بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت28 _إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟ دستش
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت29
تولد امام رضا نزدیک بود🎊🎉 و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونݧ و همونجا هم ثبتش کنیم📝
لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز
حلقہهامونو💍 یہ شکل سفارش دادیم علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت😐
مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلے نداشتند.😊
اما مـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم
بلیط قطار🚞 واسہ ۸صبح بود
مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم
علے یہ گوشہ نشستہ بود با لبخند😊 نگاهم میکرد
علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہاے تو سرتہ، ها❓
از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خنده😁 گفت هیچے یاد این شعره افتادم:
"دوست دارم خندهات را
چادرت را بیشتر
هست زیبا سادگی
از هرچه زیبا بیشتر
ما دوتا-ماه عسل-مشهد-حرم
صحن عتیق
عشق میچسبد همیشه
پیش آقا بیشتر"
خندیدم و گفتم حالا بزار ما عقدکنیم💞 ماه عسل پیشکش بعدشم اخمے کردم و گفتم:نکنہ میخواے ایـݧ سفر و ماه عسل و یکے کنے؟؟آره علے؟؟
نه خانومم .ماه عسل جاے خود مـݧ از الاݧ ب اوݧ روزها فکر میکنم.🤔
لبخندے از روے رضایت زدم و بہ کارم ادامہ دادم😊
اسماء؟؟
جانم علے؟؟
یعنے فردا میشے مال خود خودم؟؟
مـݧ الانم مال خود خودتم.حالا هم برو استراحت کـݧ از سرکار اومدے خستہ اے.😞
کمک نمیخواے؟؟
ݧه دیگہ تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم😴
کارهام و تموم کردم اما خوابم نبرد بہ فردا فکر میکردم، بہ روزهایے کہ خیلے زود گذشت و روزهایے کہ قرار بود در کنار علے بگذره ولے اے کاش نمیگذشت.
وقتے پیشش بودم دلم❤️ میخواست زمان متوقف بشہ و زمیـݧ از حرکت بایستہ
هیییییی...
تو حال هواے خودم بودم کہ یکے دستشو گذاشت روشونم
برگشتم علے بود
إ بیدار شدے؟؟😊
آره دیگہ اذانہ🍃 خانوم تو نخوابیدے نه؟؟
نه داشتم فکر میکردم🤔
بہ چے؟؟
بہ تو
علے همیشہ پیشم میمونے؟؟😳
معلومہ کہ میمونم .دستش و گذاشت رو قلبش❤️ گفت و تو صاحب قلب علے هستے مگہ میتونم بدوݧ قلبم نفس بکشم؟؟
حالا هم پاشو نمازموݧ قضا میشہها.🍃
سجاده هامونو پهݧ کردم و چادر نمازم سرم کردم.
آقا شما شروع کنم مݧ بہ شما اقتدا کنم
با لبخند نگاهم کرد و گفت :آخ چہ حالے بده ایݧ نماز🍃✨
اللہ و اکبر...
واقا هم چہ نمازے شد اوݧ نماز
انگار همہے فرشتہها🍃✨ از آسموݧ براے تماشاے ما اومده بودݧ .
"السلام و علیکم و رحمہ اللہ برکاتُ"
بعد از تموم شدݧ نمازش دستشو آورد بالا و با صداے تقریبا بلندے دعا کرد
خدایا شکرت کہ یہ فرشتہ ے مهربوݧ و نصیبم کردے🙏
قند تو دلم💖 آب شد .صاحب قلب مردے بودم کہ قلبم رو بہ تسخیر درآورده بود.
سوار قطار🚞 شدیم
پدر مادروها تو یہ کوپہ نشستـݧ
مـݧ و علے و اردلاݧ و زهرا هم تو یہ کوپہ فاطمہ هم بخاطر امتحاناتش نیومد
تقریبا ساعت ۸شب بود کہ رسیدیم از داخل کوپہ گنبد طلا معلوم بود 🕌
دستم و گذاشتم روسینمو زیر لب زمزمہ کردم
"السلام و علیک یا علے بن موسے الرضا"
بغضم گرفت .موبہ تنم سیخ شد و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے گونہ هام چکید 😢
علے دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضے کہ داشت شروع کرد بہ خوندݧ.واے کہ چہ صدایے.دل آدمو بہ آتیش🔥 میکشوند.
