eitaa logo
از هر دری سخنی
572 دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
7.7هزار ویدیو
429 فایل
آشفتگیه،بایدببخشید... ارتباط با مدیر @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 ✏️ 📕 روایت بیست و هشتم: خانم تخت یازده 🛏 بیشتر مریض‌های روی تخت خانم‌اند. یادم نمی‌آید قبل از این جایی، حتی برای سخنرانی در روضه زنانه، رفته باشم وسط جمعیت خانم‌ها. به عباس می گویم: «معذب نشن؟» می‌خندد و می‌گوید: «ما یا اونا؟» بعد با دستی که دست‌کش لاتکس دارد، ماسک جلوی دهانش را کمی بالاتر می‌آورد و می‌گوید: «چاره‌ای نیست». 🌕 جارو به دست می‌رویم توی اتاق. قرار است هم نظافت کنیم،‌ هم اگر کسی از مریض‌ها کاری داشت، کمکش کنیم. معمولاً کم‌حرف و ساکت‌ و خواب‌اند. شروع می‌کنیم به تمیز کردن وسایل روی دِرآوِرها و میزهای پرتابل. طبق دستور مسئول شیفت، هر خوراکی مانده‌ای را باید بیندازیم سطل زباله. 🍶 خانم تخت یازده می‌گوید: «آب» انگار مسافرکش‌های خط قم ـ تهرانیم و مریض‌ها مسافرهای یک روز وسط هفته خلوت. دو تایی جارو را ول می‌کنیم و با هیجان می‌رویم سمت تخت یازده. آب معدنی را من زودتر از عباس برمی‌دارم، می‌ریزم توی لیوان یک‌بار مصرف. سن و سال مادرم را دارد. لیوان را که می‌دهم دستش، می‌گویم: «بفرما مادر» چیزی نمی‌گوید اما می‌بینم گوشه چشم‌هاش کمی خیس است. می‌گویم: «هر کاری داشتین ما اینجاییم. مثل پسر خودتون». 💠 از اتاق که می‌رویم بیرون، عباس سرش را نزدیک گوشم می‌کند و می‌گوید: «اینا خانم‌اند. کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن» حالا فکرم مشغول شده. فلاکس چای را از آبدارخانه بخش بر می‌دارم و به بهانه چای بردن،‌ برمی‌گردم کنار تخت یازده. زن خوابیده. دلم را می‌زنم به دریا. «خواهر» توی زبانم نمی‌چرخد ولی می‌توانم «مادر» را از جمله‌ام حذف کنم تا حس پیری نکند. می‌گویم :«چیز دیگه‌ای نیاز ندارید؟» چشم‌هایش را باز می‌کند. دستش را آرام می‌آورد بالا و با نگاهی شبیه نگاه‌های مادرم لبخند می‌زند و می‌گوید: «ممنون پسرم». 💠💠 خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f @favayedolkoronaieh
🌙 خلوتی با سید محمد زین العابدین 🌙 🌕 از انتهای راهروی بیمارستان دیدم صدای آشنایی میاد. صدای سید بود. سید محمد زین العابدین. نمیدونم چطور شنیده بود من توی این بخش مشغولم. خوشحال شدم. دیدن یه رفیق طلبه، تو بیمارستان نیمه شب ، خیلی جذابه. 💠 سید رو از وقتی میشناسم که تصمیم گرفته بود بیاد حوزه علمیه و طلبه بشه. مدرک دانشگاهیش رو گرفته بود و داشت تحقیق میکرد برای آینده اش. پیش من هم اومد مشورت بگیره. بهش گفتم برای چی میخوای بیای حوزه؟ گفت میخوام طلبه بشم برم مناطق محروم برای کمک به بچه های روستایی. اون روز با تعجب نگاهش کردم. چه هدف جالبی! یک داداش و یک خواهرش دکترن. خانوادشون همه اهل علمن. آخه این چه هدف بانمکیه انتخاب کردی!؟ 