eitaa logo
💓💓مــــُـــــحَنــــــــــــّٰٓــــــــــا💓💓
2.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
8.2هزار ویدیو
481 فایل
فعلا مادر شش فرزند، مشاور، نویسنده، مسیول خوابگاه دختران، علاقه‌مند به خوشبختی همه، اینجاباهم از زندگی، به حیات می‌رسیم استفاده از مطالب کانال بلااستثنا آزاد است. بگو تابگم @barannejat https://eitaa.com/joinchat/1763180548Cdca1fa9741
مشاهده در ایتا
دانلود
«پلی استیشن» مهدی پایش را محکم به زمین می کوبید‌وگریه می کرد. جلوی تلویزیون بزرگ خانه‌ی عمویش، بچه ها جمع شده بودندوبه نوبت بازی می‌کردند‌. پسر عمویش،بازی حرکتی داشت. از سری بازیهایی که بچه ها عاشقش می‌شوندو همه جا نقل محفال می‌شود‌. مادرش خسته و کلافه از وضعی که پسرک به راه انداخته بود، مانده بود چه کند . مهتاب اول دست پسرش را گرفت و گوشه ی اتاق برد وگفت:«مادر جان. خب تا وقتی اینجا هستیم، می‌توانی با اسباب بازی حسن، بازی کنی، بعد درخانه‌صحبت می‌کنیم». مهدی اشکهایش را پاک کرد وگفت:«باشه مامان به‌شرطی که برایم بخری باشه.قبوله؟» _فعلا بدون بهانه گیری برو با پسر عمویت بازی کن، تابعد صحبت کنیم. _نه مامان فایده ندارد باید بخری. مهتاب،نمی‌توانست دروغ بگوید. از طرفی هزینه‌ی زیادی داشت .از طرفی پسرش را باید ساکت می‌کرد و ازطرف دیگر بدون حضور همسرش، نباید برای این موضوع تصمیم می‌گرفت. کمی اخمهایش را درهم کرد وگفت:« ببین آقا مهدی! الان یا بدون جر وبحث وگریه بازی می‌کنی وبعد در خانه، با بابا صحبت می‌کنیم. یا همین الان از خونه‌ی عمو میریم. کدوم راه روانتخاب می‌کنی؟» مهدی که خودش هم دیگر حال نق زدن نداشت، همینطور که به سمت بچه‌ها می‌رفت،گفت :«باشه. مامان. اما قول دادی به بابا بگی‌ها!» شب وقتی سفره‌ای شام جمع شد، مهتاب از محسن خواست راجع به خرید پلی استیشن صحبت کنند. محسن آدم فقیری نبود، اما یاد گرفته بود که بازیهای این‌چنینی، اگر درست مدیریت نشود، اسباب اعتیاد کودک به بازی را فراهم می‌کند. از طرفی نمی‌خواست چنین هزینه ای را برای صرفا گریه‌ی بی موقع فرزندش بپردازد. _خیلی خوب بابا. اول اینکه اگر تصمیم بر این شد که این وسیله را بخریم،باید قول بدهی هم به همه‌ی بچه هایی که به آنها مان می‌آیند هم خواهر وبرادرت، بدهی. دوم هم اینکه به هیچ کس نمی‌گویی تا وقتی درخانه مان دیدند. پس نه پز دادن داریم نه جمع کردن بچه های همسایه ودوستان، قبول است؟ _آخه پس چه فایده ای داره بابا. _خب شما میخوای بازی کنی، برات وسیلشو فراهم می‌کنیم. اما باید تا آخرماه،پسر خوبی باشی هم به خواهر وبرادرت کمک کنی وهم مادرت از تو راضی باشد. در ضمن بعد از خرید پلی استیشن هم حق اینکه اول بازی کنی بعد درس بخوانی را نداری. وفقط یک ساعت می‌توانی بازی کنی وبجایش کمتر تلویزیون ببینی. حالا اگر موافقی، قرار داد را امضا کنیم و بریم تو کارش. مهدی نگاهی به پدر ومادر کرد. واز آنها خواست تا مدتی فکر کند. وسایل شام را جمع کرد و به اتاقشان رفت تا به خرید بازی با این شرایط فکر کند. @zedbanoo
✍تعاونی 🌺درشیشه ای شرکت را باشتاب وفشار بازکرد وبا گامهای محکم وپرصدا به سمت اتاقش رفت. در ودیوار نقره ای و ام دی اف شرکت، انگار او را همراهی میکردند. به اتاقش رسید، عنوان «مدیر کل» به نظرش مسخره آمد. دسته ی در پایین کشید. وارد شد. کیفش را روی میز کوباند واز قاب شیشه ای به ساختمان رو به رو خیره شد. 🌸ذهنش درگیر ایده هایش بود.دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود اما ازسوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست وپای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛ اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت می‌کردند، ممکن بود هرکدام ده نفر دیگر هم درکاربیاورند. 🌺تصمیمش را گرفت.بعدهم تلفن را برداشت اول از همه به همسرش که کوه ایده بود،زنگ زد واز او خواست به دفتر کارش بیایدبااین فکر سمت میز رفت، گوشی نقره ای را برداشت وبدون انکه به منشی بگوید شماره ی ترانه را گرفت.بعد دفترچه ی تلفن را از جیبش در آورد وبعد از خوش وبش با محمود وحسن ومرتضی،انها را به صرف ناهار کاری دعوت کرد. 🍃 استادش امروز به او گفته بود هرسری فکری دارد. به یاد آیه ای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود:«تعاونوا علی البر والتقوی» آن روز جلسه کاری برگزار شد ویک ماه بعد حاصل آن شدخط جدید تولیدمحصول شرکت.استاد راست گفته بود. # 🆔 @tanha_rahe_narafte @zedbanoo