کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت:: گذر ایام
پارت اول
پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سال های پایانی دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم. راستی، من در ان زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از ان روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می دادم. می دانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در جوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم، وقتی به مسجد می رفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم.
در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من الوده به دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم. بعد از التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند.
گفتم من نمیخواهم باطن الوده داشته باشم.
من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت
عزرائیل التماس می کردم که زود تر به سراغم بیاید!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم.
با سختی فراوان، کار های این سفر را انجام دادم و قرار شد، با خستگی زیاد از مسجد به خانه امدم. قبل ار خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم
و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
البته ان زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم.
نمی دانستم که اهل بیت ع ما هیچگاه
چنین دعایی نکرده اند. ان ها دنیا را پلی برای رسیدن به مقام عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرموند:«با من چیکار داری؟؟
چرا انقدر طلب مرگ می کنی؟!
هنوز نوبت شما نرسیده.»
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است.
ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می ترسند؟!
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند، التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت 12ظهر بود
هوا هم روشن بود!
موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود
می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیدا درد می کرد!!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟
واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟
ایشان چقدر زیبا بود؟!
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت اول: گذر ایام
پارت دوم
روز بعد از صبح دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند، سریع سوار
موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت
به سمت سپاه رفتم.
در مسیر بازگشت، سر یک چهار راه، راننده یک پیکان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو امد و از سمت چپ با من برخورد کرد.
انقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم
روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم به شدت درد میکرد.
راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید فکر میکرد من حتما مرده ام.
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم امد!
انقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان
روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
ساعت دقیقا 12ظهر بود.
نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم
گفتم:«این تعبیر خواب دیشب من است.
من سالم می مانم. حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا ع منتظرند. باید سریع بروم.»
از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی!
گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم.
با اینکه خیلی درد داشتم به سمت
مسجد حرکت کردم.
راننده پیکان داد زد: اهای، مطمئنی سالمی؟!
بعد با ماشین دنبال من امد. او فکر میکرد
هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.
کاروان زائران مشهد حرکت کردند.
درد ان تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعد از ان فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ
ما خواهد امد، اما همیشه دعا میکردم
که مرگ ما با شهادت باشد.
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت اول: گذر ایام
پارت سوم
در ان ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران اخر الزمانی امام غائب از نظر
است.
تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره های اموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که؛ من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پر کار دارم.
یعنی سعی می کنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سر کار گذاشتن و..... هستم.
رفقا می گفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود.
در مانور های عملیاتی و در اردو های اموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می رسید.
مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم.
خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روز مرگی دچار شد و طی می شد.
روز ها محل کار بودم و معمولا شب ها با خانواده. برخی شب ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم.
سال ها از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد
که برای یک ماموریت جنگی اماده شوید
سال 1390بود که مزدوران و تروریست های وابسته به امریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی بیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند.
ان ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از انجا به خودرو های عبوری و نیرو های نظامی حمله می کردند، هر بار که سپاه و نیروی های نظامی برای مقابله اماده می شدند، نیرو های این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند.
شهریور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه ی سپاه، نیرو های ویژه به منطقه امده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت دوم: مجروح عملیات
پارت: چهارم
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیرو های پاسدار، ارتفاعات و کل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد.
من در ان عملیات حضور داشتم.
یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم، حس خیلی خوبی بود.
ارزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و توفیق شهادت؟!
دیگر ان روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.
در ان عملیات، به خاطر گرد و غبار و الودگی خاک منطقه وـ..
چشمان من عفونت کرد.
الودگی محیط، باعث سوزش چشمانم شده بود. این سوزش، حالت عادی نداشت.
پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب میشوی.
ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم، مرا اذیت میکرد.
چند ماه از ان ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد
که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی
شود.
نیرو ها به واحد های خود برگشتند،
اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم.
بیشتر، چشم چپ من اذیت میکرد.
حدود سه سال با سختی روز گذراندم.
در این مدت صد ها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جوابی درستی نگرفتم.
تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!
درست بود.
در مقابل اینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!
از طرفی درد شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید.
و دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد.
