اسمش را لابلای شهدای فتح المبین دیده بودم. عزیز امینی خواه. دوم فروردین ۶۱. عملیاتی که با رمز یازهرا سلام الله علیها شروع میشود.
از بچههای فتح المبین کمتر شنیدیم. شاید بخاطر اینکه اوایل جنگ بوده، شاید بخاطر اینکه هنوز کسی به اهمیت و ضرورت روایت پی نبرده، شاید بخاطر اینکه خیلی از آنهایی که باید آنروزها روایت میکردند مجالی نیافتند و توی عملیاتهای بعدی شهید شدند، شاید هم بخاطر همان نام! نامه فاطمه شاید علتی شده که خیلی از اسرار مکتوم بماند.
جهت هماهنگی دیدار شماره برادرش را گرفتم. گپ و گفتی داشتیم با هم. او هم چیزی نمیدانست.
میگفت "چیزی از کارهایش به ما نمیگفت. وقتی پدر میپرسید کجایی؟ جواب میداد پشت جبهه مشغولم، میخواست خیال پدر راحت باشد که جلو نمیرود. وگرنه ما که میدانستیم آدم پشت جبهه ماندن نيست. سال آخر دبیرستان بود که جنگ شد. درس را نیمه تمام گذاشت و رفت. میگفت امروز اسلام به ما نیاز دارد. به پدر میگفت میروم خانه رفیقم درس بخوانم اما از جبهه سر در میآورد. هیچکس نفهمید چکار میکند. دوست نداشت اینها را کسی بداند. دنبال اسم و رسم نبود. میخواست گمنام باشد. "
از چند جا پیگیر خاطرات شهید عزیز امینی خواه شده بودم. بچههای مسجد محمدی، ذخیره سپاه ووو... خیلی از چیزهایی که من میدانستم و از قدیمیهای جنگ شنیده بودم، برادر شهید بعد سی و اندی سال هنوز نمیدانست!
بهش گفتم ان شاءالله چهارشنبه دور هم جمع میشویم تا کمی از غربت این شهید عزیز بکاهیم. به سلامی و نجوایی و اشکی و روضهای. روایتی کوتاه از شما که برادر شهید باشید، خاطرات کسی که به واسطه شهید پایش به مسجد و جبهه و جنگ باز شد و ناگفتههایی از فرماندهای که دوسال با شهید بوده و قرار است حرفهایی بزند که تا کنون کسی نشنیده.
#چهارشنبه_های_شهدایی
#مجنون
@aliya_ne
هدایت شده از علی علیزاده - جدال
مناظره علی علیزاده و مهدی نصیری
آیا آقای خامنهای مسئول «وضع موجود» است؟
📅 فرداشب، جمعه 15 اردیبهشت ساعت 22 بصورت زنده و مستقیم از
⭕️ یوتیوب جدال
https://youtube.com/live/uYO5aOcEOPs
⭕️ روبیکای جدال
https://rubika.ir/jedaaltv
دنیای جالبیه. علی علیزاده قراره در موضع پوزیسیون نظام از عملکرد رهبری دفاع کنه در مقابل مهدی نصیری اپوزیسیون ...
ذات جنگ همراه خود کشته و زخمی شدن و اسارت دارد. این را شخص داوطلب حضور در جبهه، همینکه پایش را توی خاکریز گذاشت میفهمد. وقتی گلولهای به سمتش شلیک میشود یا پیکر زخمی کسی را میبیند که روی دستها عقب عقب میبرند. نمیشود گفت نترسیده، توی دلش خالی نشده.. میدانم و میدانیم که شده! خانوادهاش هم این را بخوبی ادراک کردهاند.
وقتی روی خاطرات شهدا کار میکردم، سوالی کلیدی همیشه توی ذهنم میچرخید. آن هم اینکه چه چیزی باعث شد تا خانوادهها با وجود احتمال خطر، آن هم با این شدت، مانع رفتن جوانشان نشدند.
اگر مادر شهیدی هنوز زنده بود میشد این را مستقیما از خودش پرسید. مادری را تصور کنید که پسرش را از زیر قرآن رد کند، پشت سرش آب بریزد، در رفتنش هایهای بگرید، صد بار آیتالکرسی نذر سلامتیاش کند و آب شود تا وقتی دوباره برگردد. مادر.. چه شد رضایت دادی و با دست خودت پاره جانت را فرستادی جلوی تیر و ترکش و گلوله بعثیها؟ پاسخش ساده نیست. باور کنید. اما همیشه به این میرسیدم که مادرهای همیشه مانع، مادرهای همیشه دلسوز و نگران، جلوی این استدلال کم میآوردند که اگر بجای خرمشهر، دشمن شهر و خانهی "ما" را هم میگرفت باز همین حرف را میزدی؟ مگر دختران و زنان سوسنگرد "خواهران ما" نیستند؟
این "ما" دیدن جامعه، عبور از فردیت و سرآغازیست به سمت جامعه انسانی. این گونه ایثار معنا و مفهوم پیدا میکند وگرنه توی جامعه طیف بندی شدهای که کسی حاضر نیست جز برای نزدیکان، گروه و حلقهی همفکران خودش تره خورد کند، از خودگذشتگی مفهومی ندارد.