"آمده ام آمدم اے شاه پناهم بده"
خدایا🍃 صداے مرد مݧ، حرم آقا مگہ میشہ بهتر از ایـݧ دیگہ چے میخوام از ایـݧ دنیا؟
بغض همموݧ ترکید و اشکاموݧ جارے شد😭😭
قطار🚞 از حرکت وایساد
بابا رضا اومد داخل کوپہ ما
إ چیشده چرا گریہ کردید😳😭
بہ احترامش بلند شدیم
هیچے بابا رضا پسرتوݧ دلامونو هوایے کرد
إ کہ اینطور.فقط براے خانومش از ایـݧ کارا میکنہ ها...
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ..😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#بهقلمخانمعلیآبـــــادی ✍
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت29 تولد امام رضا نزدیک بود🎊🎉 و قرار بود عق
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت30
نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم
و منتظر حاج آقایے کہ قرار بود عقدمون💞 و بخونہ بودیم.
کلے عروس داماد👰🤵 مثل ما اونجا بودݧ.
همشوݧ دوست داشتݧ عقدشون و تو حرم اونم تو همچیݧ روزے بخونݧ.
نسیم خنکے دروݧ محوطہ میوزید و بوے خوشے رو تو فضا پخش کرده بود.
همہ جاے حرم و واسہ تولد آقا چراغونے کرده بودند🎊🎉
علے دستمو محکم گرفتہ بود. حاج آقا اومدݧ خطبہ رو خوندݧ
ایـݧ خطبہ کجا، خطبہاے کہ تو محضر خوندیم کجا.😳
حالا دستم تو دست علے، تو حرم آقا باید بلہ رو میدادم.
ایـݧ بلہ کجا و اوݧ کجا
آقا مهمونموݧ بودݧ یعنے برعکس ما مهموݧ آقا بودیم😊
بعد از خطبہ چوݧ حاج آقا آشنا بودݧ رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم
حالا دیگہ هم رسما هم شرعا همسر علے شده بودم.
مـݧ وعلے دوتایے برگشتیم حرم و بقیہ براے استراحت رفتݧ هتل🏬
همہ جا شلوغ بود جاے سوزݧ انداختݧ نبود
بخاطر همیݧ نتونستیم بریم داخل براے زیارت
تہ حیاط روبروے گنبد نشتہ بودیم
سرمو گذاشتم رو شونہے علے
علے؟؟؟
جاݧ علے؟؟؟
یہ چیزے بخوݧ
چشم
🍃"خادما گریہ کنوݧ صحنتو جارو میزنݧ همہ نقارهے یا ضامݧ آهو میزنـݧ
یکے بیـݧ ازدحام میگہ کربلا میخوام
یکے میبنده دخیل بچم مریضہ بخدا
برام عزیزه بخدا
دلاموݧ همہ آباد رسیده شام میلاد
بازم خیلے شلوغہ پاے پنجره فولاد"🍃
باز دلمو برد با صداش یہ قطره اشک از چشمم😢 رها شد و افتاد رو دستش
سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد.
