قرار بود عملیات کنیم؛ خط هنوز آرام بود با بچه ها نشسته بودیم دورهم.
یک دفعه یک موتوری ،آمد از بغلمان رد شد و رفت جلو.
گفتم: «این کیه دیگه؟ زود جلوش رو بگیرید نذارید بره اون سمت. صورتش را پوشانده بود. بچه ها افتادند .دنبالش ایستاد و چفیه اش را کنار زد. حاج قاسم بود.
کفری شدم، خون خونم را میخورد، گفتم «حاجی اینجا چه کار میکنی؟» طفره رفت. دست گذاشتم روی نقطه ضعفش :گفتم: «حاجی میدونی از ایران که بلند میشی میای تا وقتی برگردی دل آقا نسبت به شما چه جوره؟ اصلا اگه دست دشمن بیفتی میدونی چه اتفاقی برای امت اسلام و جبهه مظلومین میفته؟
نگاهم کرد. گفت : من میدونم کِی شهید می شم نگران نباش ، اجازه بده
برم ، گره به کار افتاده اگه نَرَم خیلی شهید می دیم.»
مسئولیت آن قسمت از منطقه با من بود. دهانم قفل شد. نتوانستم چیزی بگویم.
چند کیلومتری رفت داخل خط دشمن و تنهای تنها مخفیانه اطلاعاتی را که میخواست جمع کرد و آورد پیاده کرد روی نقشه.
آن عملیات تلفات زیادی از تکفیریها گرفتیم. شصت و چند جنازه را فقط خودم شمردم.
راوی ؛ حجت الاسلام کاظمی کیاسری
📚 برگرفته از کتاب #سلیمانی_عزیز
🌹هدیه به روح سردار دلها ؛ #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
✏️ #مکتب_حاج_قاسم
🌙 شب جمعه #به_وقت_حاج_قاسم