عکس ها و ازمایش های متعدد از من گرفتند. در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود اعلام کردند:
یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم گردیده.
به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی ان بسیار سخت است. و اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین می رود و یا مغز او اسیب خواهد دید.
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت دوم: مجروح عملیات پارت: چهارم عملیات به خوبی ا
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت دوم:: مجروح عملیات
پارت: پنجم
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای 60درصد می دانست
و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم برود.
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه 1394در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد.
عملی که شش ساعت به طول انجامید.
تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی
محل عمل به مغز و چشم، احتمال نا بینایی و یا احتمال اسیب به مغز و مرگ وجود دارد.
برای همین احتمال موفقیت عمل، کم است
و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود.
با همه دوستان و اشنایان خداحافظی کردم.
با همسرم که بار دار بود و در این سال ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم.
از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل که شدم. حس خاصی داشتم.
احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بی هوش شدم.
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت دوم:: مجروح عملیات پارت: پنجم کمیسیون پزشکی، خط
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت سوم:: پایان عمل جراحی
پارت:: ششم
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد.
پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند.
برداشتن غده همانطور که پیش بینی میشد با مشکل جدی همراه شد.
انها کار را ادامه دادند و در اخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.....
احساس کردم انها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم.
ارام و سبک شدم.
چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم.
با خودم گفتم:خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم.
چقدر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه، زمانی را دیدم که نوزاد و در اغوش مادر بودم!
از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئیات در مقابل من قرار گرفت.
چقدر حس و حال شیرینی داشتم.
در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم!
در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.
او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود.
نمی دانم چرا انقدر او را دوست داشتم.
میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت سوم:: پایان عمل جراحی پارت:: ششم عمل جراحی طولا
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت سوم:: پایان عمل جراحی
پارت:: هفتم
او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد، محو چهره او بودم.
با خود می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر اشناست.
من او را کجا دیده ام؟!
سمت چپم را نگاه کردم. دیدم عمو و پسر عمه ام و اقاجان سید(پدر بزرگم)
وـ.... ایستاده اند. عمویم مدتی از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
از اینکه بعد از سال ها انها را می دیدم
خیلی خوشحال شدم.
زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم.
یکباره یادم امد. حدود 25سال پیش....
شب قبل از سفر مشهد...
عالم خواب.... حضرت عزرائیل....
با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم
که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟!
با تعجب گفتم: کجا؟! بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دکتر جراح، ماسک روی صورتش را در اورد و به اعضای تیم جراحی گفت: دیگه فایده نداره.
مریض از دست رفت...... بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین،
اما بیمار نتونست تحمل کنه.
یکی از پزشک ها گفت: دستگاه شوک
رو بیارید..... نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!
عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی می فهمیدم
که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را می فهمیدم...
ادامه دارد...
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت سوم:: پایان عمل جراحی پارت:: هفتم او کنار من ا
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت سوم:: پایان عمل جراحی
پارت:: هشتم
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق می دیدم!
برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود وذکر می گفت.
خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت.
اما از ان عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم!
او با خودش می گفت: خدا کند که برادرم برگردد. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد، مابا بچه هایش چه کنیم؟!
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند؟!
کمی ان سو تر، داخل بخش اقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد.
او را می شناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من راببر، اما او را شفا بده، او زن و بچه دارد، اما من نه.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم، نیت ها و اعمال انها را می بینم و......
بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟!
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به ان جهان است.
از وضعیت به وجود امده و راحت شدن
از درد و بیماری خوشحال بودم.
فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده، اما گفتم: نه!
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم. بعد گفتم: من ارزوی شهادت دا م. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟!
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم؟
بی اختیار همراه با انها حرکت کردم.
لحظه ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت سوم:: پایان عمل جراحی پارت:: هشتم همان لحظه ن
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت سوم:: پایان عمل جراحی
پارت:: نهم
این را هم بگویم که زمان، اصلا مانند اینجا نبود.
من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم!
ان زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم امده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از ان درد شدید چشم راحت شده بودم.
پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط عالی بود.