چرا دارے گریہ میکنے ؟؟
آخہ صدات خیلے غم داره صدات خیلے خوبہ علے مثل خودت بهم آرامش میده
إ حالا کہ اینطوره همیشہ برات میخونم🗣
اسماء چند وقتہ میخوام یہ چیزے بهت بگم بنظرم الاݧ بهتریݧ فرصتہ
سرم و از شونش برداشتم و صاف روبروش نشستم
با تسبیحش📿 بازے میکرد و سرشو انداختہ بود پاییݧ😔
چطورے بگم..إم..إم
علے چطورے نداره بگو دیگہ دارے نگرانم میکنے ها
چند وقت پیش اردلاݧ راجب یہ موضوعے باهام صحبت کرد و ازم خواست بہ تو بگم کہ با پدر مادرت صحبت کنے.😳
چہ موضوعے؟؟؟
اردلاݧ در حال حاضر تو سپاه براے اعزام بہ سوریہ داره دوره میبینہ و چند ماه دیگہ یعنے بعد از عروسے میخواد بره
باتعجب پرسیدم .چے؟؟؟سوریہ؟؟زهرا میدونہ؟؟؟؟
آرہ
قبول کرده؟؟؟
سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد
علے یعنے چے اول زندگیشوݧ کجا میخواد بره اگہ خدایے نکرده یہ اتفاقے...ادامہےحرفمو خوردم
خوب حالا از مݧ میخواد بہ مامانینا بگم ؟؟؟
هم بگے هم راضیشوݧ کنے چوݧ بدوݧ رضایت اونا نمیره😳
آهےکشیدم و گفتم باشہ
خوشبحالش
خوشبحال کے علے؟؟؟
اردلاݧ
چیزے نگفتم😐 ،میدونستم اگہ ادامہ بدم بہ رفتݧ خودش میرسیم
بارها دیده بودم با شنیدݧ مداحے در مورد مدافعاݧ حرم اشک تو چشماش جمع میشہ😢
همیشہ تو مراسم تشییع شهداے مدافع🌷 شرکت میکرد و...
براے شام برگشتیم هتل🏬
تو رستوراݧ هتل نشستیم چند دیقہ بعد زهرا و اردلاݧ هم اومدݧ
بہ بہ عروس دوماد👰🤵 روتونو ببینیم .بابا کجایید شما؟؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم :علیک السلام آقا اردلاݧ
إ وا ببخشید سلام
علے با ایما اشاره بہ اردلاݧ گفت کہ بہ مݧ گفتہ
اومد کنارم نشست و گفت: خوب خواهر جاݧ ببینم چیکار میکنے دیگہ
زدم بہ بازوش وگفتم و چرا همہے کارهاے تورو مݧ باید انجام بدم⁉️
خندید و گفت: چوݧ بلدے
برگشتم سمت زهرا و گفتم: زهرا تو راضے اردلاݧ بره
سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد
دستم گرفتم جلوے دهنمو گفتم :جلل الخالق😳
باشہ مݧ با مامانینا میگم ولے عمرا قبول نمیکنݧ❌
مامانینا وارد سالݧ شدݧ
اردلاݧ تکونم دادو گفت :هیس مامانینا اومدݧ فعلا چیزے نگیا...
خیلہ خب
موقع برگشتݧ بہ تهراݧ شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلے سخت بود اما چارهاے نبود😔
بعد از یک هفتہ قضیہے رفتݧ اردلاݧ و بہ مامانینا گفتم
ماماݧ از حرفم شوکہ شده بود زهرا روصدا کرد
زهرا؟؟؟؟تو قبول کردے اردلاݧ بره؟؟؟؟
زهرا سرشو انداخت پاییݧ و گفت بلہ ماماݧ جاݧ
یعنے چے کہ بلہ واے خدایا ایݧ جا چہ خبره؟؟؟حتما تنها کسے کہ مخالفہ منم در هر صورت مݧ راضے نیستم بہ اردلاݧ بگو اگہ رضایت مݧ براش مهم نیست میتونہ بره بعدشم شروع کرد بہ گریہ کردݧ😭😭
دستشو گرفتم و گفتم:ماماݧ جاݧ چرا خودتو اذیت میکنے حالا فعلا کہ نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگہ.
چہ فرقے میکنہ⁉️
بره یه بلایے سرش بیاد مݧ چہ خاکے بریزم تو سرم الاݧ وضعیت ایݧ پسر فرق میکنہ زݧ داره ،اول زندگیشہ.
