🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_چهارم
☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به دنبال گمشدهشان بودند اما با كمال تعجب دید كه آنها دارند از بیراهه میروند؛ انسان با تعجب به آنها گفت:
همسفران راه شما اشتباه است و از این راه به خانه خدا نخواهید رسید.
تـــرسم كه به كعبـــــه ره نیابی اعرابی
این ره كه تو میروی به تركستان است
جماعت اخمهایشان درهم فرو رفت، روی ترش كرده به انسان گفتند:
تو به مایی كه عمری است در راه مستقیم هستیم و پدران و پدران پدرانمان نیز در راه مستقیم بودهاند میگویی راهمان اشتباه است؟
انسان گفت: اگر شما عمری است كه در راه مستقیم هستند و پدرانتان نیز اینچنین بودهاند پس چرا هنوز گمشده خود را پیدا نكردهاید و در این بیایان سرگردانید؟
اما گوش آنها گوش شنوا و چشم بینا نبود و قلبهایشان نیز مسدود بود؛ آنها انسان را ملامت كردند و انسان دیگر هیچ نگفت.
(صم بكم عمی فهم لا یعقلون)
زاهد ظاهــر پرست از حــال مـا آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اكراه نیست
در طریقت هر چه پیش زاهد آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست
بــر در میخانه رفتــن كار یك رنــگان بود
خود فروشان را به كوی میفروشان راه نیست
بنـــده پیـــر خراباتم كـــه لطفـش دائـم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بـر صدر ننــشیــند زعـــــالی مشربیست
عاشق دردی كش اندر بنـد مـال و جـاه نیست
☄قلب انسان گواهی میداد كه فاصله زیادی تا خانه خدا نمانده است و شور و اشتیاق او هر لحظه بیشتر میشد، اما.... اما به ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت؛ وزش باد آنقدر شدید بود كه انسان حتی یك قدم هم نمیتوانست جلوتر برود.
انسان احساس میكرد علاوه بر باد زمین نیز پاهای او را محكم گرفته تا نگذارد او حركت كند. انگار كل هستی دست به دست هم داده بودند تا انسان جلوتر نرود. از پا افتاده بود و توان جلوتر رفتن نداشت، از خودش میپرسید چرا الان كه اینقدر به هدفم نزدیك شدهام باید این اتفاقها بیافتد؟!
به ناگاه صدای فرشته را شنید كه میگفت:
☄ انسان چرا نشستهای؟ چرا جلو نمیروی؟ انسان گفت: مگه نمیبینی؟ میخواهم بروم اما باد نمیگذارد؛ منتظرم تا باد بخوابد. فرشته گفت: تا ابد هم كه اینجا بمونی این باد نخواهد خوابید.....
ادامه دارد...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
http://eitaa.com/joinchat/2678063114Cab9a0e3512
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_سوم ☄ انسان گفت: چرا نه در پی عزم دیــار خود باش
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_چهارم
☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به دنبال گمشدهشان بودند اما با كمال تعجب دید كه آنها دارند از بیراهه میروند؛ انسان با تعجب به آنها گفت:
همسفران راه شما اشتباه است و از این راه به خانه خدا نخواهید رسید.
تـــرسم كه به كعبـــــه ره نیابی اعرابی
این ره كه تو میروی به تركستان است
جماعت اخمهایشان درهم فرو رفت، روی ترش كرده به انسان گفتند:
تو به مایی كه عمری است در راه مستقیم هستیم و پدران و پدران پدرانمان نیز در راه مستقیم بودهاند میگویی راهمان اشتباه است؟
انسان گفت: اگر شما عمری است كه در راه مستقیم هستند و پدرانتان نیز اینچنین بودهاند پس چرا هنوز گمشده خود را پیدا نكردهاید و در این بیایان سرگردانید؟
اما گوش آنها گوش شنوا و چشم بینا نبود و قلبهایشان نیز مسدود بود؛ آنها انسان را ملامت كردند و انسان دیگر هیچ نگفت.
(صم بكم عمی فهم لا یعقلون)
زاهد ظاهــر پرست از حــال مـا آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اكراه نیست
در طریقت هر چه پیش زاهد آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست
بــر در میخانه رفتــن كار یك رنــگان بود
خود فروشان را به كوی میفروشان راه نیست
بنـــده پیـــر خراباتم كـــه لطفـش دائـم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بـر صدر ننــشیــند زعـــــالی مشربیست
عاشق دردی كش اندر بنـد مـال و جـاه نیست
☄قلب انسان گواهی میداد كه فاصله زیادی تا خانه خدا نمانده است و شور و اشتیاق او هر لحظه بیشتر میشد، اما.... اما به ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت؛ وزش باد آنقدر شدید بود كه انسان حتی یك قدم هم نمیتوانست جلوتر برود.
