eitaa logo
_ߊَ¹²⁸ࡋܟߺُࡄَܢߺ࡙ܢߺ߭[ࡃ]
549 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
929 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌خدای‌حسین ! -محفلی‌برای‌عشق‌زیستن ! -السلام‌علی‌الحسین[ع] وعلی‌علی‌ابن‌الحسین‌[ع] و‌علی‌اولاد‌الحسین[ع] وعلی‌اصحاب‌الحسین[ع] _کپی؟!‌[ حلالت مسلمون ] به شرط دعا برای فرج آقا!(: _کپی از محفلا؟! حلالت مومن!( : پایان:شهادت انشاالله...((:
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچۍشیطون‌تلہ‌میذاره‌توهم‌از‌رونرو.. بذاربگہ‌اھ . . ! عجب‌بچه‌پرروییه... هرکاریش‌میڪنم‌میفھمه‌منم‌محل‌نمیذاره!😎🤞🏻
مجنون‌که‌دو‌چشمش‌به‌"ح‌ـسین"و‌حرم‌افتاد‌چنین‌گفت: لیلی‌به‌درک‌فقط"ح‌ـسین‌بن‌ع‌ـلی"را‌عشق‌است:)🫀؛
روزی مجنون از روی سجاده شخصی عبور کرد مرد نماز را شکست و گفت: مردک، در حال راز و نیاز با خدا بودم برای چه این رشته را بریدی؟! مجنون لبخندی زد و گفت🙂 عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم تو عاشق خدایت بودی چطور مرا دیدی...؟
برادرم‌خواهرم... هرجادیدی‌داری‌کم‌میاری سریعادست‌به‌دامن‌اهل‌بیت‌شو! مطمئن‌باش‌که‌جواب‌میده! اصلاناامیدی‌چه‌صیغه‌ایه! بچه‌شیعه بایدتازمان‌ظهور‌آقاش اینقدر‌بدوعه...اینقدرامیدوارباشه که‌مثل‌شهید‌چمران... مامورترورش‌بشه‌شیفته‌وعاشقش!✨
هرزمان‌به‌این‌کمال‌رسیدی‌که‌ خودتوبه‌نامحرم‌نشون‌ندی‌و واسه‌دیده‌شدن‌به‌چشم‌نامحرم خیلی‌کارارونکنی‌؛ اون‌زمانه‌که‌باید‌به‌خودت‌افتخارکنی! کسایی‌‌که‌تواین‌مرحله‌هستن امام‌زمان‌خیلی‌جدی‌روشون‌حساب میکنه
••『🧡🌾』•• تو چه ماهی به اومدی:))🌱 فروردین🌱: ۵ صلوات برای شهید ابراهیم هادی 🤍 اردیبهشت🌱: ۵ صلوات برای شهید آرمان علیوردی 🤍 خرداد🌱: ۵ صلوات برای شهید محسن حججی 🤍 تیر🌱: ۵ صلوات برای شهید عباس دانشگر🤍 مرداد🌱: ۵ صلوات برای شهید بابک نوری🤍 شهریور🌱: ۵ صلوات برای شهید حاج قاسم سلیمانی🤍 مهر🌱: ۵ صلوات برای شهید سید حسن نصرالله🤍 آبان🌱: ۵ صلوات برای شهید تهرانی مقدم🤍 آذر🌱: ۵ صلوات برای شهید رسول خلیلی🤍 دی🌱: ۵ صلوات برای شهید روح الله عجمیان🤍 بهمن🌱: ۵ صلوات برای شهید هادی ذوالفقاری🤍 اسفند🌱: ۵ صلوات برای شهید ابراهیم همت🤍 به اندازه ارادتت به شهدا نشر بده 🌺 اللهم عجل لولیک فرج♥️🪴
دوستان نفری سه تا الهی به رقیه برام میگین🥺؟
「 🥹🌧💔 」
آشوب‌جهان‌وجنگ‌دنیابه‌کنار.. بحران‌ندیدن‌تورامن‌چه‌کنم؟(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_‌بامت بلند باد که دلتنگی‌ات مرا.  . از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است♥️'•
هدایت شده از TaB سَحـٰاب
‌ ‌‌‌‌🛑 ویژه نوجوانان و جوانان 🛑 :: همایش آنلاین کشف رسالت شخصی😍 💎| راز کشف استعداد پنهان و انحصاری 💎| شـناخت مـــسیر موفقیـــت‌های فردی 💎| فــرمول رهایی از ســـردرگمی و پـوچی 💎| شروع مسـیر درخشـان زنـدگی و . . . . ⏰ زمان : شنبه 12 آبان‌ ساعت 19 💻 به صورت و 🤑 ______________________________ 🔗 برای ثبت‌نام میتونید از طریق عضویت در لینک زیر اقدام کنید ❌👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2790064170Ccb39ae3dd3
کاش‌اصلا‌ادم‌نبودم‌ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکجانام‌از‌رفیق‌با‌وفا‌اومد.. شما‌درذهن‌من‌بودی،آقای‌امام‌رضا🥲
مـرده‌ام‌تا‌که‌تـ❤️‍🩹ـو‌جانـم‌بدهی:)
🌸⃟🎒.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 آرش🙍🏻‍♂ با اعصاب خرد بعد از دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم. دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنها هنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. و این خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند، که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی و بکر... با این فکر لبخندی بر لبم آمد و بی هوا دلم برایش تنگ شد. کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخورد آن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد. با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد. بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی انداختم خبری نبود. مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم. بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشیم انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل  فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتد و کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم و به خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم. آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روز راحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: –همین‌جام. مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت: –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طور حرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش 🌷
🌸⃟🎒.⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخودآگاه کنکاش می کند. شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند. "حالا خوب است از کار و دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد." مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم." پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: –کجا میری؟ ــ میام. از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن. نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت: – من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره. گره ای به ابروهایم انداختم و گفتم: –نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد. ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟ ــ کلا گفتم. مامان پشت چشمی نازک کردو گفت: –خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم. ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت: –حالا توام نشستی سیر تا پیاز و تعریف می کنی، جلو پسر جوون. لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشیم را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام آمده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود: –هر چیزی آدابی دارد. لبهایم کش آمد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد. همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند. مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت: –دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه و یه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیبایی هم برایش مهم بود که خداروشکر راحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است. اوه اوه، مژگان را بگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند. با صدای مامان از افکارم بیرون آمدم. برای شام صدایم میزد. گوشی را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم: – خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرار خواستگاری رو بذاریم. وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم. منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود. اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد. سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشیم انداخت و گفت: –سرت شلوغه ها انگار. همانطور که اخم داشتم گفتم: –نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید. ابروهایش رابالا داد وگفت: –حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم. خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن. لبخند زورکی زدم و گفتم: –مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میذاره. نچ نچی کرد و رو به مامانم گفت: –سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته. مامانم خنده ی بلندی کردو گفت: –به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید. "الان این تعریف بود یا له کردن خدابیامرز بابای ما." شیرین خانم آهی کشیدو گفت: –مرد جماعت همه سیاست مدارن. زهر خندی زدم و گفتم: –با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد. مشتی حواله بازویم کردو گفت: –منظور؟ "اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد." نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخاندم و گفتم: –بی منظور. انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت: تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا. تو دلم گفتم: –کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد. بعد از رفتن شیرین خانم. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم. چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش 🌷
یا امام حسین جان!:)💔
🕊 خداوندا شوق‌و‌رغبت‌من‌در‌گدایی و‌درخواست‌کردنم‌از‌تو‌را،‌مانند‌شوق عاشقانت‌در‌درخواست‌شان‌قرار بده💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم اگه کربلا بودم تا پای جان برای ﴿امام حسین﴾ تلاش میکردم....✨ یک حُسین زنده داریم نامش مهدی {عج}🌼 •┈••✾❀🕊🌱❀✾••┈••
🌸⃟🎒⿻ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راحیل🧕 وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت. "حالا این چه قدر جدی گرفته است." وای اگر بگوید می خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم. خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم. گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم. این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بود و تنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم. اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: –خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ ــ فکر کنم رفت توی اتاقش. ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان. باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی  نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مامان سرش را از روی دفترچه ای که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –آمدم شب نشینی. لبخندی زدوگفت: –بیا بشین دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. منم به شوخی گفتم: –زحمت نکشید آمدیم خودتون رو ببینیم. مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه بلیز و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا در بافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمزد بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام را می گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود... نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش. واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد. مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم. اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا،  خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بود و فرشی که کل اتاق را می پوشاند که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش" ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو" برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود: "...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد تو حاضر است و اگر لحظه ای ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد." با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود. مامان با پیاله ای پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود آمد. کتاب را بستم و پرسیدم: –تازه خریدید؟ ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش،  الان می خوام دوباره بخونمش. ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه. ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. به‌قلم‌لیلافتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش 🌷