مادر مݧ، اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوماً هم خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره😳
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت30 نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم و منتظر حا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت31
خلاصہ یہ چیزے مݧ میگفتم یہ چیزے زهرا، باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشد کہ نمیشد❌
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.😐
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.😔
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود😞 همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یه روز بعد از نماز صبح🍃 ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش📿 دستش بود آهے کشید و با بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد😳 و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. و قطرهاے اشک از چشماش رو گونہهاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.😭
اردلاݧ دست مامانو بوسید،😘 بغلش کرد و زد زیر گریہ😭
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش💞 رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد😭
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.😔
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود😍
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتݧ اردلاݧ بشے، لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب🍃✨
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مݧ میدونستم چہ خبره تو دلش💓
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم. البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہے ماماݧ💔
هر روز یا در حال خوندݧ دعاے طول عمر و آیةالکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ مینشست و با کسے حرف نمیزد😐
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد☎️ چند روزے حالش خوب بود
دو هفتہ از رفتݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دو روزے بود از علے خبر نداشتم، دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیݧ جلوے در بود
زنگ و زدم🛎
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہهارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام✋
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧه نیست اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ⁉️
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم😁 و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علے و خونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے رو تخت🛌 خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پردهها رو کشیدم کنار نور افتاد☀️✨ روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام ✋
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم📱 کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے⁉️
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...🕊🌷
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت33 کنار قبرها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیق
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت34
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی⁉️
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد😊
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مݧ از خدامہ اولیݧ دفعہ پیاده اونم با همسرجاݧ برم زیارت آقا.
آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ😔
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو برانداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد🌬 شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ😐
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....🌬
_سوار ماشین شدیم ایندفعہ خودش نشست پشت فرمون. حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے؟
جانم
بہ خوانوادهے مصطفے سر زدے
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشون❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک😢 هم نریخت بس کہ ایݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم😍
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد😭
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت، دیدے جنازشو نیاوردن
حالا مݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوههامو بزرگ کنم،بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...😭
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ🍃
آروم بے سروصدا اشک میریخت😭
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره؛ اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو بہ شیشہ ماشیݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر🤔
_اگہ علے هم بخواد بره مݧ چیکار کنم؟
مݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم من اصلا بدوݧ علے نمیتونم...😔
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد😭 و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...🤒
علے،خوبے، بزن کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب🤒
با اصرارهاے من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.😱اولین بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتݧ رو تخت و بردن داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم😭 نمیدونستم باید چیکار کنم. علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ💉
ساعت۱۱بود.گوشے علے📱 زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے، داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم. علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشون نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد😶
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم🙂
خوبے،با زور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ🏥
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کݧ صبح میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.....🍃
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت34 تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت34
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی⁉️
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد😊
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مݧ از خدامہ اولیݧ دفعہ پیاده اونم با همسرجاݧ برم زیارت آقا.
آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ😔
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو برانداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد🌬 شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ😐
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....🌬
_سوار ماشین شدیم ایندفعہ خودش نشست پشت فرمون. حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے؟
جانم
بہ خوانوادهے مصطفے سر زدے
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشون❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک😢 هم نریخت بس کہ ایݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم😍
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد😭
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت، دیدے جنازشو نیاوردن
حالا مݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوههامو بزرگ کنم،بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...😭
علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ🍃
آروم بے سروصدا اشک میریخت😭
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره؛ اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده
سرمو بہ شیشہ ماشیݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر🤔
_اگہ علے هم بخواد بره مݧ چیکار کنم؟
مݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم من اصلا بدوݧ علے نمیتونم...😔
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد😭 و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...🤒
علے،خوبے، بزن کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب🤒
با اصرارهاے من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.😱اولین بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتݧ رو تخت و بردن داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم😭 نمیدونستم باید چیکار کنم. علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ💉
ساعت۱۱بود.گوشے علے📱 زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے، داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم. علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشون نگفتم
سرم علے تموم شد
بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد😶
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم🙂
خوبے،با زور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ🏥
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کݧ صبح میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.....🍃
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت34 تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بو
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت36
بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت :
اسماء مشکے سر نکݧ ناراحت میشݧ😔 خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہاے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشݧ نباشہ..