این نگاه است که باعث میشود افزون بر ۱۵۰۰۰ نفر از خراسان توی عملیاتهای مختلف شهید شوند. فاصله خوزستان و خراسان ۱۷۰۰ کیلومتر است. عبدالحسین برونسی میتوانست توی مشهد جلسه قرآنش را برپا کند، کار فرهنگیاش را داشته باشد و زیارت امام رضا و نماز شبش ترک نشود. فرقی هم برایش نداشته باشد که خرمشهر خاک ایران باشد، یا محمره عراق.
بسیجیهای والفجر ۸ و الیبیتالمقدس جامعه را به سان یک پیکر واحد میدیدند و طیف بندی جامعه تنها چیزیست به ذهنشان خطور نکرده. با همین افق اگر روی #حجاب تاکید میکنند، علتش اینست که همه زنان جامعه را خواهران خویش میبینند، جنس دلسوزی برادری که حاضرست جانش را برای خواهرش فدا کند حتی اگر عملش را هم قبول نداشته باشد. چیزی شبیه دغدغه حاج قاسم. حاج قاسم حکم خدا را میفهمد اما دختر کم حجاب جامعه را دختر خودش معرفی میکند. این نگاه فرق میکند با امام جمعهای که از دختران کمحجاب بیزار است. ذات شهادت #شهید_الداغی هم از جنس همانهاست. مقابل چشمان او دختری بخاطر حجاب ضعیفش مورد آزار چند نفر قرار میگیرد. ما باشیم چه میکنیم؟ شاید بگوییم خودش انتخاب کرده تبعات انتخاب بیحجابی را هم خودش باید بپردازد. ما نباید کاسه داغ تر از آش شویم و... اما اگر آن دختر را خواهر خودت ببینی دیگر آن استدلالها هیچ میشوند. برای نجات آن دختر از خودت هزینه میکنی و به نجاتش میشتابی. اگر جامعه را با همه سلایقش "ما" ببینیم روی تعالی جامعه غیرت پیدا میکنیم. اگر این نگاه و آن شرح صدر پیدا شد، هم فرصت گفت و گو مهیا میشود، هم دلسوزی و نصیحت، هم پذیرش آن ...
علی علیان
@aliya_ne
مقاومت یعنی زندگی ...
قاب یادگاری دیدار با خانواده شهید موسی نفیسی، چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
@aliya_ne
روایتی از دیدار با خانواده شهید موسی نفیسی
توی مسیر داشتم به این فکر میکردم که خانواده شهدای فتحالمبین چقدر مظلومند! فکرش را بکن، سال نویی بعد اینکه جان بچهها را گرفتی و جانی به زندگی دادهای. دستی به سر و روی خانه کشیدی و هفت سین پهن کردهای و تازه خیالت راحت از اینکه دیگر کاری نمانده و منتظری که اقوام و مهمانهای عید سر برسند، ناگهان صدای زنگ خانه همه چیز را بهم بریزد. بچههای تعاون سپاه، چند نفر طلبه و اهالی محل ياللهی بگویند و وقتی توی اتاق پذیرایی دور نشستهند و تو ته دلت خالی شده از این همه اظطراب نگاهشان، خبر شهادت شاخ شمشادت را همراه روضه کربلا و آیه استرجاع برایت بخوانند. میخواستم راوی این مظلومیت باشم.. توی مسیر خانه شهید داشتم کلمه جور میکردم برای روایتِ غصه دارِ مادرِ شهیدی که عیدش عذا شده. اما قصه جور دیگری رقم خورد. روایت مظلومیت شد روایت ایمان و عشق و غرور. روایت اصیلی از مقاومت.
برادر شهید لابلای روایتها میگفت ۴۱ سال پیش، چند روز مانده به فروردین ۶۱. قبل از اینکه موسی اعزام شود برای فتح المبین، برایمان روضه وداع خواند. همینجا. توی زیرزمین همین خانه. وقتی شهر زیر موشک باران بود. توی تاریکی. من بودم و مادر. موسی از کربلا میگفت. از رفتنی که دیگر بازگشتی ندارد. میگفت بخدا مادر حس و حال این زیر زمین نمور همان و حال و هوای خیمهی حسین بن علی سال ۶۱ هجری را دارد. قصه قصهی تاریکی و برداشتن بیعت و دل کندن توست. او میگفت و مادر میشنید و هیچ نمیگفت. من میشنیدم و توی دلم اوج میگرفتم و میخواستم من جای موسی باشم و پر بگیرم. میشنیدم و مادر را نگاه میکردم که توی صورتش اضطراب نبود. که أوحينا إِلى ام موسى. گذشته بود از موسی و انگار چیزی دلش را آرام میکرد. آرام...
ولا تخافي ولا تحزنی انا رادوه اليك وجاعلوه من المرسلین. وقتی میرفت مادر گفت به خدا سپردمت. خم به ابرو نیاورد.
مادر ما
مادر موسی نفیسی
تا قبل از آن روز
یعنی یک هفته مانده به فرودین ۶۱
همیشه به اینکه سه پسر دارد و هر سه پاسدار، مباهات میکرد..
میگویند شب حملهی فتح المبین، موسی نفیسی -برادرم- وقتی میخواست وصیت کند، به همرزمانش سپرده بود به مادرم برسانید که از فردا سرش را بالا بگیرد.
بالاتر از همه زنهای شهر،
بالاتر از همه مادرانِ جوانهای پاسدار..
بگویید موسی گفت سرت را بالا بگیر مادر، شبیه "مادران شهدا"
علی علیان
@aliya_ne