«نوازش آفتاب»
خسته وتشنه در آفتاب منتظر مجید بود.
مجید برای انجام کاری به اداره رفته و مهدیه با دوتا از بچه ها در ماشین منتظر بودند.
هرچند وقت یکبار یکی از بچه ها از گرما نق میزد وشرایط برای مهدیه سخت تر میشد
خسته و کلافه چندباری به شمارهی سعید زنگ زد ولی جواب نگرفت.
بالاخره بعد یک ساعت ونیم، سعید آمد.
از دیدن چهرهی مهدیه همه چیز را فهمید.
مهدیه دلش میخواست در رابکوبد و فریاد بزند.
در دلش بارها این کار را انجام داد.
سرش داد زد .گریه کرد.
اما وقتی سعید آمد در آرامشی ساختگی گفت:«پس چرا این همه طول کشید؟»
سعید جواب داد:«برق قطع شده بود، چهل دقیقه معطل بودیم تا برق بیاید»
مهدیه خدارا شکر کرد که با جر و بحث و فریاد، حق همسرش راضایع نکرده بود.
سرش را پایین انداخت.
سعید هم که چهرهی گرما دیدهی مهدیه را دید، اورا به آبمیوه دعوت کرد.
حالا انگار تلألؤ خورشید، نوازششان میکرد.
#ارتباط_همسر
#داستانک
#به_قلم_ترنم
@zedbanoo