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کرد و گفت :اسماء رفتیم تو، تو برو پیش خانم مصطفے پیش مݧ واینسا رفتنے هم مݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم📲 تو هم بیا
با تعجب😳 نگاهش کردم و گفتم:چرااااا؟؟؟
سرشو انداخت پاییݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...😔
حرفشو...
تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریݧ وسایل
خانمها داخل اتاق بودݧ، رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.🍃
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد😍
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت، لبخند کمرنگے زد🙂 و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهرهے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم😔
از مصطفے برام میگفت از اینکہ از بچگے دوسش داشتہ😍 و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایݧ کہ چقد خوش اخلاق و مهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ🍃
بغضم گرفت و یہ قطره اشک😢 از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ.😔
موقع برگشت تو ماشیݧ🚙 سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ📖 واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهامون بودیم....
تا اربعیݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے ...🍃
یہ هفتہاے بود ارلاݧ زنگ نزده بود زهرا خونہے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیوݧ📺 و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ و نگراݧ، تسبیح بدست در حال ذکر گفتݧ بود📿
بابا هم داشت روزنامہ میخوند
اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنواݧ نزاریم ماماݧ و زهرا اخبار نگاه کنݧ
زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکرد رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہے" تکفیرےها در مرز سوریہ "رسید😱
یکدفعہ همہے حواسها رفت سمت تلوزیوݧ📺
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجاݧ گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الاݧ اوݧ سریال شروع میشہ🎞
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد😳 اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بزݧ اخبار ببینم چے میگفت
-بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
-دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد :میگم بزݧ اونجا😖
بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود...😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت36 بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصط
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت37
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ🌷 و منطقہاے کہ توسط تکفیرےها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلوتر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش، یا ابالفضل اردلاݧ..😱
بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماماݧ
کو اردلاݧ؟؟؟؟ اردلاݧ چے??
منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ😭😭 نمیتونست جواب بابارو بده و با دست بہ تلوزیوݧ📺 اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود .
بابا کلافہ کانالهارو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند🥛 آوردم و دادم بهش، حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردلاݧ و کجا دیدے؟؟؟
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتݧ جنازههارو نشوݧ میدادݧ، بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت
بابا عصبانے شد😖 و گفت :آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود؟؟؟مگہ واضح دیدے؟؟چرا با خودت اینطورے میکنے؟؟
بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت :نگاه کݧ رنگ و روے بچه رو😳
ماماݧ آرومتر شد و گفت:خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مݧ بود .ببیݧ یہ هفتہام هست کہ زنگ☎️ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے🌷 مدافع
دستام میلرزید و قلبم تندتند میزد
از زهرا اسم تیپشوݧ و پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلاݧ میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشہ
یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ🙄
با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم🍃
چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت🍃
زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود😳
پس چرا تو اینطورے شدے؟؟
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام؟؟
اسماء راستش و بگو مݧ طاقتشو دارم
إ زهرا بخدا اسمش نبود،فقط یہ اسم اردلاݧ بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهرا پوووووفے کرد و رفت سمت آشپزخونہ.😯
گوشے📞 و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشوݧ راحت بشہ
بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ🛎 خونہ رو زدݧ
آیفوݧ و برداشتم:کیہ؟؟؟؟
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ؟؟؟
ایندفہ جواب داد
مأمور گاز میشہ تشریف بیارید پاییݧ
آیفوݧ و گذاشتم
زهرا پرسید کے بود؟
شونہهامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت
چادرمو سر کردم پلہهارو تند تند رفتم پاییـݧ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم😳😱
اردلاݧ بود😍
ریشاش بلند شده بود یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیاموݧ بپرم بغلش که رفت عقب 😳
کجا؟؟؟زشتہ تو کوچہ
خندیدم و همونطور نگاهش میکردم😳
چیہ خواهر ؟؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟؟؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہها رفتیم بالا
چشمم خورد و بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود😱
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید😄 و گفت :زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟؟چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشݧ وایسا مݧ آمادشوݧ کنم
رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید😳😳
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت37 تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ🌷 و منطقہاے
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت38
بعد از قضیہے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکرد😳 و سرشو میخاروند.
