eitaa logo
تلخ و شیرین
63 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
12.7هزار ویدیو
203 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نیاز کالا
📌 📌 با من‌من گفتم: -آره... داره! یعنی سر این که با بچه‌های گروه... سر منطقه‌های تهران بحثمون شد من منطقه رو گفتم. از همه بدتر توی این منطقه همه آقاجون رو می‌شناسن. یعنی اگه بگه آقای هدایت کل منطقه بسیج میشن تا آدرسمون رو بدن! وای سوری من چقدر بدبختم! مثل برق گرفته‌ها نگاهم می‌کرد. با لحن پرسش‌گرانه‌ای گفت: -تو چه غلطی کردی؟ یعنی خاک بر سرت! حیف شبی که تو متولد شدی! دختره‌ی... استغفرالله! به چهره‌ی غمگینم نگاهی انداخت و بعد به آرامی و لحن پر از ترحمی گفت: -با هم درستش می‌کنیم. قول میدم که نذارم کیوان از قضیه ازدواجت بو ببره و اصلا خودم مخش رو می‌زنم! با خودم دوست بشه! -تو دیوانه‌ای دختر. از جیب دیگرش موبایلش را بیرون کشید و صفحه اینستاگرامش را باز کرد. -اینو... بهت زده به عکس روی صفحه خیره شدم. -این رو کیوان گذاشته؟! یعنی عکس من و خودش رو؟ پیجش بازه یا بسته؟ وای سوری چه غلطی کردم به جای کتابخونه با اون رفتم سینما ها! نزدیک بود اشکم دربیاید که گفت: -چه بی‌غیرت شده...! من یه بار عکس تو رو گذاشتم و زیرش زدم بی‌اف‌اف! اومد گفت عکس زن من رو دیگه نذار! حالا ایناش هیچی کپشن رو داشته باش! زمزمه وار متن را خواندم. "ارغوان، شاخه‌ی همخون جدا مانده‌ی من آسمان تو چه رنگ ست امروز؟ آفتابی ست هوا یا گرفته ست هنوز؟ پ.ن: عشقم کجایی دقیقا کجایی؟!" با مشت به سرم کوبیدم و گوشی سوری را قاپیدم. در حالی که می‌خندید، چشم‌هایش غم داشت و این ویژگی سوری بود. می‌خنداند اما هرگز از ته دلش نمی‌خندید. در حالی که کامنت‌های عکس را زیر و رو می‌کردم، سوری سوتی کشید و گفت برو بالایی...! وایسا! به‌به! می‌بینم که دوست ما هم برای آقای سابقتون کامنت گذاشته. اوف! ببین چی گفته! "عشقتون پایدار تا پای دار!" بذار زیرش کامنت بذارم عشقشون ته کشید اما متاسفانه ته دیگش ماکارانی بود و به ما نرسید! -الان وقت شوخیه؟! دیشب یه ناشناس مدام بهم زنگ می‌زد و می‌گفت شادی تویی؟ جلوی امیر آبروم رو برد. قیافه مسخره‌ای به خود گرفت و گوشی‌اش را از دست مشت شده‌ام بیرون کشید. -آبروت پیش خدا نره پیش امیر و کیوان و سوری و سکینه و بقیه بره. اصلا یه حدیث داریم که میگه خدایا تو ببخش من گناه می‌کنم! اما تو این حدیث‌ها رو باور نکن چون از خود درآوردیه! اون دنیا خدا یقه‌ات رو می‌گیره و طوری میزنه تو دهنت که از کرده‌ات پشیمون بشی انسان دو پا! شادی هم اگه یادت باشه اسم مستعار اینستات بود دروغگوی کم حافظه! راجع به قضیه ناشناس هم باید عرض کنم که کار کیوان بوده. میگی نه؟ شماره رو بده من! موبایلم را از عسلی سورمه‌ای کنار تخت برداشتم و شماره‌ی ناشناس را آرام آرام برایش خواندم تا داخل گوشی خودش وارد کند. ناگهان گفت: -گرفت. بیا گرفت! بعد با آرامش و لحن با وقاری گفت: -الو... سلام از شرکت خدماتی استان گرگان تماس می‌گیرم میشه بپرسم با چه عزیزی صحبت می‌کنم؟! ضربه محکمی حواله شانه‌اش کردم که تماس را روی بلندگو گذاشت. -سلام...! ببخشید چه شرکت خدماتی‌ای؟ اولا مگه پیش شماره نهصد و دوازده برای گرگانه؟! دوما سوری‌جان از ارغوان خبری داری؟! سوری شروع به سرفه کردن کرد و تمام جد و آباد من را مورد عنایت قرار داد. -کیوون تویی؟ شماره جدیده؟ صدای کیوان کلفت و گوش خراش شده بود. این همان صدایی بود که تا دیروز طنین انداز ترین صدای جهانم بود؟! -نه شماره دوستمه. منتظر تماس ارغوانم. آخه دیشب با این شماره بهش زنگ زدم. خونه‌اشون شلوغ بود! -ارغوان سرما خورده. نمی‌تونه صحبت کنه. عامل شلوغی هم فک و فامیل باباشن که ماشاالله انقدر زیادن برای تامین غذاشون باید هر چی تو یخچال هست بکشن بیرون. تازه هر چی دارن و ندارن رو می‌خورن این آدم‌خوارها! چپ‌چپ نگاهش کردم. دهنش را برایم کج کرد و با گفتن جمله‌ی "خب مادرم داره صدام می‌کنه باید برم" گفت و گو را پایان بخشید.... ••••●❥JOiN👇 🆔 @Profile_Khaasss
هدایت شده از نیاز کالا
