هست و خداوند تبارك و تعالى مىفرمايد:
وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ . وَ قَالَ: عٰالِمُ اَلْغَيْبِ فَلاٰ يُظْهِرُ عَلىٰ غَيْبِهِ أَحَداً .
«هيچكسى نمىداند كه فردا چه خواهد كرد،و هيچكس نمىداند كه در كدام زمين خواهد مرد».
و همچنين مىفرمايد:«داناى غيب اوست و هيچكس را بر اسرار غيبش آگاه نمىسازد.»
قاسم خنديد و خطاب به عبد الرحمن گفت: آيه را تمام كن كه مىفرمايد:« إِلاّٰ مَنِ اِرْتَضىٰ مِنْ رَسُولٍ / مگر رسولانى كه آنان را برگزيده.»
مولا و سرور من هم مثل رسول برگزيده شده است.
و در ادامه گفت: من مىدانستم كه تو اين جملات را خواهى گفت، لكن از امروز تاريخ بگذار، اگر بعد از اين روزى كه در اين نامه درج شده من زنده ماندم، پس بدانكه اعتقاد من صحيح نيست، و امّا اگر در اين تاريخ از دنيا رفتم آنوقت به اعتقادات خودت نگاه كن و تجدید نظر کن .عبد الرحمن هم آنروز را تاريخ گذاشت و از هم جدا شدند.
🪶ادامه در پست بعد
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob
💢 ادامه قصه قاسم بن علا:
هفت روز پس از رسيدن نامه، قاسم تب كرد و مريضى او در همان روز شدت گرفت.
در بسترش به ديوار تكيه داد؛
يك پسرش حسن كه اعتياد به شرب خمر داشت و با دختر ابى عبد اللّه بن حمدون همدانى ازدواج كرده بود و در آنوقت ردايى را بر روى خود كشيده بود، در گوشهاى نشسته بود، و ابو حامد هم در گوشهاى ديگر و ابو على بن جحدر، و من و تعدادى از اهل شهر نيز گريه مىكرديم.
ناگهان،قاسم به سمت پشت سرش به دستهايش تكيه داد.و شروع كرد به گفتن:يا محمّد،يا على،يا حسن،يا حسين،اى سروران من شما در محضر خداوند متعال شفيعان من باشيد.
بار دوم و سوم هم گفت،
وقتى كه مرتبه سوم به يا موسى،يا على[امام رضا عليه السّلام]رسيد،
مثل بچهها كه غنچه گل را حركت مىدهند، مژههاى چشمهايش به حركت درآمد،حدقه چشمش باز شده و باد كرد، آستينش را به چشمهايش مىكشيد، آبى مثل آب گوشت از چشم او خارج شد. متوجّه پسرش شد و گفت:اى حسن!بيا كنار من،اى ابا حامد،اى ابا على بياييد.
ما همگى اطراف او جمع شديم و به دو چشم صحيح و سالم او نگاه مىكرديم. ابو حامد گفت:مرا مىبينى؟دستش را روى تكتك ما گذارد.
خبر بينا شدن قاسم در بين مردم و اهل سنّت پيچيد.مردم از اهل سنّت مىآمدند و به او نگاه مىكردند.
قاضى القضاة بغداد كه نامش ابو سائب عتبة بن عبيد اللّه مسعودى بود،سوار مركب شد و به ديدن قاسم آمد،وى انگشترىاش را كه نگين فيروزه داشت،در دستش گرفت و به قاسم گفت:اى ابا محمّد!اينكه در دست من است چيست؟و انگشتر را به قاسم نزديك كرد.قاسم گفت:روى نگين اين انگشترى سه سطر نوشته شده.آن را گرفت تا بخواند،امّا ضعف اجازه اين كار را نداد. و مردم از آنجا رفتند و با تعجب اين ماجرا را به ديگران خبر مىدادند.
بعد از رفتن مردم،قاسم رو به پسرش كرد و گفت:خداوند تبارك و تعالى تو را به مرتبه و منزلتى مىرساند،با شكرگزارى به درگاهش آن را قبول كن. حسن گفت:قبول مىكنم. قاسم گفت:چگونه قبول مىكنى؟ حسن گفت:به هر شرط و صورتى كه شما امر بفرماييد پدر جان. گفت: آن امر به اين طريق است كه ديگر شرب خمر نكنى و از آن بازگردى و توبه كنى.
حسن گفت :پدر جان!قسم به حقّ كسى كه شما او را ذكر مىكنيد،از شرب خمر و كارهاى زشت ديگرى كه تو از آنها آگاهى ندارى توبه مىكنم.
در همين حال قاسم دستهايش را بالا برد و عرضه داشت:پروردگارا!اطاعت خودت را بر حسن الهام كن و او را از معصيت و نافرمانى خودت دور فرما.
اين دعا را سه مرتبه تكرار كرد
و بعد از آن كاغذى طلب كرد و با دست خودش وصيتش را نوشت
و از جمله وصيتهايى را كه به حسن كرد،اين بود كه گفت:پسرم!اگر تو براى اين امر يعنى وكالت از طرف مولاى بزرگوار ما عليه السّلام اهليّت پيدا كردى، مخارج زندگىات را از نصف مزارع معروف به[فرجيده] بردار و بقيه زمينهاى زراعى ملك مولاى ما حضرت حجّت عليه السّلام است
و اگر اهليّت اين كار را پيدا نكردى برو و خير و روزىات را از جايى كه خداوند درست كرده و قبول فرمايد بخواه.
حسن هم وصيّت پدر را با تمام شرايط پذيرفت.روز چهلم كه شد،در وقت طلوع فجر،قاسم دار دنيا را وداع كرد و از دنيا رفت،خدا رحمتش كند.
پس از رحلت قاسم،همان روز عبد الرحمان آمد و با سر و پاى برهنه،در بازارها مىدويد و با ناله و فرياد مىگفت:وا سيداه! [اى آقا و مولاى من!].
براى مردم اين كار عبد الرحمان خيلى عجيب بود و مىگفتند:اين چه كارى است كه با خودت مىكنى؟او گفت:ساكت باشيد،من چيزى را ديدهام كه شما نديدهايد.قاسم را تشييع كرد و از اعتقاد فاسدى كه داشت برگشت و بسيارى از اراضى كشاورزىاش را وقف حضرت كرد. قاسم را ابو على بن جحدر غسل داد و ابو حامد روى بدنش آب مىريخت.
بعد با هشت پارچه او را كفن كردند،اوّل پيراهن امام رضا عليه السّلام را به او پوشانيدند و پس از آن هفت لباس را كه از عراق برايش رسيده بود،بهعنوان كفن به او پوشانيدند.
پس از مدّت كوتاهى نامه تعزيت و تسليت از طرف مولايمان حضرت حجّت عليه السّلام به حسن رسيد كه در آخر آن نامه نوشته بود:خداوند تعالى اطاعتش را به تو الهام فرمايد و از معصيت و نافرمانى خودش،تو را دور گرداند.
اين جمله همان دعايى بود كه پدرش در حقّ او كرده بود.در انتهاى نامه نيز آمده بود: ما پدرت را براى تو پيشوا و امام،و كارها و افعال او را براى تو سرمشق قرار داديم.
💢هم خودش عاقبت بخیر شد هم پسرش را و هم عبدالرحمان به برکت او عاقبت بخیر شدند.
#عاقبتبهخیری
🔰 الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ (عج)
@alelm_almasboob