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملوها راه نمیدݧ کہ، ما از پشت بچہها رو پشتیبانے میکنیم😁
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست😊 و دست اردلاݧ و فشار داد.
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم: پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد😐،طورے کہ کسے متوجہ نشہ، دستش و گذاشت رو دماغش، اخم کرد و آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد.👆
خندیدم😁 و بحث و عوض کردم: خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت: بابا ایݧ خانومتو جمع کݧ امشب کار دستموݧ میدهها...
زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال😍 و پشتیبانے و ایݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟
خندید و گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم🎒
ݧه داداش بشیݧ مݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیݧ بود از گوشہ یکے از جیبهاش یہ قسمت از یہ پارچہے مشکے زده بود بیروݧ😳
کولہ رو گذاشتم زمیݧ گوشہے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہها لکههاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہهاے خونہ😱
لرزهاے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
صداے قلبم و میشندیدم💗
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مݧ دیر کردم.
رو زمیݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم😶
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ🎒 رو بیارے؟؟؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم.
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
یہ نگاه بہ مݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ👀
اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟
سرنو انداختم پاییݧ و با صداے آرومے گفتم: ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟
چپ چپ نگاهم کرد و کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشید و گفت :
بازوبند رفیقمہ شهید شد🌷 سپرده بدم بہ خانومش
داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم😔
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم😔😭
داداش میشہ بگے؟ خیلے مشتاقم بدونم درموردش
ݧه الاݧ نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
با حالت مظلومانہاے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میکنݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
دستمو گرفت و بازور برد تو حال، با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود😣
همہے نگاهها چرخید سمت ما لبخندے🙂 نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت: چیزے شده؟؟؟ اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده 😣🙂
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم😁 و گفتم :ݧه چیز مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زد و گفت: همیشہ بخند، با خنده خوشگلترے😍 اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییݧ .هنوزهم وقتے ایݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم😅
اردلاݧ کولشو باز کرده بود و داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ👀 بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت: خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہهاے پشتیبانے میتونݧ.😁
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست: بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما بعدش هم دست ماماݧ بوسید😘
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مݧ بهتریݧ سوغاتے❤️
یہ قواره چادرے هم بہ مݧ داد و صورتمو بوسید😘 در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کرد و گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت، ایݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده😂😂
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍️ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت38 بعد از قضیہے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت39
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم: إ داداش سوغاتے خانومت چے⁉️
دوباره اخمے😖 بهم کرد و گفت: اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شدهها ماشالا
چپ چپ نگاهش👀 کردم و گفتم: خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد...
ماماݧ و بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے و زهرا زدݧ زیر خنده .😂
علے رو بہ اردلاݧ گفت :
اردلاݧ جاݧ مݧ و اسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم🍃
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا...😳
و گفت:جدے؟؟با چہ کاروانے؟؟
علے سرشو بہ نشونہے تایید تکوݧ داد و گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ📱 ببیݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟؟؟
براے کے میخواے؟؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کرد و لبخند زد 😳😁
باشہ بزار زنگ بزنم .
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتݧ🤔
قرار شد کہ اردلاݧ و زهرا هم با ما بیاݧ
داشتݧ میرفتݧ خونشوݧ کہ در گوشش👂 گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بند و..
خندید😂 و گفت: نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے و گرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیݧ اونجا رو تخت🛏
براے چے اسماء ⁉️
تو بشیـݧ
روبروش نشستم چادرو باز کردم یہ جعبہ🎁 داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود 😍
اسماء ایـݧ چیہ ؟؟؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو💍 برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازهے دستم بود☺️
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم ...😍
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت.
ساکهاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس🚎 بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ📱 میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم 😣
نگاهے بہ ساعتم انداختم اے واے چرا نیومدݧ؟؟؟؟
هوا ابرے بود بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ 🌧
علے اومد سمتم ساکهارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس🚎
مسئول کارواݧ علے و صدا کرد و گفت کہ دیر شده تا ۵ دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود😳😔
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت: نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس🚎
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم 😊
لبخند رو لبم نشست دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟؟؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم اردلاݧ از بخاطر تاخیري کہ داشت از همه حلالیت طلبید🍃
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کرد😳 و گفت: علیک سلام چرا جاے خانوم مݧ نشستے⁉️
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایید
إ داداش فوضولے ݧه کنجکاوے. اردلاݧ هنوز قضیہي بازو بنده رو نگفتیا...
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست 😳
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍️ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت39 چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم: إ د
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت40
لباسشو کشیدم گفتم بگو دیگه
خیله خب پاره شد لباسم ول کـݧ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.🌷
ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد اوݧ بازو بند و همراه با حلقهاش💍، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندش و تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...😔
آهےکشید و گفت انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.😭
بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم😔
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم کنار علے نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم: هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...😔
مݧ نمیتونم مثل زهرا باشم،نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم،نمیتونم خودم و بزارم جاے خانوم دوست اردلاݧ،
یہ صدایےتو گوشم👂 میگفت: نمیخواے یا نمیتونے⁉️
آره نمیخوام ،نمیخوام بدݧ علے و تیکہ تیکہ برام بیارݧ نمیخوام بقیہے عمرمو با یه قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ،نمیخوااام😔
دوباره اوݧ صدا اومد سراغم: پس بقیہ چطورے میتونݧ⁉️
اوناهم نمیخواݧ اونا هم دوست ندارݧ...
اما...
اماچے؟؟؟
خودت برو دنبالش ...
با تکوݧهاے علے از خواب😴 بیدارشدم
اسماء ؟؟؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو به،هوا تاریک شده بود از اتوبوس🚎 پیاده شدیم
باد شدیدے میوزید🌬💨 و چادرم و بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود ..
همہ از اتوبوسها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ❤️ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے🍃
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایسـݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ❤️
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا👀 میکردم باد همچناݧ میوزید🌬 و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم⁉️
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند😊 گفتم :بہ آدما،چہ عوض شدݧ علے
علے آهے کشید و گفت: صحبت اهل بیت🍃 کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہے علے و گفت: إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما، اما حاجے ساکاتون و نمیخواید بردارید⁉️
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ 🎒🎒
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟
هہ هہ ݧه بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم😁
زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...😡
صداشو کلفت کرد و گفت: پس داماد شده براے چے⁉️
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا 😁
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد😳
چیہ علے ؟؟؟چرا زل زدے بہ مـݧ⁉️
اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک😭 داشتہ باشہ؟؟از چے نگرانے؟؟؟
بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم.😔
بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو🎒 برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد.
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟
ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ😭
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره.
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده.❤️
با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات😭 و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس🚎 شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ د
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم🤔😐
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے🎒 و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .🍃
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍️ #بهقلمخانمعلیآبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت40 لباسشو کشیدم گفتم بگو دیگه خیله خب پاره
✨﷽✨
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت41
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے⁉️
نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.😰
سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء ؟؟؟🤔
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ .
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت🕌 حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد .
وارد حرم شدیم...
حس عجیبے داشتم 😍سرگردوݧ تو بیـݧ الحرمیـݧ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلاݧ اول رفتیم حرم اما حسیـݧ ♥️
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام👀 جارے شد و روزمیـݧ نشستم
علے هم کنار مـݧ نشست و تو اوݧ شلوغے شروع کرد بہ روضہ🎤 خوندݧ
چادرمو کشیدم روصورتمو و با تموم وجودم اشک😭 میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴سال،مث چادرے شدنم
اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود
،نامہ اے 💌کہ پسرش نوشتہ بود،
خواستگارے علے
شهادت مصطفے ،خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام 😥شده بود.