🔆 سید خیلی جالبه. توی سفر اربعین یک ساک پر میکنه اسباب بازی و بادکنک و گل سر و این جور چیزها. بزرگتر از ساک خودش. بعد باید اینها رو تو اربعین بین بچه کوچولوهای عراقی که از زائرا پذیرایی میکنن تقسیم کنیم. سفر اربعین با سید خیلی خوش میگذره. 🔅خیلی دوستش دارم. حواسش به جزییات هست. زندگیش کلا کار جهادیه. حتی با خانمش به بچه های هیات طلبگیمون رسیدگی میکنه. بچه هامون دوستش دارن بهش میگن عمو سید. تو هیات شکلات میده به بچه های کوچیک 💐 دوست داره بچه ها حافظ قرآن بشن. خودش و خانومش کلی از بچه های روستایی رو تشویق کردن به حفظ قرآن و دورادور کمکشون میکنه. بچه های ماها رو هم تشویق میکنه. 🌱شب اومد پیشم. توی بخش. گفتم سید چه میکنی؟ گفت مراقب باش برخی بیمارها کارهای کوچیکی دارن که چون کوچیکه روشون نمیشه به کسی بگن. باید خودت بفهمی . خودت بپرسی. 🌾میگفت برخی پرستارها خیلی باحالن. هم پرستارن هم همراه بیمارن. وظیفه شون نیست ولی کارهایی میکنن که همراه بیمار انجام میده. میگفت دیدن این جور پرستارها بهش روحیه میده. ❇️ همسر خواهرش از شهدای مدافع حرمه. مادرش معلم قرآنه و پدرش استاد فرهیخته حوزه و مفسر قرآنه. اما از بس خاکیه دوست داری ساعتها بشینی و باهاش حرف بزنی. 🔶اما حیف که اینجا نمیشد. همین چند جمله رو راجع بیمارها و پرستارها که گفت بلند شد و گفت پاشم باید برم یه چرخ توی اتاقها بزنم. کار زیاده اینجا... 🌱خیلی از این رفقا دارم بهشون غبطه میخورم مثل من ادا در نمیآرن. بدون تریبون و بی ادعا واقعا زندگیشون پر از خدمت و جهاده... 🌸راستی یه دختر کوچولوی خوشگل هم داره که اسمش زینبه... ✏️ حجت الاسلام و المسلمین مهدیان 📕📕خانه طلاب جوان 🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f @favayedolkoronaieh
💠 💠 ✏️ 📙 روایت بیست و نهم: ته‌مانده‌های سوپ مقدس 🌕 جانباز ۶۰ درصد بود. ‌‌چشم راستش را والفجر۱۰ داده بود و از جامانده‌های شیمیایی کربلای 5 بود. والفجر8 هم ترکشی آمده بود و درست نشسته بود وسط ریه‌اش. سوپ را قاشق قاشق در دهانش می گذاشتم و او ذره ذره خاطره‌هایش را می‌گفت. با خنده پرسیدم: «پس شما توی بیمارستان بزرگ شدی کلا!» خندید و صبر کرد سرفه‌هایش بند بیاید. بعد گفت:«ولی هیچ کدوم این جراحتا به اندازه کرونا اذیتم نکرده». 🔶 دکتر شیفت می‌گفت، ترکش توی ریه درد سرفه‌هایش را چند برابر می‌کند. هنوز شام خوردنش تمام نشده بود که دستم را پس زد و با ضعف گفت: «حالت تهوع دارم» تا آمدم سطل کنار تختش را پیدا کنم، هر چه را خورده بود، بالاآورد روی تخت. اولین بار نبود که چنین صحنه‌ای را می‌دیدم، اما اولین‌بار بود که بدم نمی‌آمد. فکر خنده‌داری بود اما آن لحظه کسی توی سرم می‌گفت: «این مقدس‌ترین محتویات معده‌ای‌است که در عمرم از نزدیک می‌بینم» ملحفه و لباسش را عوض کردم و تختش را ضدعفونی کردم. خدماتی‌های شیفت را صدا نزدم. دلم می‌خواست خودم تمام کارهایش را انجام بدهم. http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f @favayedolkoronaieh