انسان احساس میكرد علاوه بر باد زمین نیز پاهای او را محكم گرفته تا نگذارد او حركت كند. انگار كل هستی دست به دست هم داده بودند تا انسان جلوتر نرود. از پا افتاده بود و توان جلوتر رفتن نداشت، از خودش میپرسید چرا الان كه اینقدر به هدفم نزدیك شدهام باید این اتفاقها بیافتد؟!
به ناگاه صدای فرشته را شنید كه میگفت:
☄ انسان چرا نشستهای؟ چرا جلو نمیروی؟ انسان گفت: مگه نمیبینی؟ میخواهم بروم اما باد نمیگذارد؛ منتظرم تا باد بخوابد. فرشته گفت: تا ابد هم كه اینجا بمونی این باد نخواهد خوابید.....
ادامه دارد...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅
تولدی دوباره
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂 #داستان_یک_انسان #قسمت_سوم ☄ انسان گفت: چرا نه در پی عزم دیــار خود باش
🍃🍃#برگی_از_معرفت 🍂🍂
#داستان_یک_انسان
#قسمت_چهارم
☄یك روز انسان با جماعتی روبرو شد كه آنها هم به دنبال گمشدهشان بودند اما با كمال تعجب دید كه آنها دارند از بیراهه میروند؛ انسان با تعجب به آنها گفت:
همسفران راه شما اشتباه است و از این راه به خانه خدا نخواهید رسید.
تـــرسم كه به كعبـــــه ره نیابی اعرابی
این ره كه تو میروی به تركستان است
جماعت اخمهایشان درهم فرو رفت، روی ترش كرده به انسان گفتند:
تو به مایی كه عمری است در راه مستقیم هستیم و پدران و پدران پدرانمان نیز در راه مستقیم بودهاند میگویی راهمان اشتباه است؟
انسان گفت: اگر شما عمری است كه در راه مستقیم هستند و پدرانتان نیز اینچنین بودهاند پس چرا هنوز گمشده خود را پیدا نكردهاید و در این بیایان سرگردانید؟
اما گوش آنها گوش شنوا و چشم بینا نبود و قلبهایشان نیز مسدود بود؛ آنها انسان را ملامت كردند و انسان دیگر هیچ نگفت.
(صم بكم عمی فهم لا یعقلون)
زاهد ظاهــر پرست از حــال مـا آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اكراه نیست
در طریقت هر چه پیش زاهد آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل كسی گمراه نیست
بــر در میخانه رفتــن كار یك رنــگان بود
خود فروشان را به كوی میفروشان راه نیست
بنـــده پیـــر خراباتم كـــه لطفـش دائـم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بـر صدر ننــشیــند زعـــــالی مشربیست
عاشق دردی كش اندر بنـد مـال و جـاه نیست
☄قلب انسان گواهی میداد كه فاصله زیادی تا خانه خدا نمانده است و شور و اشتیاق او هر لحظه بیشتر میشد، اما.... اما به ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت؛ وزش باد آنقدر شدید بود كه انسان حتی یك قدم هم نمیتوانست جلوتر برود.
انسان احساس میكرد علاوه بر باد زمین نیز پاهای او را محكم گرفته تا نگذارد او حركت كند. انگار كل هستی دست به دست هم داده بودند تا انسان جلوتر نرود. از پا افتاده بود و توان جلوتر رفتن نداشت، از خودش میپرسید چرا الان كه اینقدر به هدفم نزدیك شدهام باید این اتفاقها بیافتد؟!
به ناگاه صدای فرشته را شنید كه میگفت:
☄ انسان چرا نشستهای؟ چرا جلو نمیروی؟ انسان گفت: مگه نمیبینی؟ میخواهم بروم اما باد نمیگذارد؛ منتظرم تا باد بخوابد. فرشته گفت: تا ابد هم كه اینجا بمونی این باد نخواهد خوابید.....
ادامه دارد...
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
╭┅──────┅╮
❤ @tarrk_gonah✅
╰┅──────┅