ممنونم.
پست غیر مذهبی هم مگه داریم؟
تمام پستها
درجهت
#فرهنگی
#تربیتی
#سواد_رسانه
#خبر_خوب
و این موضوعات هست. بازم چشم. 😍😘
ممنون که با ما مشارکت میکنید.
@almohanaa
و سایر عزیزانی که زحمت میکشید در پیام خصوصی تبریک و ابراز محبت میکنید خب وقتی ندونم کی هستید چی بگم؟؟؟
میتونید از ایدیم استفاده کنید.
ممنونم از همگی💕💕
@almohanaa
عسل آ گاهی 10 ساله یونسی
#مسابقه_فرزندآوری
شماره3
محمد متین آ گاهی 3 ساله یونسی
#مسابقه_فرزندآوری شماره4
ممنونم عزیزانمـ
@almohanaa
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زن فلسطینی حاضر به ترک خانه خود نشد و در بمباران صهیونیستها، شهید شد
🔹شهادت یک زن مسن فلسطینی که حاضر به ترک خانهاش نشد و در بمباران نوار غزه توسط اسرائیل به شهادت رسید./ جماران
🆔 @Masaf
@almohanaa
#جوانه_قم
می دونستید جوانه ای های قم هر هفته برنامه دارن؟؟ 😊
سه شنبه های مهدوی
با همکاری پایگاه حضرت زهرا س ، موکب انصارالحجه
عمود ٨٥(پیاده روی حرم تا جمکران )
موکب جمعیت و فرزندآوری
کنشگری به سبک جوانه
این بار پاکت نامه های جذااااب 😍👌
#جوانه
#جوانه_قم
@javanesho_ir
╚══════ 🌱
مگه قراره بچهداری راحت باشه؟
درد داشتم و حالم رو به راه نبود. رفتم دکتر زنان تا شاید بتونه دردمو درمان کنه. منتظر نشستم تا نوبتم بشه. همینطور به دورادور اتاق چشم میدوندم که خانمی بچه بغل وارد شد. شبیه یکی از بچههای دانشگاهمون بود. اومد روی صندلی کناری من نشست. ازش پرسیدم:«شما بچههای دانشگاه ما نبودی؟» از اونجایی که یه مدت میرفتم کمک برای مراقبت امتحانا منو میشناخت و جواب مثبت داد. بچهاش پسر بود و شیرخوار. سن هم دانشگاهیام از سی گذشته بود، اما باز نسبت به من سن کمی داشت. ازش پرسیدم:«بچه اولته؟» در حالی که مراقب بود، پسرش صندلی مطب رو نخوره، جواب داد:«نه، بچه دوممه، اولی چهار سالشه و پیش مامانم گذاشتمش. دیگه هم بچه نمیخوام.»
روی صندلی کمی جا به جا شدم و به سمتش چرخیدم و با خنده گفتم:«من خودم بچه ندارم، هر کی رو میبینم فکر میکنم مثل منه.»
هم دانشگاهیام دست روی سر پسرش کشید و از پشت صندلی جداش کرد. من ازش پرسیدم:«حالا چرا دیگه بچه نمیخوای؟ اون کلیپه که آقاهه میگه رهبر گفته جز چند تایی از دخترای جوون بسیجی هیچ کس دیگه حرف منو برا فرزندآوری گوش نداد، ندیدی؟»
پسرش رو روی پاش گذاشت و به صندلی تکیه داد، به جلو خیره شد و گفت:«اتفاقا دوستم امروز اونو برام فرستاده، ولی بیخوابیای شبای مریضیشون پدر آدمو در میاره. تو این گرونی یه دست لباسم به زور میشه براشون خرید. یه سقطم قبل ایشون داشتم.»
رو به پسرش کمی صدا از خودم درآوردم تا بخنده و همونطوری گفتم:«میگن سقط سختتر از زایمانه.»
اونم مثل کسی که دست گذاشتی روی نقطه محل دردش، آهی کشید و گفت:« راست گفتن. پدرم دراومد.»
برام از سقطش تعریف کرد و اینکه چه اتفاقایی براش رخ داده. منم ساکت گوش میدادم، گاهی هم شکلکی برای پسرش درمیآوردم. پسر خوش اخلاق و خوش خندهای بود. وقتی کمی درد دلش خالی شد و از همه چی نالید، بهش گفتم:«شماها که بچه دارید نمیدونید چه نعمتی دارید. اصلا نمیدونید چه فواید و برکاتی براتون تو زندگی داره. یه بار جاریم از زحماتی که بچهها دارن جلوی من مینالید، بهش گفتم شماها قدر این لذتی که به واسطه بچه وارد زندگیتون شده ندارید، میدونی همینکه میره و میاد و بهت میگه مامان دوست دارم چقدر به شما امید به زندگی میده؟»
هم دانشگاهیام از تو کیفش جغجغهای درآورد و دست پسرش داد و گفت:«راست میگی، واقعا کنار زحماتی که دارن، لذتای خاص خودشونم دارن، ولی باز چشمای سرخ شده منم ببین. اون قدیما که زیاد بچه دار میشدن با ما فرق داشتن.»