💠 💠 ✏️ 📙 روایت بیست و هفتم: خط مقدم... 🌒 شیفت شب یه طعم دیگه ای داره. همه جا در ظاهر ساکت و خاموش، اما در باطن... 🌙 تو اتاقا میگشتم ببینم کسی کاری نداشته باشه. یکی تشنشه میگه آب بیار ، یکی میخواد بره سرویس بهداشتی تا منو میبینه میخواد بال دراره چون نمیخواسته دادبزنه بقیه رو بیدار کنه، یکی درد و دلش باز میشه، یکی همینکه نگاهش به نگاهم میفته لبخند میزنه، خلاصه تو هر اتاقی یه قصه ای هست. 🌔 برگشتم تو راهرو، واقعا چقدر باید خدارو شکر کنم که این موقعیت رو برام پیش آورده که بین مومنین بگردم و دردی دواکنم؟ راستش تو قصه سیل سال گذشته خیلی غصه خوردم که نتونستم برم خدمت کنم ،نتونستم چیه، بهونه آوردم براخودم، همش توجیه کردم. حتی وقتی تو تلوزیون دیدم سردار سلیمانی رفته مناطق سیل زده و صدا میزنه : آهای اونایی که همش التماس میکنید ببرمتون سوریه،بلند شید بیاید، خط مقدم الان همینجاست، بازم براخودم توجیه آوردم و نرفتم ، الان که دارم تو راهروی بخش قرنطینه قدم میزنم شک ندارم اگه حاج قاسم زنده بود لباس قرنطینه میپوشید و میومد بین پرستارهایی که الان بدجور به خدا نزدیکن، یا بین بیمارهایی که الان دلشکسته های مستجاب الدعوه هستن، صدا میزد:آهای عاشقای شهادت بلندشید بیاید اینجا ،خط مقدم الان بین این تختهاست. 🌸 پرستارا همینکه میبینن یکی کنارشونه قوت میگیرن، بیمارا همینکه میبینن یکی هواشونو داره و تنها نیستن حالشون بهتر میشه. اونایی که نشستن و نیومدن به خدا از کفشون رفت... @khaneTolab @favayedolkoronaieh
💠 💠 ✏️ 📕 روایت سی و چهارم: خدا را دیدم... 🌼 روز ولادت حضرت امیر(علیه السلام) با رفقا تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و گل بدیم به پرستارا و برا بیمارا کمی مدح امیر المؤمنین(علیه السلام) بخونیم. 🌕 اولین جایی که رفتیم قسمت اورژانس بود، گلها رو به پرستارا و خدماتیها دادیم ،ازشون اجازه گرفتیم که چند دقیقه ای بخونیم. شروع کردم: 🔸یاعلی یاعلی مالک ملک دلی... یه پیرمرد دقیقا روبروم بود و داشت نگاه میکرد و بغض کرده بود، یه دفعه حالش بد شد پرستارا ریختن دور و برش، میگفتن داره تموم میکنه ، خودشونو به هر دری میزدن که برش گردونن، رفیقم محمد صالحی گفت ادامه بده... 🔸نام زیبای تو شد رافع هر مشکلی... چه اوضاعی بود، همه بیمارا اشک میریختن، پرستارا انگار که تو زندگیشون فقط همین یه مریض رو داشتن انقد که دوندگی میکردن، صدای مدح امیرالمؤمنین(علیه السلام) هم تو فضا می پیچید، خودمم بغضم گرفته بود 🔸یاعلی یامولا، ای نگار زهرا.... همه اورژانس یه حال دیگه ای داشت، منم داشتم بلند بلند میخوندم: 🔸یا حیدر یا حیدر یا مرتضی... 🌼به نام نامی مولا برگشت... هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم خدارو گوشه اورژانس بیمارستان ببینم، خدا همینجا بود و ما به تماشای خدا ایستاده بودیم. خدا همین جاست، تو اتاق های قرنطینه، رو تختهای بیمارستان، خدا همینجا است، تو چشمای خسته ولی امیدوار بیمارها... 💥در انقلاب خمینی خدا فقط تو مسجد نیست، خدا همه جا هست... ✍ راوی: حجت الاسلام علی اصغر محمدی راد http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f @alfavayedolkoronaieh