«استیصال»
درد در وجود زن میپیچید.
کاری ازدست کسی بر نمیآمد، پزشکها ناچار بودند بچه را با اقداماتی ویژه به دنیا بیاورند.
زن ناامید شده بود.
تنها راهی که در اوج استیصال یادش می آمد، کمک خواستن از کسی بود که امید همه ی ناامیدان بود.
یاد نصیحت های مادرش افتاد. میان اشک و گریه وقتی داشت دخترش را راهی اتاق زایمان میکرد، گفت:«یادت نرود از اهل بیت کمک بخواهی.»
میان درد وناامیدی، درسکوت، درمیان قلبش فریاد کرد:«یا صاحب الزمان اغثنی»
دکترها شروع به کار کردند. بی بیهوشی. و بی استفاده از دارو.
دستها در شکمش فرو رفت.
با دهانی بسته فریاد کرد.
ودر میان اشک و بغضهای فروریخته، گنبد فیروزه رنگی را دید و نمازی در میان مسجد خواند.
سلام علی آل یس..
اشک می ریخت ودر میان مسجد نجوا میکرد.با صدای گریه ی بچه بخود آمد.
با دیدن کودکش، اشک از چشمانش جاری شد.
قربانت گردم. مولای من!سپاس!
#داستانک_مهدوی
#سبک_زندگی
@zedbanoo