▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔘 حکمت و حکایت شماره (٣٦)
مردی با زره ایی پولادین و سپری محکم، همراه سربازان به جنگ رفت.
به پای دژی رسیدند.
در حالی که زیر سپر خود پنهان شده بود و گام به گام به قلعه نزدیک می شد، از بالای قلعه سنگی پرتاب شد و سنگ دقیقا بر سر مرد فرود آمد. سر مرد جنگجو شکست و خون فواره زد..
مرد خشمگین شد و فریاد زنان به سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟ سپر به این بزرگی را نمیبینی که سنگ بر سر من میزنی؟!» 😀
📘#حکایت_طنز
📕#سرزمین_شعر_و_ادب
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
https://eitaa.com/aliinaaseri
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
⏱15:00
🔘 حکمت و حکایت شماره (٣٨)
- عربی را گفتند:
●تو پیر شدهای و عمری تباه کرده. به حج برو و توبه کن.
○گفت: خرج سفر ندارم.
●گفتند: خانهات را بفروش و خرج سفر کن.
○گفت: چو بازگشتم کجا نشینم و اگر بازنگردم و مجاور کعبه مانم خدایم نمیگوید: ای احمق چرا خانهی خود بفروختی و در خانهی من منزل گزیدی؟ :)
📗#عبید_زاکانی
📘#حکایت_طنز
📕#سرزمین_شعر_و_ادب
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
https://eitaa.com/aliinaaseri
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