#میدان
دست راستم را از بند #كلاه ايمني عبور داده و با كلاه آفتابگير برسر، روي #موتور در حال #رانندگي هستم؛ تلاش ميكنم تا بدون #برخورد كلاه ايمني و #سپر موتور، از بين دو رديف #ماشين ها عبور كنم.
به #ميدان مي رسم. براي مسيرم بايد دويستوهفتاد درجه دور ميدان بچرخم. سمت راست ميدان، دو نفر به قصد #مرگ همديگر را ميزنند؛ عدهاي دورشان جمعاند و #تماشا ميكنند. روبهروي ميدان ماشين روبهرو به ماشين جلويياش #بوق تند و ممتد ميزند. ماشين سمت راستيام، مقوايي را از پنجره به بيرون #پرت ميكند. سمت چپ ميدان كه ميرسم، ماشيني با #سرعت میگازد و صداي #دامبوليديمبولش بلند است.
دوباره وارد #خيابان ميشوم. و باز هم تلاش ميكنم كلاه ايمني و سپر موتورم به ماشينهاي دو رديف #برخورد نكند. تلاش ميكنم از بين ماشين ها #عبور كنم... 👀
#داستانک #یادداشتک #داستان #داستان_کوتاه #توصیف
🌐 @aliebrahimpour_ir
📌 تقدیمیه
میگه بنویس کتابمو تقدیم میکنم به همسر عزیز و زحمتکشم. 😃
میگم آخه کتابو تقدیم کردم به یک کس دیگه 🙃
میگه کی؟ 😮
میگم شهید مطهری 😇
میگه باشه دیگههههههه باشه
میگم آخه مگه کتاب شعره؟ آخه کی کتاب «#پارادایم_علم_اسلامی و کاربست میانرشتهای آن» رو به همسرش تقدیم میکنه؟ 🙄 تشکر رو توی مقدمه باید بیارم.
... حالا هی از کنارم رد میشه، میگه برو به شهیدمطهری جونت برس... برو با شهیدمطهری جونت باش... [😅]
🌐 @aliebrahimpour_ir [98.05.16 - 02:00] #داستانک