الا ای یار دریایی، به دور از موج و طوفان باش
به فکر سرنشینان باش
نه از این سو، نه از آن سو، به سوی اهل ایمان باش
مطیع حکم قرآن باش
بیا در کشور دل عضو شورای نگهبان باش
تو خود قاضی وجدان باش
بکن تایید یا رد هر که را خواهی، تو میزان باش
ولی در سلک مردان باش
هرآنچه خواستی آن باش
تو ای رزمندهی عاشق که گلها در طبق داری
هنوز آه و رمق داری
تو هم حرفی بزن، بر گردن این خلق حق داری
جهاد ماسبق داری
ز هر فرقه گریزانی و شهرت در فِرَق داری
تو قلبی محترق داری
بگو حق را، ولی در خانه منشین، مرد میدان باش
به پا تا خط پایان باش
تو حق داری بترسی، چونکه نقض عهدها دیدی
عطا کردی خطا دیدی
ملول و معترض بر وضع موجودی، بلا دیدی
ز نامردان جفا دیدی
رواج دزدی و تبعیض و فعل ناروا دیدی
خدا داند چهها دیدی
ولی ای جان! پلیدان را رها کن، با شهیدان باش
پی پاکان دوران باش
مگر جاندادگان جبهه تضمین از که بگرفتند
که پوشیده کفن رفتند
مگر هنگام سر دادن سخن از حق نمیگفتند
چه دیدند و برآشُفتند
گمان هرگز مبر آن عاشقان مُردند یا خفتند
خدا گفتند و دُر سفتند
شهیدان را ببین بالای سر، پس پاکدامان باش
تو سامان بخشِ سامان باش
رفیقی داشتم میگفت دارم عشق را باور
شدم اسلام را یاور
نه رهبر را خدا دانم، نه هستم بر کسی نوکر
ولی سوگند بر حیدر
اگر قانون رود از یاد، اگر بیکس شود رهبر
بلاها آیدت بر سر
رفیقم حاج قاسم بود، میفرمود انسان باش
بیا سرباز ایران باش
ببار ای ابر رحمت، آسمان در حال تغییر است
زمان در حال تغییر است
سیه شد رنگها، رنگین کمان در حال تغییر است
همان در حال تغییر است
تمامْ افکارمان «جز آرمان» در حال تغییر است
جهان در حال تغییر است
ظهور نور نزدیک است، از ظلمت گریزان باش
پی منجی دوران باش
زمام امر نه دست رندان، نه دست زاهدهاست
شرف، عهد معاهدهاست
بلی سال هزار و چارصد سال مجاهدهاست
حرمها پر ز شاهدهاست
هزار آشوبِ عالم خود قرائنها شواهدهاست
شعار الله واحدهاست
بگو الله اکبر ای مسلمان، مثل سلمان باش
به ملک جان سلیمان باش
به هر مسلک به هر جرگه، به هر عهدی و پیمانی
خلاصه اهل ایرانی
پیام ناصحان بشنو به سبک ناب عرفانی
مدام این شعر میخوانی
«چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی»
علاج کار میدانی
بکن نیک انتخابی، بیغرض چون ماه تابان باش
تجلا کن، شتابان باش
برادر ارتباط نفس را با عقل عادی کن
حذر از حزب بادی کن
شعور جمع همراه شعار انفرادی کن
تأسی از منادی کن
ندا میآید از غیب، امتثال امر هادی کن
بلی کاری جهادی کن
رقم زن سرنوشت خویش را، دارای رجحان باش
به خط شاه مردان باش
بگو بر قاتلان حا ج قا سم ما همه شیریم
تکبرکُش به تکبیریم
بزن در رو نداریم، این بدان، مردان شمشیریم
صبوریم، اهل تدبیریم
به بیست و هشت خرداد انتقامی سخت میگیریم
نه جمهوری، جماهیریم
پس آمریکا بمیر از شرم، اسرائیل ویران باش
سلام ای قدس، خندان باش
«انتخاب سبز، انتقام سخت»
#انتخابات #بحر_طویل
#ولی_الله_کلامی_زنجانی
#به_نیابت_ازحاج_قاسم_سلیمانی_رأی_میدهیم
@aleyasein
با مردم ِ مرز و بوم ، همدرد شدند
با عشق و مقاومت هم آورد شدند
ایـن مرتـبه "رأی اولـی ها" دیـگر
مانـند شهیـدانِ وطـن مـرد شـدند
#به_نیابت_از_حاج_قاسم_رأی_میدهیم
#روح_الله_قناعتیان
@aleyasein
در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگِ ریا، هیچ نمانده است به رخسار
#فاضل_نظری
@aleyasein
بسماللهالرحمنالرحیم #شهادت_حضرت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
@aleyasein
کاش میشد بگذارند مُهیا گردد
شبِ او صبح به محرابِ مصلا گردد
شبِ او صبح نشد ، نیمه شب او را بردند
تا که با زخمِ زبان آن شبش احیا گردد
شعله بر خانهاش انداخت حرامی تا زود
درِ این خانه به یک ضربهیِ پا وا گردد
درِ آتش زده کم بود بیاُفتد رویَش
باز کم بود که میخی به تَنی جا گردد
پیشِ طفلان پِیِ مَرکب پدر پیری رفت
تا که این کوچه پُر از نالهی بابا گردد
دو قدم راه نرفته به زمین میاُفتاد
که پُر از زخمِ تنِ خستهی مولا گردد
فرصتی هیچ ندادند و کشیدند تنش
قبل از آنی که نفس تازه کُنَد پا گردد
گرچه میخورد زمین گرچه کشیدند به خاک