📌 📌 از آنکه برای اولین بار شعری درست و سر موقع به ذهنم خطور کرده بود، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. - حق با شماست. میشه بپرسم کی پشت خط بود که جوابش رو ندادید؟! حس کنجکاوی بود یا شک نمی‌دانم. مهم این بود که من هم نمی‌دانستم ناشناس مورد نظر چه کسی هست و با فردی به نام شادی چه کار دارد. با پشت دست رژ قهوه‌ای‌ام را کم رنگ کردم. -نمی‌شناختم. اشتباه گرفته بود. برای همین سوال اومدید؟ آخرین دکمه پیراهنش را باز کرد تا کمی نفس بکشد. - آدمی که هیچ جای زندگیش خطا نرفته باشه هیچ وقت چیزی رو مخفی نمی‌کنه. من از چه می‌ترسیدم؟ من که خطا... نه، خطا کرده بودم! چرا خودم را گول بزنم من پل‌های پشت سرم را با اعتماد به غریبه‌ها خراب کرده بودم. اما خطای من در برابر خطاهایی که همه ساله روی این کره‌ی خاکی رخ می‌دهد، هیچ بود. - وا...! چه حرف‌هایی می‌زنید شما! این مراسم نامزدی بود نه مراسم خطا کار شناخته شدن من! بلند شدم و به سمت در خانه حرکت کردم. خانه تقریبا آرام و خلوت بود. *** -سادات خانوم پاشو! پاشو ببین کی اومده! مژه‌های بلندم را به سختی بالا کشیدم و به چهره گشوده‌ی مادر نگاه کردم. با صدایی خفه گفتم: -مامان ساعت چنده؟ کی اومده؟ خندید. از همان‌هایی که باید قاب گرفت و عکسش کرد. -ساعت هشت و نیم صبحه. سوری اومده برای تبریک و[صدایش را پایین می‌برد] دادن هدیه. اون هم چه هدیه‌ای! ببینی تعجب می‌کنی! سوری! می‌شد گفت اولین همدم زندگی من بود. پس از غریبه بودنم در جمع‌های خانوادگی او به عنوان هم کلاسی اول دبیرستانم که مشخص نبود از کجا پیدایش شده، شد بهترین دوست و خواهر و شاید مادرم. کسی که از همه چیزم خبر داشت. روی تخت نیم خیز شدم و دامن بلند مشکی‌ام را کامل روی پاهایم انداختم. سوری با چهره‌ی گندمگون و بینی عقابی و گونه‌های برجسته نزدیکم آمد و قهقهه زنان گفت: -لی لی لی لی...! مبارکه عشقم! خدایی تو عروس شدی من نه. آخه این انصافه؟ خندیدم. انگشتم را داخل چشمم کردم تا ته مانده‌ی مداد دیشب را بیرون بکشم. -انشاالله قسمت تو! مادرم بیرون رفت و سوری کنارم روی تخت جا خوش کرد. آرام گفت: -گاهی تنهایی شرف داره به ازدواج با منصب پدر. یه وقت‌هایی مجرد بودن سنگین‌تر از در آغوش گرفتن کسیه که هیچ علاقه‌ای بهش نداری. آدم تنها باشه و بهش بگن "ترشیده" خیلی بهتره تا پاش به دادگاه طلاق برسه برای فسخ رابطه‌ای که با حرف دیگران ساخته شده! می‌فهمیدم چه می‌گفت. او هم دلش گرفته بود. از بازی سرنوشتی که خدا برایمان ساخته بود. از دوستی با یک پسر نوزده ساله مجازی رسیده بودم به امیر فرهود! کسی که لب تر می‌کرد ده تا از آن نوزده ساله‌ها جلویش خم و راست می‌شدند. چرا ازدواج نمی‌کردم؟ کدام وعده‌ی مجازی به حقیقت می‌پیوست که این بپیوندد؟ -یه زمان‌هایی هم شانس در خونه‌اتو می‌زنه و کلید جلو پاته! دلت میگه الان حال ندارم از جام پاشم اما عقلت میگه بلند شو شاید کار واجبی داره. من حرف عقلم رو گوش دادم و شدم عروس این خانواده. خانواده‌ای که مثل ما فکر می‌کنن، مثل ما می‌پوشن، فرهنگشون مثل ماست. من خواستم خوشبخت بشم. نه به حرف آقاجون بود نه مادرم، خودم خواستم عروس فرهودها بشم! سوری پوزخندی زد و روی تخت ولو شد. دکمه‌های مانتوی بلندش را باز کرد و از جیب مانتویش جعبه‌ای کادو پیچ شده درآورد و به دستم داد. - راضی به زحمت نبودیم. -نبودید یعنی تو و اون پسره یا خودت به تنهایی مایی؟! خندیدم و کنارش دراز کشیدم. -خب حالا... فکر کن من و عشقم! به پهلو خوابید و با چشم‌های درشتش مرا نظاره کرد. -ارغوان، تا دیروز که یکی دیگه عشقت بود. چی شد نو که اومد به بازار کیوان میشه زشت و دل آزار؟ دیشب به گوشیم زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو سرمون. گفت اگه تا فردا جواب تماس‌هاش رو ندی با تراکتور از خونه هر دومون رد میشه! با شیطنت به چشم‌های از کاسه بیرون زده من نگاه کرد و قهقهه زد. -وای موجود دو پا...! تو چقدر ساده لوحی! آخه اون تراکتور داره یا خونه شما رو بلده؟ مغزم سوت کشید. ساده لوح‌تر از خودم فقط خودم بودم..... ••••●❥JOiN👇 🆔 @Profile_Khaasss