لبخندی روی لبام نشوندم و گفتم:«یه روز رفته بودم پیش مادر بزرگم. بهش گفتم: عزیز به هر کی میگم بچهدار شو میگه حالا سخته و ما رو با قدیما مقایسه نکن اونا نون قدیم رو خوردن جون داشتن، بچههاشون کم توقع بودن و ... عزیزم خنده تلخی کرد و جواب داد: نه ننه، این خبرام نبوده، زنای حالا خودخواهن. غذامون بادمجون بود، چیزی گیرمون نمیاومد بخوریم. مادرشوهرم منو از صبح تا شب پشت قالی میکرد. پدرشوهرم بهمون ذغال نداد و بچه اولم از سرما زیر کرسی سرد تو اتاقم مُرد. تو یه اتاق تو خونه پدرشوهر زندگی میکردیم. همه دندونامو تو بیست سالگی کشیدم و دندون مصنوعی گذاشتم. زنای حالا بهترین غذاها رو میخورن، خانموار تو خونه خودشون نشستن، هیچ کاری نمیکنن و از زیر بار همه چی در میرن. نه ننه، زنای حالا خودخواهن.»
جغجغه از دست پسرش افتاد، او رو روی کتفش گذاشت و بلند شد تا کمی راه بره و گفت:«حق با مادربزرگته...»
منشی منو صدا زد، بلند شدم، اجازه مرخصی از حضور همدانشگاهی گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم.
#مسابقه_صدف_کاشان
شماره پنج
ممنونیم ازهمراهیتون❤️😘
هدایت شده از 💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
بسمالله
ابوعامر و سلیمه
روی لباس سلیمه، خون ریخته بود. اشکهایش اول آمدند اما بعد خشک شدند و سیاه سیاه روی صورت دودزدهاش نشستند.
هنوز مبهوت دستهای کوچک فرزندش را درمیان دستش گرفته بود. دیگر نایی برای فریاد نداشت. برای چه کسی فریاد میزد. دوربینهایی که شبیه آدم خوارها از همه فلاکنش عکس میگرفتند یا آدمهایی که قرار بود با تصاویر این دوربینها، به دادش برسند. به داد تمام زنهایی مثل او به داد همه کودکانی که حالا چندرپز بود نه آب داشتند نه غذا.
اما به جز تظاهرات، خبری نبود.
برای چه کسی داد میزد؟ برای همسرش که مبهوت میان خرابههای جایی که قبلا شهر بود، نشسته بود یا برای فرزندش که حالا دیگر زنده نبود. جسمی بیجان بود که دلمههای خون تمام تن کوچک چاک چاکش را پوشانده بود.
فریاد نزد برخاست. به ابوعامر نگاه. کرد که خانه اش دیروز خراب شده بود و دوازده تن از فرزندانش، زیرخاک دفن شده بودند. داشت آرام و باطمانینه اما شکسته میان خرابهها راه میرفت و بدون انکه اشک بریزد، جسدهای پاره پاره را، بدنهای نیمه، جان را، بچه هایی که بلند بلند جیغ میزدند را از زیر آوتر بیرون میکشید و به پناهگاهی که چندان هم پناهی نداشت میبرد. نگاه پر صلابت ابوعامر، روی روح زن نشست. به عبدالسلام نگاه کرد. هنوز مبهوت بود. با علامت دست صدایش کرد. عبدالسلام مثل روح به سمتش راه افتاد. سلیمه بلند شد، صورت طفلکش را با پر شال عربیش پوشاند. پاهایش را محکم روی زمین گذاشت. مثل ابوعامر. به اشکهاش اجازه نداد ببارند مثل ابوعامر. به سمت قبرستان راه افتاد. محل تدفین شهدا، پر از قبرهای تازه بود. با دستهایش خاکها را کنار زد، سوراخ کوچکی روی زمین باز شد. به عبدالسلام اشاره کرد. برای اخرین بار چشم های تا ابد بسته پسرش را نگاه کرد. نکاهی به آسمان انداخت. اشکهایش را قسم داد. عبدالسلام نماز با پنج تکبیر را خواند و هربار سلیمه، اشک بارید. وقتی به لانعلم منه الا حسنا، رسید، هق هق گریه اش عبدالسلام را هم به گریه انداخت شانههای پهن عبدالسلام تکان خوردند و تکان خوردند و تکان خوردند و سلیمه آرام شد. صدای هواپیمای امریکایی، آسمان را پر کرد. چشمهای تا ابد بسته کودک به سمت مادر بود که بدن مادر و پدر کنار قبر کوچک افتاد.
✍محنا
از اینکه مطالب را بالینک منتشر میکنید، سپاسگزاریم❤️
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#غیر_قابل_ترمیم
@almohanaa