واے اماݧ از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت ا🌷مام حسیـݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیروݧگریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد 😔
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو هموݧ حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا 💞کمک میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بودݧ با روضہ ے علے اشک میریختـݧ😭
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم👁 توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوند🗣و اشک میریخت افتادم
بغضم بیشتر شد ونفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده 🤕
زهرا نگراݧ بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـݧ و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد 💯
اطرافموݧ تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـݧ شده بود با سرعت اومد 😱سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ؟
هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم 💔میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے؟‼️
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ،ببیـݧ منو بہ چہ روزے انداخت ☹️
با تعجب بهم نگاه کردواز خجالت سرشو انداخت پاییـݧ
چند روزے 📆گذشت ،سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش 👥براے ردیف کردݧ کارهاے علے اومده بود پیشش
میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الاݧ هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل❤️ منو راضے کنہ
با خودم نمیتونستم کنار بیام،مـݧ علے و عاشقانہ دوست داشتم ،دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم😢 ،علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود
اما نباید انقدر خودخواه باشم❌
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو هموݧ حرم🕌 بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی💞 کہ با علے اومدم .
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ،ول نمیکردم
دل کندݧ از آقا سخت بود 💔.
ما برگشتیم اما دلموݧ هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود .
اشک چشماموݧ 👀خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونہ
بہ همیـݧ زودے دلتنگ حرم شدیم.
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرموݧ بہ زور جدا کرده بودݧ..😔
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍️ #به_قلم_خانم_علی_ابادی
𖣘@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
✨﷽✨ #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت41 اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے⁉️ نگاهے بہ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت42
علے بے حوصلہ و ناراحت یہ گوشہے اتاق نشستہ بود و با تسبیح📿 بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے⁉️
آهے کشید و گفت: اسماء خدا کنہ زیارتموݧ قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم🍃
میدونستم منظورش از حاجت چیہ
با بغض تو چشماش👀 نگاه کردم و گفتم: علے؟
جانم اسماء؟
چشمام پراز اشک شد😭 و گفتم: حاجت تو چیہ؟
با تعجب بهم نگاه کرد😳
بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد: اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشمات و خیس ببینم😔
چشمامو بستم😑 و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت: خوب مـݧ خیلے حاجت دارم🍃 قابل گفتݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم: آهاݧ قابل گفتݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند.
بینموݧ سکوت بود😐
سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم.💗
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد😭
چطورے میتونستم بزارم علے بره ، چطورے در نبودش زندگے میکرم.
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکرد😔 و عاشقانہ تو چشمام زل میزد کے منو در آغوش میگرفت تا تمام غصههامو فراموش کنم⁉️😔
پنج شنبہها باید با کے میرفتم بهشت زهرا؟🌹🍃
دیگہ کے برام گل یاس
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید😘 تو چشمام زل زد و گفت : اسماء چیشده؟ چرا چند وقتہ اینطورے بہ علے نمیخواے بگے❓
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنی؟💔
مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام 🙁
اشک تو چشماش حلقہ زده😢 و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم، پشتم و بهش کردم و گفتم: إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم و منو چرخوند سمت خودش😶
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رو لباشو گفتم: هیس نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟😳😔
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟
اصلا چرا مݧ؟؟؟
علے چرا؟؟؟
دستمو گرفت تو دستشو گفت: اجازه هست حرف بزنم⁉️
اولا کہ هر مردے باید یه روزے زݧ بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم😍 و هستم باز میپرسے چرا مـݧ⁉️
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم. الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم😔
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے اما همش باید ببینم ناراحتے‼️
بادیدݧ عکس یہ شهید🌷 بغضت میگیره??
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟؟
نه نه اسماء چرا اینطورے میکنے⁉️
نمیدونم علے ،نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم...😑
علے از جاش بلند شد رفت سمت در، یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت: اسماء یعنے اگہ موقع خواستگارے💞 بهت میگفتم کہ
داره برم سوریہ قبول نمیکردے⁉️
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود 💓 نمیدونستم چہ جوابے باید بدم ..
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍️ #به_قلم_خانم_علی_ابادی
𖣘@Beheshtf