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند، حالا داشتم
این دو ملک را می دیدم.
چقدر چهره انها زیبا و دوست داشتنی بود.
دوست داشتم همیشه با انها باشم.
ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی اب و علف حرکت می کردیم.
کمی جلو تر چیزی را دیدم!
رو بروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت ان نشسته بود.
اهسته اهسته به میز نزدیک شدیم!
به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد.
اما انچه می دیدم سراب نبود، شعله اتش بود! حرارتش را از دور حس می کردم.
به سمت راست خیره شدم.
در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود.
نسیم خنکی از ان سوی احساس می کردم.
به شخص پشت میز سلام کردم.
با ادب جواب داد. منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
بنیاد بینالمللی غدیر
کتاب #سه دقیقه در قیامت #تجربه ای نزدیک به مرگ قسمت سوم:: پایان عمل جراحی پارت:: نهم این را هم ب
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت چهارم:: حسابرسی
پارت:: دهم
جوان پشت میز، به ان کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان.
امروز برای حسابرسی، همین که خودت ان را ببینی کافی است.
چقدر این جمله اشنا بود.
در یکی از جلسات قران، استاد ما این ایه را اشاره کرده بود:«اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسبیا.»
این جوان درست ترجمه همین ایه را به من گفت.
نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم.
سمت چپ بالای صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود:
13سال و 6ماه و 4روز
از اقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟!
گفت: سن بلوغ شماست.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی.
به ذهنم امد که این تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است.
اما ان جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از ان و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود.
از سفر زیارتی مشهد تا نماز های اول وقت و هیئت و احترام به والدین و.....
پرسیدم: این ها چیست.؟!
گفت: این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کار های خوب برایت حفظ شده.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال میشویم.
کتاب
#سه دقیقه درقیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت چهارم :: حسابرسی
پارت:: یازدهم
من قبل بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم
و با تشویق های پدر و مادرم، در مسجد حضور داشتم.
کمتر روزی پیش می امد که نماز صبحم قضا شود.
اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا
می شد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم.
این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
خوشحال شدم.
به صفحه اول کتابم نگاه کردم.
از همان روز بلوغ، تمام کار های من را با جزئیات نوشته شده بود.
کوچکترین کار ها.
حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته شده بود.
کوچکترین کار ها. حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که«فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره» یعنی چه.
هر چی ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، انها جدی نوشته بودند!
در داخل این کتاب، در کنار هر کدام از کار های روزانه من، چیزی شبیه بک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به ان خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در امد. درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم ان ماجرا را مشاهده می کردیم.
ان هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم می دیدیم.
#یڪ_قدم_تا_خدا
💌 | @Sokote_Bigharar | 💌
🌿❤️🌿❤️🌿
کتاب
#سه دقیقه در قیامت
#تجربه ای نزدیک به مرگ
قسمت چهارم:: حسابرسی
پارت:: دوازدهم
لذا نمی شد هیچکدام از ان کار ها را انکار
کرد.
غیر از کار ها، حتی نیت کار ها، حتی نیت های ما ثبت شده بود.
ان ها همه چیز را دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم.
اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم.
از این بابت به خودم افتخار می کردم
و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم.
همینطور که به صفحه اول نگاه می کردم
و به اعمال خوبم افتخار می کردم، یکدفعه دیدم، تمام
اعمال خوبم در حال محو شدن است.
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به اقایی که پشت میز بود گفتم: چرا این ها محو شد.
مگر من این کار های خوب را انجام ندادم؟!
گفت: بله درست می گویی، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.
اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با اعصبانیت گفتم: چرا؟! چرا تمام اعمالم؟!
رفتم صفحه بعد، ان روز هم پر از اعمال خوب بود.
نماز اول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر و مادر و.....
فیلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود.
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
خیلی از کار های خوبی که فراموش کرده بودم تماما برای من یاداوری می شد.
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم
که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟ من که در این روز
غیبت نکردم؟!
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی.
این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم.
با خودم گفتم: اگه این طور باشه
که خیلی اوضاع من خرابه!
#یڪ_قدم_تا_خدا
💌 | @Sokote_Bigharar | 💌