eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
8.3هزار ویدیو
489 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، علاقه‌مند به خوشبختی همه، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. بگو تابگم @barannejat https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
مگه قراره بچه‌داری راحت باشه؟ درد داشتم و حالم رو به راه نبود. رفتم دکتر زنان تا شاید بتونه دردمو درمان کنه. منتظر نشستم تا نوبتم بشه. همینطور به دورادور اتاق چشم می‌دوندم که خانمی بچه بغل وارد شد. شبیه یکی از بچه‌های دانشگاهمون بود. اومد روی صندلی کناری من نشست. ازش پرسیدم:«شما بچه‌های دانشگاه ما نبودی؟» از اونجایی که یه مدت می‌رفتم کمک برای مراقبت امتحانا منو می‌شناخت و جواب مثبت داد. بچه‌اش پسر بود و شیرخوار. سن هم دانشگاهی‌ام از سی گذشته بود، اما باز نسبت به من سن کمی داشت. ازش پرسیدم:«بچه اولته؟» در حالی که مراقب بود، پسرش صندلی مطب رو نخوره، جواب داد:«نه، بچه دوممه، اولی چهار سالشه و پیش مامانم گذاشتمش. دیگه هم بچه نمی‌خوام.» روی صندلی کمی جا به جا شدم و به سمتش چرخیدم و با خنده گفتم:«من خودم بچه ندارم، هر کی رو می‌بینم فکر می‌کنم مثل منه.» هم دانشگاهی‌ام دست روی سر پسرش کشید و از پشت صندلی جداش کرد. من ازش پرسیدم:«حالا چرا دیگه بچه نمی‌خوای؟ اون کلیپه که آقاهه میگه رهبر گفته جز چند تایی از دخترای جوون بسیجی هیچ کس دیگه حرف منو برا فرزندآوری گوش نداد، ندیدی؟» پسرش رو روی پاش گذاشت و به صندلی تکیه داد، به جلو خیره شد و گفت:«اتفاقا دوستم امروز اونو برام فرستاده، ولی بی‌خوابیای شبای مریضیشون پدر آدمو در میاره. تو این گرونی یه دست لباسم به زور میشه براشون خرید. یه سقطم قبل ایشون داشتم.» رو به پسرش کمی صدا از خودم درآوردم تا بخنده و همونطوری گفتم:«میگن سقط سخت‌تر از زایمانه.» اونم مثل کسی که دست گذاشتی روی نقطه محل دردش، آهی کشید و گفت:« راست گفتن. پدرم دراومد.» برام از سقطش تعریف کرد و اینکه چه اتفاقایی براش رخ داده. منم ساکت گوش می‌دادم، گاهی هم شکلکی برای پسرش درمی‌آوردم. پسر خوش اخلاق و خوش خنده‌ای بود. وقتی کمی درد دلش خالی شد و از همه چی نالید، بهش گفتم:«شماها که بچه دارید نمیدونید چه نعمتی دارید. اصلا نمیدونید چه فواید و برکاتی براتون تو زندگی داره. یه بار جاریم از زحماتی که بچه‌ها دارن جلوی من می‌نالید، بهش گفتم شماها قدر این لذتی که به واسطه بچه وارد زندگی‌تون شده ندارید، میدونی همینکه میره و میاد و بهت میگه مامان دوست دارم چقدر به شما امید به زندگی میده؟» هم دانشگاهی‌ام از تو کیفش جغجغه‌ای درآورد و دست پسرش داد و گفت:«راست میگی، واقعا کنار زحماتی که دارن، لذتای خاص خودشونم دارن، ولی باز چشمای سرخ شده منم ببین. اون قدیما که زیاد بچه دار میشدن با ما فرق داشتن.» لبخندی روی لبام نشوندم و گفتم:«یه روز رفته بودم پیش مادر بزرگم. بهش گفتم: عزیز به هر کی میگم بچه‌دار شو میگه حالا سخته و ما رو با قدیما مقایسه نکن اونا نون قدیم رو خوردن جون داشتن، بچه‌هاشون کم توقع بودن و ... عزیزم خنده تلخی کرد و جواب داد: نه ننه، این خبرام نبوده، زنای حالا خودخواهن. غذامون بادمجون بود، چیزی گیرمون نمی‌اومد بخوریم. مادرشوهرم منو از صبح تا شب پشت قالی می‌کرد. پدرشوهرم بهمون ذغال نداد و بچه اولم از سرما زیر کرسی سرد تو اتاقم مُرد. تو یه اتاق تو خونه پدرشوهر زندگی می‌کردیم. همه دندونامو تو بیست سالگی کشیدم و دندون مصنوعی گذاشتم. زنای حالا بهترین غذاها رو می‌خورن، خانم‌وار تو خونه خودشون نشستن، هیچ کاری نمی‌کنن و از زیر بار همه چی در میرن. نه ننه، زنای حالا خودخواهن.» جغجغه از دست پسرش افتاد، او رو روی کتفش گذاشت و بلند شد تا کمی راه بره و گفت:«حق با مادربزرگته...» منشی منو صدا زد، بلند شدم، اجازه مرخصی از حضور هم‌دانشگاهی گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم. شماره پنج ممنونیم ازهمراهیتون❤️😘