آخرین حرفی که به دختر خانم گفتم این بود: من الان دارم درسمو میخونم و رسیدن به هدف زندگیم از مسیر درس خوندنم میگذره، ولی خب اگر یه روزی ببینم از جهت مالی به #سختی افتادم و فشار زندگی زیاد شد ممکنه درسمو برای یه مدتی متوقف کنم و برم سراغ کسب و کار، اینو گفتم که شما هم بدونید ممکنه یک روزی این اتفاق بیافته؛
بنابراین شما هم با من به عنوان یک محصّل ازدواج نکنید، ممکنه شرایطم عوض بشه و مجبور بشم درسمو متوقف کنم (چون این #احتمال رو میدادم که شرایطم عوض بشه، حکم اخلاق این بود که این احتمال رو به طرف مقابلم بگم و چیزی رو ازش مخفی نکنم)
ایشون هم قبول کردن و گفتن: باشه
تقریبا یک ساعتی از صحبت های من و دختر خانم گذشته بود؛ دیدم #داداش_کوچیکم (اون موقع تقریبا ۳ سالش بود) یه دفعه اومد تو اتاقی که ما داشتیم صحبت می کردیم نشست بغلم، بعدشم شروع کرد گریه کردن😑
بابام خیلی ریلکس از اتاق بغلی صدا زد گفت: علی آقا این بچه از خواب بیدار شده داشت گریه میکرد هر کاری کردیم آروم نشد دیگه فرستادیمش اونجا بیاد بغل شما!!!
حالا من وسط سخنرانی بودم، اینم داد میزد گریه میکرد میگفت منو راه ببر...😩
خلاصه مجبور شدیم
صحبتامونو زودتر تموم کنیم💔🥲
در مورد بیدار شدن داداشم؛ من هنوز فکر میکنم بابام اینا نیشگونش گرفتن گریهشو در آوردن بعدش گفتن برو اتاق بغلی داداشت اونجاست... میخواستن ما صحبتمونو زودتر تموم کنیم...
ولی بابا اینا این موضوع رو تکذیب میکنن میگن خودش بیدار شد...
یه روزی حقیقت آشکار میشه...😂
کانال علی طیبیان (پدر ۲۸ ساله با ۵ فرزند)