روضهای خواند غمش باز مُداوا گردد
روضهی غربتِ پیری که به زانو آمد
به امیدی که گُلِ گُمشده پیدا گردد
پیرمردی به سرِ نعشِ جوانش آمد
شاهدِ کَم شدنش وقت تَقَلا گردد
اِرباً اِربا بدنی دید به دستش فهمید
هرچه کردند نشد تیغِ دگر جا گردد
دشنه و تیغ و تبر دست به دستِ هم داد
بدنی باز شود مثل معما گردد
دست و پا زد پسری تا پدری جان بدهد
دست و پا زد پسری تا کمری تا گردد
دست انداخت به دورِ بدنش ریخت زمین
دست انداخت دهانش نَفَسش وا گردد
چشم را نیزه گرفته است اگر چشمی بود
کاش میشد نظرش قسمتِ بابا گردد
چند عضو از بدنِ اکبرش آنجا کَم بود
خواهرش بود ولی حلقهیِ نامحرم بود
(حسن لطفی۹۲)
@aleyasein
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهادت_حضرت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
#اولجلسهای
@aleyasein
تشنهی زمزمهام کاش به زمزم برسم
میوهی کالم و ای کاش که من هم برسم
فاطمه چشم به راه هست سیاهی بزنم
ای اجل صبر نما تا به مُحَرم برسم
پس از آن جانِ مرا هم ببری حرفی نیست
نه ، فقط باش که یکبار حرم هم برسم
دست من نیست گریبان بدرم یا ندرم
هر زمان که به سرِ سورهی مریم برسم*
آه ای راهِ نجف کرببلا دستم گیر
اربعین باز بر آن سیلِ دمادم برسم
هر قدم میشمرم تکتکِ تیرَکها را
تا که بر موکبِ عباس معظم برسم
اربعین وقتِ قرار است بگو یا عباس
کاش بر سایهی آن صاحبِ پرچم برسم
این شهیدانِ حرم همسفر ما بودند
قسمتم نیست چرا پیش رفیقم برسم
کمکم ای ناله بیا موقع مقتل خوانی است
وای کم مانده به گودال مقرم برسم
ای بقیع تربتی از خود به سرم میریزی
کاش ای کاش به این خاک پُر از غم برسم
(حسن لطفی ۹۶/۰۴/۲۸)
*کهیعص
@aleyasein
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهادت_حضرت_امام_جعفر_صادق_علیه_السلام
@aleyasein
از مسیر در نه ، از دیوارِ خانه ریختند
روز نَه این قومِ نامحرم شبانه ریختند
حتم دارم با قلاف و تازیانه ریختند
یک نفر آمد به محراب و نمازش را شکست
بی حیایی بی هوا راز و نیازش را شکست
نیمه شب هست آه فکر سن و سالش نیستند
ریسمانها میکشند و فکر بالش نیستند
بینِ این خانه مگر اهل و عیالش نیستند
او خدای غیرت است از درد میریزد بِهَم
پیش طفلانش مَکِش نامرد میریزد بِهَم
باز هم صد شُکر آتش بر سر و رویش نخورد
این درِ سوزان حیا کرد و به پهلویش نخورد
سنگ بی احساسِ دیواری به اَبرویش نخورد
باز هم صد شُکر در ، آئینهاش را خط نزد
در میانِ شعله میخی سینهاش را خط نزد
در میانِ کوچهها با زور او را میکِشند
بر زمین میاُفتد و بدجور او را میکِشند
روی مرکب میروند از دور او را میکِشند
پیرمرد شهر با هر زحمتی پا میشود
آه میگوید فقط " یا عَمَّتی" پا میشود
دخترک میگفت با نِی حنجرش را پس بده
من یتیمم طشتِ زر یک شب سرش را پس بده
جان بابا ، ساربان انگشترش را پس بده
حرمله وقتی که میآید پریشان میشوم
پشتِ عمه ، زجر وقتی هست پنهان میشوم
کوچه کوچه تکه تکه پیشِ ما نان ریختند
شامیان نان خشکها را پیش مهمان ریختند
دختران تَه ماندهها را پای طفلان ریختند
عمه جان حس میکنم مژگانِ بابا کم شده
خیزران ای وای یک دندانِ بابا کم شده
(حسن لطفی ۹۶/۰۴/۲۸)
@aleyasein
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهادت_حضرت_امام_جعفر_صادق_علیهالسلام
@aleyasein
از رویِ دیوار ، از دور و برِ او ریختند
نیمه شب با ریسمانی بر سر او ریختند
کاش در آن نیمهشب زهرا نمیدیدش چه شد
بر سرِ او در قنوتِ آخرِ او ریختند
خانهاش شد خیمهگاه و چوبهای شعلهور
بِینِ خانه پیشِ چشم دختر او ریختند
فاطمه نالید مادر پهلویت را نشکنند ...
تا که با آتش جماعت بر در او ریختند
چندباری بر زمین خورد و میان راه دید
ناکسانی را که دورِ مادر او ریختند
آنقدر او را کشیدند و به هر سویش زدند
سنگهای کوچه قدری از پَرِ او ریختند
شهر آنشب کربلا بود و زمینش قتلگاه
تشنهای را دید قومی بر سرِ او ریختند
قوَتش را جمع کرد و گفت آبی سوختم...
نیزه هاشان را ولی بر حنجر او ریختند
دستهای خواهرش زخمی شد اما زد کنار
تیغهایی را که روی پیکر او ریختند
(حسن لطفی ۹۹/۰۳/۲۷)
@aleyasein